So I'm a woman with chronic schizophrenia. I've spent hundreds of days in psychiatric hospitals. I might have ended up spending most of my life on the back ward of a hospital, but that isn't how my life turned out. In fact, I've managed to stay clear of hospitals for almost three decades, perhaps my proudest accomplishment. That's not to say that I've remained clear of all psychiatric struggles. After I graduated from the Yale Law School and got my first law job, my New Haven analyst, Dr. White, announced to me that he was going to close his practice in three months, several years before I had planned to leave New Haven. White had been enormously helpful to me, and the thought of his leaving shattered me.
من زنی مبتلا به اسکیزوفرنی مزمن هستم. من صدها روز را در بیمارستانهای روانی سپری کرده ام. امکان داشت که من سرانجام بیشترِ عمرم را در بخش پشتی یک بیمارستان بگذرانم. اما زندگی من اینگونه نشد. در حقیقت من تلاش کردهام که برای نزدیک به سه دهه از بیمارستانها دور بمانم، که احتمالاً با افتخارترین دستاورد من است. این بدان معنا نیست که من از دست و پنجه نرم کردن با مشکلات روانیام رها شدهام. بعداز آنکه من از دانشکده حقوق یِیل فارغ التحصیل شدم و اولین شغل حقوقیم را گرفتم، روانکاو من در نیوهون، دکتر وایت، به من خبر داد که تصمیم دارد مطباش را ظرف سه ماه تعطیل کند به من خبر داد که تصمیم دارد مطباش را ظرف سه ماه تعطیل کند چندین سال قبل از اینکه من برای ترک کردن نیوهون برنامهای ریخته باشم. دکتر وایت بینهایت برای من مفید واقع شده بود٬ و فکر رفتن او بشدت آزارم میداد. و فکر رفتن او بشدت آزارم میداد.
My best friend Steve, sensing that something was terribly wrong, flew out to New Haven to be with me. Now I'm going to quote from some of my writings: "I opened the door to my studio apartment. Steve would later tell me that, for all the times he had seen me psychotic, nothing could have prepared him for what he saw that day. For a week or more, I had barely eaten. I was gaunt. I walked as though my legs were wooden. My face looked and felt like a mask. I had closed all the curtains in the apartment, so in the middle of the day the apartment was in near total darkness. The air was fetid, the room a shambles. Steve, both a lawyer and a psychologist, has treated many patients with severe mental illness, and to this day he'll say I was as bad as any he had ever seen. 'Hi,' I said, and then I returned to the couch, where I sat in silence for several moments. 'Thank you for coming, Steve. Crumbling world, word, voice. Tell the clocks to stop. Time is. Time has come.' 'White is leaving,' Steve said somberly. 'I'm being pushed into a grave. The situation is grave,' I moan. 'Gravity is pulling me down. I'm scared. Tell them to get away.'"
بهترین دوست من استیو٬ متوجه شد که اشکال بزرگی در کار است، و به نیوهون آمد تا با من باشد. بگذارید تا جمله ای را از نوشته هایم نقل کنم: "من درِ آپارتمان یک اتاقهام را باز کردم. استیو بعدها به من گفت که با اینکه او همیشه من رو به عنوان یک روان پریش دیده بود٬ هیچ چیز نمی توانست او را برای آنچه که آن روز دید آماده کند. برای یک هفته یا بیشتر بود که به ندرت غذا می خوردم. من نحیف و لاغر شده بودم و طوری راه می رفتم که گویی پاهایم از چوب بود. چهره ام مثل یک ماسک به نظر می رسید و حس می شد. من تمام پرده های آپارتمان را کشیده بودم، چنانکه در وسط روز آپارتمان تقریباً در تاریکی مطلق بود، هوا بدبو بود و اتاق بهم ریخته. استیو که وکیل و رواشناس است، بسیاری از بیماران با بیماریهای سخت روانی را درمان کرده بود او میگوید که تا امروز من بدترین بیماری بودم که دیده است. من گفتم "سلام" و بعد دوباره به کاناپه برگشتم٬ جایی که در سکوت برای چند دقیقه نشستم. 'ممنونم از آمدنت استیو. دنیای در حال از هم پاشیدن، کلمه، صدا. به ساعتها بگو بایستند. وقتشه. وقتِ آن رسیده.' استیو با اندوه گفت، 'دکتر وایت از اینجا میرود' من ناله کردم، 'دارم به داخل قبر هُل داده میشوم. وضعیت دشواری است' جاذبه در حال پایین کشیدنِ من است. من میترسم. به اونها بگو از اینجا بروند."'
As a young woman, I was in a psychiatric hospital on three different occasions for lengthy periods. My doctors diagnosed me with chronic schizophrenia, and gave me a prognosis of "grave." That is, at best, I was expected to live in a board and care, and work at menial jobs. Fortunately, I did not actually enact that grave prognosis. Instead, I'm a chaired Professor of Law, Psychology and Psychiatry at the USC Gould School of Law, I have many close friends and I have a beloved husband, Will, who's here with us today.
