I'd like to tell you about a legal case that I worked on involving a man named Steve Titus.
مايلم در مورد یک پرونده قضایی که به من محول شده بود با شما صحبت کنم در مورد مردی به اسم استیو تایتس.
Titus was a restaurant manager. He was 31 years old, he lived in Seattle, Washington, he was engaged to Gretchen, about to be married, she was the love of his life. And one night, the couple went out for a romantic restaurant meal. They were on their way home, and they were pulled over by a police officer. You see, Titus' car sort of resembled a car that was driven earlier in the evening by a man who raped a female hitchhiker, and Titus kind of resembled that rapist. So the police took a picture of Titus, they put it in a photo lineup, they later showed it to the victim, and she pointed to Titus' photo. She said, "That one's the closest." The police and the prosecution proceeded with a trial, and when Steve Titus was put on trial for rape, the rape victim got on the stand and said, "I'm absolutely positive that's the man." And Titus was convicted. He proclaimed his innocence, his family screamed at the jury, his fiancée collapsed on the floor sobbing, and Titus is taken away to jail.
تایتس یک مدیر رستوران بود، با ۳۱ سال سن، ساکن سیاتل در واشنگتن، او با خانم گرِچِن نامزد کرده بود، و قرار بود با هم ازدواج کنند، اون خانم تنها عشق زندگی او بود. و یک شب، این زوج برای یک ضیافت رومانتیک به یک رستوران رفتند. در راه برگشت به منزل بودند که، یک افسر پلیس اونها رو متوقف کرد. میدونید، اتومبیل تایتس تا حدی به اتومبیل مردی که اوایل غروب همون شب به یک زن مسافرتجاوز کرده بود شباهت داشت، و تایتس تقزیبا شبیه به اون فرد متجاوز بود. بنابراین پلیس عکس تایتس رو گرفت، و اون رو روی صف شناسایی متهم قرار داد، بعدا اون رو به قربانی نشان دادند، و اون زن به عکس تایتس اشاره کرد. اون گفت که "تایتس شبیه ترین شخص است." پلیس ترتیب پیگرد و بعد از اون محاکمه رو داد، و وقتی که استیو تایتس به خاطر تجاوز به عنف مورد محاکمه قرار گرفت، قربانی تجاوز در جایگاه قرار گرفت و گفت"کاملا مطمئنم که این همون مرد است." و تایتس محکوم شد. اون اظهار بیگناهی کرد، خانواده اش سر هیئت منصفه فریاد کشیدند، نامزدش از شدت گریه به زمین افتاد و از حال رفت، و تایتس رو به زوربه زندان بردن.
So what would you do at this point? What would you do? Well, Titus lost complete faith in the legal system, and yet he got an idea. He called up the local newspaper, he got the interest of an investigative journalist, and that journalist actually found the real rapist, a man who ultimately confessed to this rape, a man who was thought to have committed 50 rapes in that area, and when this information was given to the judge, the judge set Titus free.
خوب شما اگر توی این موقعیت بودید چکار میکردید؟ شما چه کار میکردید؟ خوب، تایتس کاملا اعتمادش رو به سیستم قضایی از دست داد، اما با این حال ایدهای به نظرش رسید. او با روزنامه محلی تماس گرفت، او توجه یک روزنامه نگار محقق رو به موضوع جلب کرد، و اون روزنامه نگار در واقع فرد متجاوز واقعی رو پیدا کرد، مردی که در نهایت به این تجاوز اعتراف کرد، مردی که تصور میرفت در اون منطقه ۵۰ تجاوز به عنف رو مرتکب شده بود، و وقتی که این اطلاعات رو به قاضی دادند، قاضی دستور آزادی رو صادر کرد.
And really, that's where this case should have ended. It should have been over. Titus should have thought of this as a horrible year, a year of accusation and trial, but over.
و در واقع این زمانی بود که باید پرونده بسته میشد. باید تموم میشد. و باید از اون زمان به عنوان سال وحشتناک، سال اتهام و محاکمه یاد میکرد که بالاخره به سر اومده بود،
It didn't end that way. Titus was so bitter. He'd lost his job. He couldn't get it back. He lost his fiancée. She couldn't put up with his persistent anger. He lost his entire savings, and so he decided to file a lawsuit against the police and others whom he felt were responsible for his suffering.