به عنوان یک خانمِ جوان، من در سه موقعیت متفاوت برای مدت زمان طولانیای در بیمارستانِ روانی بودم. دکترها [بیماریِ] من را اسکیزوفرنیِ مزمن تشخیص دادند، و پیش بینی آنها درباره [عاقبتِ] بیماری من، "خطرناک" بود. که به این معنی است که در بهترین حالت، انتظار میرفت که من در پانسیون و تحت مراقبت زندگی کنم، و به عنوان شغل، کارهای پَست انجام دهم. خوشبختانه، من نگذاشتم که آن پیش بینی درست از آب دربیاید. خوشبختانه، من نگذاشتم که آن پیش بینی درست از آب دربیاید. به جای آن، من یک استاد صاحب کرسی در رشته حقوق، روانشناسی و روانپزشکی در دانشگاه حقوقِ 'یو اس سی گولد' هستم، من دوستان نزدیک زیادی دارم و همسری دارم که عاشقشم، ویل، که امروز اینجا با ماست.
(Applause) Thank you. He's definitely the star of my show.
(تشویق حاضرین) متشکرم. او بدون شک ستارهی نمایشِ من است.
I'd like to share with you how that happened, and also describe my experience of being psychotic. I hasten to add that it's my experience, because everyone becomes psychotic in his or her own way.
من مایلم چگونگیِ رخ دادنِ آن را با شما به اشتراک بگذارم و همچنین تجربهی بیمار روانی بودن خود را برای شما تعریف کنم. من به سرعت اضافه میکنم که این تجربهی من است، چون هرکسی به روشِ مخصوصِ خودش به یک بیمار روانی تبدیل میشود.
Let's start with the definition of schizophrenia. Schizophrenia is a brain disease. Its defining feature is psychosis, or being out of touch with reality. Delusions and hallucinations are hallmarks of the illness. Delusions are fixed and false beliefs that aren't responsive to evidence, and hallucinations are false sensory experiences. For example, when I'm psychotic I often have the delusion that I've killed hundreds of thousands of people with my thoughts. I sometimes have the idea that nuclear explosions are about to be set off in my brain. Occasionally, I have hallucinations, like one time I turned around and saw a man with a raised knife. Imagine having a nightmare while you're awake.
بیایید با تعریفِ اسکیزوفرنی شروع کنیم. اسکیزوفرنی یک بیماریِ مغزی است. مشخصه تعریف کنندهی آن جنون، یا قطع شدن ارتباط با واقعیت است. هذیان و توهم نشانههای این بیماری هستند. هذیان و توهم نشانههای این بیماری هستند. هذیانها ثابتند و باورهای غلط که به شواهد پاسخ نمیدهند، و توهمات که تجربیاتِ کاذب گیرندههای حسی هستند. برای مثال، وقتی که من روانپریش هستم معمولاً درگیر این هذیان هستم که با افکارم صدها هزار نفر را کشتهام. درگیر این هذیان هستم که با افکارم صدها هزار نفر را کشتهام. بعضی وقتها این ایده در مغز من است که قرار است بزودی در مغز من انفجارهای اتمی رخ بدهد. گهگاه، من دچار توهم میشوم، مثلاً یکبار سرم را چرخاندم و یک مرد را که چاقویی بلند کرده بود، دیدم. مثلاً یکبار سرم را چرخاندم و یک مرد را که چاقویی بلند کرده بود، دیدم. فرض کنید درحالیکه بیدار هستید کابوس ببینید.
Often, speech and thinking become disorganized to the point of incoherence. Loose associations involves putting together words that may sound a lot alike but don't make sense, and if the words get jumbled up enough, it's called "word salad." Contrary to what many people think, schizophrenia is not the same as multiple personality disorder or split personality. The schizophrenic mind is not split, but shattered.
اغلب٬ صحبت کردن و فکر کردن درهم ریخته میشود تا حدی که به بیمعنیای و گسستگی برسد. اختلال تفكر باعث میشود واژههایی را کنار هم بگذارید که ممکن است خیلی به هم شبیه باشند ولی بی معنیاند، و اگر به اندازه کافی بینظم شوند، به آنها "سالادِ کلمات" میگویند. برخلاف آنچه بیشتر مردم فکر میکنند، اسکیزوفرنی با اختلال شخصیت چندگانه و شکاف شخصیتی تفاوت دارد. ذهنِ یک بیمار اسکیزوفرنی شکاف نخورده بلکه خُرد شده.
Everyone has seen a street person, unkempt, probably ill-fed, standing outside of an office building muttering to himself or shouting. This person is likely to have some form of schizophrenia. But schizophrenia presents itself across a wide array of socioeconomic status, and there are people with the illness who are full-time professionals with major responsibilities. Several years ago, I decided to write down my experiences and my personal journey, and I want to share some more of that story with you today to convey the inside view.
همهی ما یک کارتُن خواب دیدهایم، ژولیده، احتمالا دارای سوء تغذیه، که بیرونِ یک ساختمان ایستاده و درحال زیرلبی حرف زدن یا داد و بیداد کردن با خودش است. این فرد احتمالاً دارای یکی از انواع اسکیزوفرنی است. ولی اسکیزوفرنی خودش را در دامنهی گستردهای از موقعیتهای اجتماعی-اقتصادی نشان میدهد٬ افرادی با این بیماری هستند که شغلهای تخصصی تمام وقت با مسئولیتهای مهم دارند. افرادی با این بیماری هستند که شغلهای تخصصی تمام وقت با مسئولیتهای مهم دارند. سالها پیش من تصمیم گرفتم تا تجربیاتم و شرح سفر شخصیام را بنویسم٬ و میخواهم مقدار بیشتری از آن داستان را امروز با شما در میان بگذارم تا دیدی از درون به شما بدهد.
So the following episode happened the seventh week of my first semester of my first year at Yale Law School. Quoting from my writings: "My two classmates, Rebel and Val, and I had made the date to meet in the law school library on Friday night to work on our memo assignment together. But we didn't get far before I was talking in ways that made no sense.
حادثهای که تعریف میکنم در هفتهی هفتمِ اولین ترم تحصیلی از اولین سالِ تحصیلی من در دانشکدهی حقوق یِیل اتفاق افتاد. از متن نوشتههایم برایتان نقل قول میکنم: "دو نفر از همکلاسیهای من، رِبِل و وال و من با همدیگر قرار گذاشته بودیم که جمعه شب در کتابخانهی دانشکده حقوق همدیگر را برای یادداشت برداری تکالیف درسیمان ببینیم. ولی اندکی نگذشته بود که من شروع کردم به حرف زدن به نحوی که هیچ معنیای نمیداد.
'Memos are visitations,' I informed them. 'They make certain points. The point is on your head. Pat used to say that. Have you killed you anyone?' Rebel and Val looked at me as if they or I had been splashed in the face with cold water. 'What are you talking about, Elyn?' 'Oh, you know, the usual. Who's what, what's who, heaven and hell. Let's go out on the roof. It's a flat surface. It's safe.' Rebel and Val followed and they asked what had gotten into me. 'This is the real me,' I announced, waving my arms above my head. And then, late on a Friday night, on the roof of the Yale Law School, I began to sing, and not quietly either. 'Come to the Florida sunshine bush. Do you want to dance?' 'Are you on drugs?' one asked. 'Are you high?' 'High? Me? No way, no drugs. Come to the Florida sunshine bush, where there are lemons, where they make demons.' 'You're frightening me,' one of them said, and Rebel and Val headed back into the library. I shrugged and followed them.
من به آنها اطلاع دادم 'یادداشتها برای عیادت آمدهاند' 'آنها گویای نکتههای دقیقی هستند. نکتهها روی سرِ شما هستند. پَت اینها رو میگفت. آیا کسی را کشته اید؟' رِبِل و وَل طوری به من نگاه کردند که انگار توی صورتشون یا توی صورتِ من آبِ یخ پاشیدن. که انگار توی صورتشون یا توی صورتِ من آبِ یخ پاشیدن. 'چی داری میگی الین؟' 'آه٬ میدونید که٬ چیزای معمولی. کی چیه؟ چی کیه٬ بهشت و جهنم. بیایید به روی پشتبام برویم. اونجا مسطحه، امنه.' رِبِل و وال به دنبالِ من آمدند و پرسیدند که چه بلایی سرِ من اومده. من گفتم: 'این٬ منِ واقعیه' دستانم رو بالای سَرَم تکان میدادم. و بعد، آخرِ شبِ جمعه شب، روی سقفِ دانشکده حقوقِ یِل٬ و بعد، آخرِ شبِ جمعه شب، روی سقفِ دانشکده حقوقِ یِل٬ شروع کردم به آواز خواندن و نه آهسته. 'ای چَمَنِ درخشنده به فلوریدا بیا. میخواهید برقصیم؟' 'ای چَمنِ درخشنده به فلوریدا بیا. میخواهید برقصیم؟' یکیشون پرسید: 'آیا مواد مخدر مصرف کردهای؟ آیا نشئهای؟' 'نشئه؟ من؟ نه اصلا ممکن نیست از مواد مخدر استفاده کنم. ای چَمنِ درخشنده به فلوریدا بیا، آنجا که لیمو هست، آنجا که اهریمن میسازند.' یکی از آنها گفت: 'داری منو میترسونی'، و رِبِل و وال به کتابخانه برگشتند. یکی از آنها گفت: 'داری منو میترسونی'، و رِبِل و وال به کتابخانه برگشتند. من شانههایم را بالا انداختم و به دنبال آنها رفتم.