اما موضوع همینطوری تموم نشد. اوقات تایتس تلخ بود. شغلش رو از دست داده بود. نمیتونست به سر کارش برگرده. نامزدش رو از دست داد. نامزدش نمیتونست بدخلقیهای مداوم تایتس رو تحمل کنه. تمام پس اندازش رو از دست داده بود، بنابراین تصمیم به شکایت علیه پلیس و افراد دیگری که فکر میکرد مسئول رنجی که میکشید بود بودند گرفت.
And that's when I really started working on this case, trying to figure out how did that victim go from "That one's the closest" to "I'm absolutely positive that's the guy."
و این زمانی بود که من عملا کار روی این پرونده رو شروع کردم، در حالیکه تلاش میکردم بفهمم چطور شد که قربانی از ایده "این نزدیکترین فرد است" به این نظر که "کاملا مطمئنم که این مرد خودشه" تغییر نظر داد.
Well, Titus was consumed with his civil case. He spent every waking moment thinking about it, and just days before he was to have his day in court, he woke up in the morning, doubled over in pain, and died of a stress-related heart attack. He was 35 years old.
خوب، تایتس از قضیه حقوقیش کلافه شده بود. توی تمام لحظات بیداری در این باره فکر میکرد، و درست چند روز قبل از اینکه موعد حضورش در دادگاه فرا برسه، صبح از خواب بیدار شد، در حالیکه دردش دوبرابر شده بود، و به دلیل حمله قلبی که ریشه عصبی داشت فوت کرد. در حالیکه ۳۵ سال داشت.
So I was asked to work on Titus' case because I'm a psychological scientist. I study memory. I've studied memory for decades. And if I meet somebody on an airplane -- this happened on the way over to Scotland -- if I meet somebody on an airplane, and we ask each other, "What do you do? What do you do?" and I say "I study memory," they usually want to tell me how they have trouble remembering names, or they've got a relative who's got Alzheimer's or some kind of memory problem, but I have to tell them I don't study when people forget. I study the opposite: when they remember, when they remember things that didn't happen or remember things that were different from the way they really were. I study false memories.
بنابراین چون من یک دانشمند روانشناسی هستم، از من خواسته شد تا روی پرونده تایتس کار کنم. بنابراین چون من یک دانشمند روانشناسی هستم، از من خواسته شد تا روی پرونده تایتس کار کنم. من روی حافظه مطالعه میکنم. چند دهه است که روی حافظه مطالعه میکنم. و اگر کسی رو توی هواپیما ببینم -که معمولا در راه سفر به اسکاتلند اتفاق مییفته_ اگر کسی رو توی هواپیما ببینم و اگر از همدیگر بپرسیم" که شغل شما چیه؟شما چطور؟" و من بگم که "حافظه رو مطالعه میکنم،" اونها معمولا میخواهند به من بگویند که چطور در به یاد آوردن نامهایی دچار مشکل شدن یا آشنایی دارند که آلزایمر داره یا یک نوع مشکل مربوط به حافظه، اما من مجبور میشم بهشون بگم که من افراد رو وقتی فراموش میکنند مطالعه نمیکنم، من بر عکس اونها رو وقتی که چیزی روبه یاد میارن مطالعه میکنم، وقتی چیزهایی رو به یاد میآورند که اتفاق نیفتاده یا چیزها رو متفاوت با اون چیزی که بوده به یاد میارن. من در مورد خاطرات نادرست مطالعه میکنم.
Unhappily, Steve Titus is not the only person to be convicted based on somebody's false memory. In one project in the United States, information has been gathered on 300 innocent people, 300 defendants who were convicted of crimes they didn't do. They spent 10, 20, 30 years in prison for these crimes, and now DNA testing has proven that they are actually innocent. And when those cases have been analyzed, three quarters of them are due to faulty memory, faulty eyewitness memory.