Back inside, I asked my classmates if they were having the same experience of words jumping around our cases as I was. 'I think someone's infiltrated my copies of the cases,' I said. 'We've got to case the joint. I don't believe in joints, but they do hold your body together.'" -- It's an example of loose associations. -- "Eventually I made my way back to my dorm room, and once there, I couldn't settle down. My head was too full of noise, too full of orange trees and law memos I could not write and mass murders I knew I would be responsible for. Sitting on my bed, I rocked back and forth, moaning in fear and isolation." This episode led to my first hospitalization in America. I had two earlier in England.
داخل کتابخانه، من از همکلاسیهایم پرسیدم که آیا آنها هم تجربهی بالا و پایین پریدن کلمهها دور پوشههامون را دارند یا نه؟ که آیا آنها هم تجربهی بالا و پایین پریدن کلمهها دور پوشههامون را دارند یا نه؟ گفتم: 'فکر کنم یک نفر به پوشههای من نفوذ کرده،' 'ما باید لولای پوشه را بپوشانیم. من به مفاصل معتقد نیستم٬ ولی آنها اعضای بدن شما را به هم متصل میکنند.'" -- این یک مثال از اختلال تفكر است. -- "در نهایت من به اتاقم در خوابگاه برگشتم٬ و وقتی به آنجا رسیدم نمیتوانستم آرام بگیرم. سَرَم پر بود از سر و صدا٬ پر از درختان پرتقال و یادداشتهای حقوقی که نمیتوانستم بنویسم و کشتارهای دستهجمعیای که میدانستم بخاطرشان مسئول هستم. در حالیکه روی تختم نشسته بودم٬ سرم را به جلو و عقب تکان میدادم٬ در حالیکه از ترس و انزوا ناله میکردم." این اتفاق به اولین بستری شدنِ من در آمریکا انجامید. من قبلا دو بارِ دیگر در انگلستان بستری شده بودم.
Continuing with the writings: "The next morning I went to my professor's office to ask for an extension on the memo assignment, and I began gibbering unintelligably as I had the night before, and he eventually brought me to the emergency room. Once there, someone I'll just call 'The Doctor' and his whole team of goons swooped down, lifted me high into the air, and slammed me down on a metal bed with such force that I saw stars. Then they strapped my legs and arms to the metal bed with thick leather straps. A sound came out of my mouth that I'd never heard before: half groan, half scream, barely human and pure terror. Then the sound came again, forced from somewhere deep inside my belly and scraping my throat raw." This incident resulted in my involuntary hospitalization. One of the reasons the doctors gave for hospitalizing me against my will was that I was "gravely disabled." To support this view, they wrote in my chart that I was unable to do my Yale Law School homework. I wondered what that meant about much of the rest of New Haven. (Laughter)
به خواندن نوشتهها ادامه میدهم: "صبح روز بعد به اتاق استادم رفتم که از او بخواهم زمان تحویل تکالیف درسی من را تمدید کند٬ و شروع کردم مثل کودنها به تند و ناشمرده صحبت کردن مثل شب قبل٬ و در نهایت او من رو به اتاق اورژانس بُرد. وقتی به آنجا رسیدم٬ کسی که بهش میگم 'دکتر' و همه تیم نالایقش به روی من ریختند٬ من را در هوا بلند کردند٬ و به روی یک تخت آهنی کوبیدند بطوری که جلوی چشمم ستاره میدیدم. بعد آنها پاها و بازوهای من را با کمربندهای پهنِ چرمی به آن تخت آهنی بستند. صدایی از دهن من خارج شد که تا قبل از آن نشنیده بودم: نیمی نالیدن٬ نیمی جیغ کشیدن٬ کمتر شبیه به صدای انسان و کاملاً ترسناک. سپس آن صدا دوباره بیرون آمد٬ با نیرویی از جایی درون شکمم و با خراشی که در گلویم میانداخت. با نیرویی از جایی درون شکمم و با خراشی که در گلویم میانداخت. این اتفاق سبب شد تا من بطور ناخواسته بستری بشوم. یکی از دلایلی که دکترها برای بستری شدن من برخلاف خواستِ من ارائه دادند این بود که من به شدت ناتوان هستم. برخلاف خواستِ من ارائه دادند این بود که من به شدت ناتوان هستم. برای پشتیبانی از این نظر٬ آنها روی برگهی من نوشتند که من در انجام تکالیف دانشکدهی حقوق ییل ناتوان بودهام. من تعجب کردم که این چه معنیای برای دیگران که در 'نیو هِیوِن' بودند داشت. (خنده حاضرین)
During the next year, I would spend five months in a psychiatric hospital. At times, I spent up to 20 hours in mechanical restraints, arms tied, arms and legs tied down, arms and legs tied down with a net tied tightly across my chest. I never struck anyone. I never harmed anyone. I never made any direct threats. If you've never been restrained yourself, you may have a benign image of the experience. There's nothing benign about it.
در طول سال بعد من پنج ماه را در بیمارستان روانی سپری کردم. در آن زمان٬ من حدود ۲۰ ساعت را در مهارِ مکانیکی گذراندم٬ بازوها بسته شده٬ بازوها و پاها بسته شده٬ بازوها و پاها توسط یک تور بسته شده سفت در سرتاسر سینهام. هرگز به کسی ضربهای نزدم. هرگز به کسی آسیبی نرساندم. من هرگز هیچ تهدید مستقیمی نکردم. اگر تا حالا خودتون در مهار نبودهاید ممکن است دید خیلی ملایمی از این تجربه در نظر داشته باشید. اما اصلاً ملایم نیست.
Every week in the United States, it's been estimated that one to three people die in restraints. They strangle, they aspirate their vomit, they suffocate, they have a heart attack. It's unclear whether using mechanical restraints is actually saving lives or costing lives. While I was preparing to write my student note for the Yale Law Journal on mechanical restraints, I consulted an eminent law professor who was also a psychiatrist, and said surely he would agree that restraints must be degrading, painful and frightening. He looked at me in a knowing way, and said, "Elyn, you don't really understand: These people are psychotic. They're different from me and you. They wouldn't experience restraints as we would." I didn't have the courage to tell him in that moment that, no, we're not that different from him. We don't like to be strapped down to a bed and left to suffer for hours any more than he would. In fact, until very recently, and I'm sure some people still hold it as a view, that restraints help psychiatric patients feel safe. I've never met a psychiatric patient who agreed with that view. Today, I'd like to say I'm very pro-psychiatry but very anti-force. I don't think force is effective as treatment, and I think using force is a terrible thing to do to another person with a terrible illness.
هر هفته در ایالات متحده تخمین زده میشود که یک تا سه نفر در این مهارها میمیرند. به گلوی آنها را فشار میآید٬ استفراغ بالا میآورند، آنها خفه میشوند٬ به آنها حملهی قلبی دست میدهد. مشخص نیست که آیا این مهارهای مکانیکی باعث حفظِ جانها میشود یا باعث از بین رفتن آنها. وقتی که داشتم برای نوشتن یادداشت دانشجوییام درباره ی مهارهای مکانیکی برای مجلهی حقوق دانشگاه یِیل آماده میشدم٬ با یک استاد برجستهی حقوق که روانپزشک هم بود مشورت کردم٬ با یک استاد برجستهی حقوق که روانپزشک هم بود مشورت کردم٬ و گفتم که مطمئناً او هم با من موافق است که مهارها٬ خوار کننده٬ دردناک و ترسناک هستند. که مهارها٬ خوار کننده٬ دردناک و ترسناک هستند. او یک نگاه معنا دار به من کرد و گفت "الین٬ تو واقعا درک نمیکنی: اینها بیمار روانیاند. اونها با من و تو فرق دارند. اونها این مهارها را مثل ما تجربه نمیکنند." من در آن موقع شجاعت این را نداشتم که به او بگویم نه٬ ما اونقدرها هم با او متفاوت نیستیم. ما هم به اندازهی او دوست نداریم با کمربند به تخت بسته شویم و برای ساعتها رها شویم تا رنج بکشیم. در واقع٬ تا همین اواخر٬ و من مطمئن هستم هنوز بعضی آن را بعنوان یک نظر قبول دارند که مهارها به بیماران روانی کمک میکند که احساس امنیت داشته باشند. من هیچ بیمار روانیای ندیدم که با این نظر موافق باشد. من هیچ بیمار روانیای ندیدم که با این نظر موافق باشد. امروز٬ دوست دارم بگویم که من خیلی طرفدار روانپزشکی هستم و خیلی با زور و فشار مخالفم. من فکر نمیکنم که زور و فشار به عنوان درمان موثر باشد و فکر میکنم استفاده از زور برای کسی که بیماری هولناکی دارد٬ کار هولناکی ست. و فکر میکنم استفاده از زور برای کسی که بیماری هولناکی دارد٬ کار هولناکی ست.
Eventually, I came to Los Angeles to teach at the University of Southern California Law School. For years, I had resisted medication, making many, many efforts to get off. I felt that if I could manage without medication, I could prove that, after all, I wasn't really mentally ill, it was some terrible mistake. My motto was the less medicine, the less defective. My L.A. analyst, Dr. Kaplan, was urging me just to stay on medication and get on with my life, but I decided I wanted to make one last college try to get off. Quoting from the text: "I started the reduction of my meds, and within a short time I began feeling the effects. After returning from a trip to Oxford, I marched into Kaplan's office, headed straight for the corner, crouched down, covered my face, and began shaking. All around me I sensed evil beings poised with daggers. They'd slice me up in thin slices or make me swallow hot coals. Kaplan would later describe me as 'writhing in agony.' Even in this state, what he accurately described as acutely and forwardly psychotic, I refused to take more medication. The mission is not yet complete.