متاسفانه استیو تایتس اولین کسی نیست که بر اساس خاطره نادرست یک شخص متهم میشه. در تحقیقی در ایالات متحده انجام گرفت، در مورد سیصد فرد بیگناه اطلاعات جمع آوری شد. در مورد سیصد فرد بیگناه اطلاعات جمع آوری شد. سیصد متهمی که به جرمهایی متهم شده بودند که مرتکب نشده بودند. اونها برای این جرم ها به مدت ده، بیست، سی سال در زندان بودند، و حالا آزمایش دی ان ای ثابت کرده که اونها در واقع بیگناه بوده اند. و وقتی که این پرونده ها رو بررسی کردند، سه چهارم اونها دلیلش خاطره نادرست بوده، خاطره نادرست یک شاهد عینی،
Well, why? Like the jurors who convicted those innocent people and the jurors who convicted Titus, many people believe that memory works like a recording device. You just record the information, then you call it up and play it back when you want to answer questions or identify images. But decades of work in psychology has shown that this just isn't true. Our memories are constructive. They're reconstructive. Memory works a little bit more like a Wikipedia page: You can go in there and change it, but so can other people. I first started studying this constructive memory process in the 1970s. I did my experiments that involved showing people simulated crimes and accidents and asking them questions about what they remember. In one study, we showed people a simulated accident and we asked people, how fast were the cars going when they hit each other? And we asked other people, how fast were the cars going when they smashed into each other? And if we asked the leading "smashed" question, the witnesses told us the cars were going faster, and moreover, that leading "smashed" question caused people to be more likely to tell us that they saw broken glass in the accident scene when there wasn't any broken glass at all. In another study, we showed a simulated accident where a car went through an intersection with a stop sign, and if we asked a question that insinuated it was a yield sign, many witnesses told us they remember seeing a yield sign at the intersection, not a stop sign.
خوب، چرا؟ مثل همون هیئت منصفهای که اون افراد بیگناه رو متهم کردن وهیئت منصفهای که تایتس رو متهم کردند، بسیاری از مردم فکر میکنند که حافظه مثل یک وسیله ضبط کننده عمل میکنه. اینجوری که شما راحت اطلاعات رو ثبت میکنید، بعد اون رو فراخوانی و پخش میکنید وقتی که میخواهید به یک سوال پاسخ بدهید یا تصاویر رو شناسایی کنید. اما چند دهه مطالعه در روانشناسی نشون داده که این همچین هم صحت نداره. حافظه های ما بازسازی کننده هستند. اونها بازسازی مجدد انجام میدهند. حافظه یه جورایی مثل یک صفحه ویکیپیدیا کار میکنه: میتونید وارد اونجا بشید واون رو تغییر بدید، همینطور افراد دیگه هم میتونند این کار رو بکنند. من اولین بار در دهه ۱۹۷۰ مطالعه در مورد این فرایند بازسازی کننده حافظه رو آغاز کردم. آزمایشهای من در برگیرنده نشان دادن جرم ها و تصادفهای بازسازی شده به مردم بود و پرسش از اونها در این مورد که چه به یاد میارن. در یک تحقیق، به افراد یک تصادف بازسازی شده رو نشون دادیم و از افراد پرسیدیم، وقتی که دو اتومبیل به هم برخورد کردند جه سرعتی داشتند؟ و از عدهای دیگر پرسیدیم وقتی که دو اتومبیل به هم کوبیدند جه سرعتی داشتند؟ و اگر سوال راهنمایی کنندهی "کوبیدند" رو میپرسیدیم، شاهدان عینی به ما میگفتن که اتومبیلها سرعتشون بیشتر بود، و علاوه بر این، اون پرسش راهنمایی کنندهی "کوبیدند" باعث میشد احتمال اینکه افراد به ما بگن که در صحنه تصادف شیشه شکسته دیدن بیشتر بشه در حالیکه اصلا شیشه شکستهای وجود نداشت. در یک مطالعه دیگه، یک تصادف بازسازی شده رو نمایش دادیم که در اون یک اتومبیل از تقاطعی با علامت توقف عبور میکرد و اگر سوالی میپرسیدیم که اشاره به این داشت که علامت عبور آزاد بوده، بسیاری از شاهدان به ما میگفتند که در تقاطع دیدن علامت عبور آزاد رو به یاد میارن نه علامت توقف رو.
And you might be thinking, well, you know, these are filmed events, they are not particularly stressful. Would the same kind of mistakes be made with a really stressful event? In a study we published just a few months ago, we have an answer to this question, because what was unusual about this study is we arranged for people to have a very stressful experience. The subjects in this study were members of the U.S. military who were undergoing a harrowing training exercise to teach them what it's going to be like for them if they are ever captured as prisoners of war. And as part of this training exercise, these soldiers are interrogated in an aggressive, hostile, physically abusive fashion for 30 minutes and later on they have to try to identify the person who conducted that interrogation. And when we feed them suggestive information that insinuates it's a different person, many of them misidentify their interrogator, often identifying someone who doesn't even remotely resemble the real interrogator.