در نهایت٬ من به لوس آنجلس آمدم که در دانشگاه حقوق کالیفرنیای جنوبی تدریس کنم. سالها من در برابر دارو خوردن مقاومت کردم٬ و تلاش زیادی کردم برای اینکه هیچ دارویی نخورم. حس میکردم که اگر بتوانم بدون دارو پیش بروم٬ میتوانم ثابت کنم که٬ بالاخره، من واقعا از نظر روانی مریض نبودم و آن یک اشتباهِ هولناک بوده است. شعار من این بود که هرچه دارو کمتر٬ اشکالات کمتر. روانکاو من در لوسآنجلس٬ دکتر کاپلان٬ من رو ترغیب میکرد که به خوردنِ دارو ادامه بدم و به زندگی کردن ادامه بدهم. ولی تصمیم گرفتم که آخرین تلاشم را در کالج برای رها شدن از داروها بکنم. از دستنوشتههایم نقل قول میکنم: "من شروع کردم به کم کردن داروهایم٬ و بعد از زمان کوتاهی شروع کردم به حس کردن اثرات. بعد از بازگشتن از یک سفر به آکسفورد٬ به اتاق کاپلان رفتم٬ مستقیماً به سمت یک گوشه رفتم٬ چمباتمه زدم٬ صورتم را پوشاندم و شروع به لرزیدن کردم. در اطرافم موجوداتِ اهریمنیای را حس میکردم که خنجر به دست و آماده بودند. آنها من رو تکه تکه خواهند کرد یا من رو وادار خواهند کرد ذغال داغ قورت بدهم. کاپلان بعدها توصیف کرد که من 'از درد و رنج به خود میپیچیدم.' حتی در این وضعیت که او بیماری من را به درستی به عنوان یک بیماری روانیِ پیشرفته و شدید توصیف کرده بود٬ من از خوردن دارو سر باز زدم. ماموریت هنوز تمام نشده است.
Immediately after the appointment with Kaplan, I went to see Dr. Marder, a schizophrenia expert who was following me for medication side effects. He was under the impression that I had a mild psychotic illness. Once in his office, I sat on his couch, folded over, and began muttering. 'Head explosions and people trying to kill. Is it okay if I totally trash your office?' 'You need to leave if you think you're going to do that,' said Marder. 'Okay. Small. Fire on ice. Tell them not to kill me. Tell them not to kill me. What have I done wrong? Hundreds of thousands with thoughts, interdiction.' 'Elyn, do you feel like you're dangerous to yourself or others? I think you need to be in the hospital. I could get you admitted right away, and the whole thing could be very discrete.' 'Ha, ha, ha. You're offering to put me in hospitals? Hospitals are bad, they're mad, they're sad. One must stay away. I'm God, or I used to be.'" At that point in the text, where I said "I'm God, or I used to be," my husband made a marginal note. He said, "Did you quit or were you fired?" (Laughter) "'I give life and I take it away. Forgive me, for I know not what I do.'
بلافاصله بعد از وقتم با دکتر کاپلان٬ من برای دیدن دکتر ماردِر که یک متخصص اسکیزوفرنی است رفتم او سوابق اثرات جانبیِ داروهای من را دنبال میکرد. او به این اعتقاد داشت که من یک بیماری روانی خفیف داشتهام. یکبار در مطب او٬ من روی مبل نشستم٬ خم شدم٬ و شروع کردم به زیرِ لب حرف زدن. 'انفجارِ کلهها و مردمِ قاتل. آیا میتوانم مطب تو را کاملا بهم بریزم و درب و داغون کنم؟' او گفت: 'اگر فکر میکنی که میخواهی این کار را بکنی باید از اینجا بروی' او گفت: 'اگر فکر میکنی که میخواهی این کار را بکنی باید از اینجا بروی' 'باشه. کوچک. آتش بر یخ. به آنها بگو مرا به قتل نرسانند. به آنها بگو مرا به قتل نرسانند. مگه من چه کار اشتباهی کردهام؟ صدها هزار به همراه افکار٬ دستورِ ممانعت.' 'الین٬ آیا حس میکنی که برای خودت یا دیگران خطرناک هستی؟ 'الین٬ آیا حس میکنی که برای خودت یا دیگران خطرناک هستی؟ من فکر میکنم که که باید در بیمارستان بستری بشوی. من میتوانم برای تو پذیرش سریع بگیرم٬ و همه اینها میتونه بی سر و صدا اتفاق بیافته. 'ها٬ ها٬ ها. داری به من پیشنهاد میکنی که من رو در بیمارستان بستری کنی؟ بیمارستانها بَد اند٬ آنها دیوانهاند٬ آنها اندوهگیناند. آدم باید از آنها دوری کند. من خدا هستم٬ یا قبلا خدا بودهام. در این جای متنِ نوشته شده٬ آنجا که گفتم "من خدا هستم٬ یا قبلا خدا بودهام"٬ همسرم در حاشیه یادداشت کرده. آنجا که گفتم "من خدا هستم٬ یا قبلا خدا بودهام"٬ همسرم در حاشیه یادداشت کرده. نوشته٬ "آیا استعفا دادی یا از کار بیرونت کردند؟" (خنده حاضرین) 'من حیات میبخشم و من آنرا میگیرم. پوزش میخواهم٬ برای اینکه نمیدانم چکار میکنم.'
Eventually, I broke down in front of friends, and everybody convinced me to take more medication. I could no longer deny the truth, and I could not change it. The wall that kept me, Elyn, Professor Saks, separate from that insane woman hospitalized years past, lay smashed and in ruins."
در نهایت٬ در مقابل دوستانم به زمین افتادم٬ و همه من را متقاعد کردند که داروی بیشتری بخورم. من بیشتر از این نمیتوانستم حقیقت را انکار کنم٬ و نمیتوانستم آن را عوض کنم. دیواری که من٬ الین٬ پروفسور سَکس را از زنِ دیوانهای که سالهای گذشته بستری شده بود جدا میکرد٬ خراب شد و به آوار تبدیل شد.
Everything about this illness says I shouldn't be here, but I am. And I am, I think, for three reasons: First, I've had excellent treatment. Four- to five-day-a-week psychoanalytic psychotherapy for decades and continuing, and excellent psychopharmacology. Second, I have many close family members and friends who know me and know my illness. These relationships have given my life a meaning and a depth, and they also helped me navigate my life in the face of symptoms. Third, I work at an enormously supportive workplace at USC Law School. This is a place that not only accommodates my needs but actually embraces them. It's also a very intellectually stimulating place, and occupying my mind with complex problems has been my best and most powerful and most reliable defense against my mental illness.
همه چیز درباره این بیماری میگوید که من نباید در این جایگاه باشم٬ ولی هستم. و من هستم٬ من معتقدم دلیل آن سه چیز است: اول٬ من بهترین معالجه را در اختیار داشتم. چهار-پنج روز در هفته روان درمانی برپایهی روانکاوی برای دههها و بصورت ادامه دار٬ و بهترین سایکوفارماکولوژی (بررسی اثرات داروها بر ذهن و رفتار). دوم٬ من دوستان و بستگانِ نزدیک زیادی دارم که من و بیماری من را میشناسند. دوم٬ من دوستان و بستگانِ نزدیک زیادی دارم که من و بیماری من را میشناسند. این رابطهها به زندگی من معنی و عمق دادهاند٬ و همچنین مرا کمک کردند زندگیام را با توجه به علائمِ بیماریام هدایت کنم. و همچنین مرا کمک کردند زندگیام را با توجه به علائمِ بیماریام هدایت کنم. سوم٬ من در فضایِ کاریِ بسیار پشتیبانی کنندهای در دانشکدهی حقوق یواسسی کار میکنم. آنجا جایی است که نه تنها نیازهای من را برآورده میکند بلکه در واقع آنها را میپذیرد. همچنین آنجا مکانی است که از نظر ذهنی بسیار انگیزهبخش است٬ و ذهن مرا با مشکلاتِ پیچیده درگیر میکند و این بهترین و قوی ترین و قابل اطمینان ترین دفاع من در مقابل بیماریِ روانیِ من است.
Even with all that — excellent treatment, wonderful family and friends, supportive work environment — I did not make my illness public until relatively late in life, and that's because the stigma against mental illness is so powerful that I didn't feel safe with people knowing. If you hear nothing else today, please hear this: There are not "schizophrenics." There are people with schizophrenia, and these people may be your spouse, they may be your child, they may be your neighbor, they may be your friend, they may be your coworker.
حتی با وجود همهی آنها -- بهترین درمان٬ دوستان و بستگانِ شگفت انگیز و محیطِ کاریِ پشتیبان -- من بیماریام را تقریباً تا این اواخر بصورت آشکار به همگان اعلام نکردم٬ من بیماریام را تقریباً تا این اواخر بصورت آشکار به همگان اعلام نکردم٬ و دلیل آن این بود که لکهی ننگ بیماری روانی آنقدر قدرتمند است که من از اینکه دیگران از آن خبر داشته باشند٬ احساس امنیت نمیکردم. اگر امروز هیچکدام از حرفهای من را نشنیدید٬ لطفا فقط این را بشنوید: "اسکیزوفرنیها" نداریم. افرادی داریم که اسکیزوفرنی دارند٬ و ممکن است این افراد همسر شما باشند٬ ممکن است فرزند شما باشند٬ ممکن است همسایه شما باشند٬ ممکن است دوست شما باشند٬ ممکن است همکار شما باشند.
So let me share some final thoughts. We need to invest more resources into research and treatment of mental illness. The better we understand these illnesses, the better the treatments we can provide, and the better the treatments we can provide, the more we can offer people care, and not have to use force. Also, we must stop criminalizing mental illness. It's a national tragedy and scandal that the L.A. County Jail is the biggest psychiatric facility in the United States. American prisons and jails are filled with people who suffer from severe mental illness, and many of them are there because they never received adequate treatment. I could have easily ended up there or on the streets myself. A message to the entertainment industry and to the press: On the whole, you've done a wonderful job fighting stigma and prejudice of many kinds. Please, continue to let us see characters in your movies, your plays, your columns, who suffer with severe mental illness. Portray them sympathetically, and portray them in all the richness and depth of their experience as people and not as diagnoses.
پس اجازه دهید چند نظر نهایی را با شما درمیان بگذارم. لازم است ما نیروی بیشتری برای تحقیق و درمان بیماری روانی اختصاص دهیم. لازم است ما نیروی بیشتری برای تحقیق و درمان بیماری روانی اختصاص دهیم. هرچه بتوانیم بهتر این بیماریها را بشناسیم٬ میتوانیم درمانهای بهتری فراهم کنیم٬ و هرچه بتوانیم درمانهای بهتری ارائه کنیم بیشتر میتوانیم از به این افراد مراقبت کنیم٬ و مجبور نیستیم زور به کار ببریم. همچنین٬ ما باید بیماری روانی را وارد سیستم بزهکاری نکنیم. این یک فاجعهی ملی است که زندانِ لوسآنجلس بزرگترین مرکز روانپزشکی در ایالات متحده است. زندانهای آمریکا پر است از افرادی که از بیماریهای روانی سخت و شدید رنج میبرند٬ و خیلی از آنها به این دلیل آنجا هستند که هیچوقت تحت درمان کافی قرار نگرفتهاند. من هم خیلی ساده میتوانستم از آنجا یا از خیابانها سر در بیاورم. یک پیام هم برای صنعت تولید کننده سرگرمی و مطبوعات: در کل شما کار شگفت انگیزی برای مبارزه با ننگ و بدنامی و پیش داوری به گونههای مختلف کردهاید. خواهش میکنم٬ به ما اجازه بدهید شخصیتهایی در فیلمهای شما ببینیم٬ در اجراهای شما٬ در ستونهای روزنامه و مجلات شما٬ که از بیماریهای روانی شدید و مهلک رنج میبرند. آنها را دلسوزانه به تصویر بکشید٬ آنها را در عمق و غنای تجربیاتشان به عنوان انسان مجسم کنید نه به عنوان تشخیص بیماری. آنها را در عمق و غنای تجربیاتشان به عنوان انسان مجسم کنید نه به عنوان تشخیص بیماری.
Recently, a friend posed a question: If there were a pill I could take that would instantly cure me, would I take it? The poet Rainer Maria Rilke was offered psychoanalysis. He declined, saying, "Don't take my devils away, because my angels may flee too." My psychosis, on the other hand, is a waking nightmare in which my devils are so terrifying that all my angels have already fled. So would I take the pill? In an instant. That said, I don't wish to be seen as regretting the life I could have had if I'd not been mentally ill, nor am I asking anyone for their pity. What I rather wish to say is that the humanity we all share is more important than the mental illness we may not. What those of us who suffer with mental illness want is what everybody wants: in the words of Sigmund Freud, "to work and to love."
جدیداً یکی از دوستان سئوالی از من پرسید: اگر یک قرص وجود داشت که اگر آنرا میخوردم بلافاصله مرا خوب میکرد٬ آیا آنرا میخوردم؟ به راینر ماریا ریکلهیِ شاعر٬ روانکاوی را [برای معالجهی بیماری روانیاش] پیشنهاد کردند. به راینر ماریا ریکلهیِ شاعر٬ روانکاوی را [برای معالجهی بیماری روانیاش] پیشنهاد کردند. او نپذیرفت و گفت٬ "شیطانهای من را از من دور نکنید٬ چون فرشتههای من هم خواهند رفت." از طرفی٬ بیماری روانی من٬ یک کابوس بیدار کننده است٬ بطوریکه دیوهای من به قدری ترسناکاند که همه فرشتههای من قبلاً فرار کردهاند. آیا من آن قرص را خواهم خورد؟ بدون وقفه این کار را خواهم کرد. هرچند٬ دوست ندارم طوری به نظر بیایم که دارم حسرت زندگیای را میخورم که در آن بیماری روانی نداشتم٬ و از هیچکس نمیخواهم که برایم تاسف بخورد. چیزی که ترجیح میدهم بگویم این است که انسانیتی که همهی ما در آن شریک هستیم خیلی مهم تر از بیماری روانیای است که ممکن است در آن شریک نباشیم. چیزی که افرادی از ما با بیماری روانی میخواهند چیزی است که هرکسی میخواهد: به زبان سیگموند فروید٬ "کار کنند و دوست بدارند".
Thank you. (Applause)
متشکرم. (تشویق حاضرین)
(Applause)
(تشویق حاضرین)
Thank you. Thank you. You're very kind. (Applause)
متشکرم. متشکرم. شما محبت دارید. (تشویق حاضرین)
Thank you. (Applause)
متشکرم. (تشویق حاضرین)