شما ممکنه با خودتون بگین، خوب ، معلومه اینها وقایع بازسازی شده هستند، و مشخصا تنش زا نیستند. آیا در حوادثی که واقعا استرس زا هستند همین اشتباهات رخ خواهد داد؟ در تحقیقی که درست چند ماه پیش انجام دادیم، پاسخی برای این سوال پیدا کردیم، چون آنچه که در مورد این مطالعه غیر عادی بود این بود که ما شرایط رو برای افراد طوری ترتیب دادیم که واقعا تجربه پر تنشی باشه. آزمایش شوندگان در این تحقیق اعضای ارتش امریکا بودند که تجربه آموزشی هولناکی رو تقبل کردند تا به اونها آموزش بدهند قراره برای اونها چه اتفاقی بیفته اکر به عنوان زندانیان جنگی اسیر بشن. و به عنوان بخشی از این تجربه آموزشی، این سربازان رو به مدت ۳۰ دقیقه به شکل خشن، خصمانه، و با ضرب و شتم مورد بازجویی قرار دادند و پس از آن اونها می بایست تلاش میکردند شخصی رو که اون بازجویی رو انجام داده بود شناسایی کند. و وقتی که به اونها اطلاعات تلقین کننده میدادیم که القا میکرد این یک شخص دیگه است، بسیاری از آنها بازجوی خود رو به اشتباه شناسایی میکردند، و اغلب کسی رو شناسایی میکردند که حتی کوچکترین شباهتی با بازجوی واقعی نداشت.
And so what these studies are showing is that when you feed people misinformation about some experience that they may have had, you can distort or contaminate or change their memory.
بنابراین اونچه که این مطالعات نشون میده اینه که وقتی که شما به افراد در مورد تجربیاتی که ممکنه داشته باشن اطلاعات نادرست میدید میتونید حافظه اونها رو تحریف یا آلوده کنید.
Well out there in the real world, misinformation is everywhere. We get misinformation not only if we're questioned in a leading way, but if we talk to other witnesses who might consciously or inadvertently feed us some erroneous information, or if we see media coverage about some event we might have experienced, all of these provide the opportunity for this kind of contamination of our memory.
خب، در دنیای واقعی اطلاعات نادرست همه جا هست. ما اطلاعات نادرست رو نه تنها درشرایطی که به شکل تلقینی مورد سوال قرار میگیریم، بلکه در مواقعی که با شاهدان دیگری که خواسته یا ناخواسته اطلاعات نادرست به ما میدن دریافت میکنیم، یا درشرایطی که ما شاهد پوشش خبری رسانه ها در مورد برخی وقایعی که احتمالا تجربه کرده ایم، همه اینها فرصت رو برای این نوع از آلودگی حافظه ما رو فراهم میارن.
In the 1990s, we began to see an even more extreme kind of memory problem. Some patients were going into therapy with one problem -- maybe they had depression, an eating disorder -- and they were coming out of therapy with a different problem. Extreme memories for horrific brutalizations, sometimes in satanic rituals, sometimes involving really bizarre and unusual elements. One woman came out of psychotherapy believing that she'd endured years of ritualistic abuse, where she was forced into a pregnancy and that the baby was cut from her belly. But there were no physical scars or any kind of physical evidence that could have supported her story. And when I began looking into these cases, I was wondering, where do these bizarre memories come from? And what I found is that most of these situations involved some particular form of psychotherapy. And so I asked, were some of the things going on in this psychotherapy -- like the imagination exercises or dream interpretation, or in some cases hypnosis, or in some cases exposure to false information -- were these leading these patients to develop these very bizarre, unlikely memories? And I designed some experiments to try to study the processes that were being used in this psychotherapy so I could study the development of these very rich false memories.
در دهه ۱۹۹۰، کم کم متوجه گونه وخیمتری از مشکل حافظه شدیم. برخی از بیماران با مشکلی برای معالجه مراجعه میکردند-- شاید افسردگی یا سوء هاضمه-- ودر پایان معالجه با مشکل دیگری بر میگشتن. ودر پایان معالجه با مشکل دیگری بر میگشتن. خاطرات نامتعارف از وحشیگریهای هولناک گاهی اوقات در مراسم شیطان پرستی، در بعضی موارد در برگیرنده عناصر واقعا عجیب و غیر عادی. خانمی از روان درمانی مرخص شده بود در حالیکه اعتقاد پیدا کرده بود سالها مورد سوء استفاده مراسم آیینی قرار گرفته که در طی اون او را مجبور به آبستن شدن کرده بودند و اینکه نوزاد رو از شکمش بیرون کشیدن. اما هیچ جراحت جسمی یا هر نوع مدرک فیزیکی وجود نداشت که بتونه داستانش رو تایید کنه. و زمانی که من شروع به بررسی کردن این موارد کردم، با خودم فکر میکردم، این خاطرات عجیب از کجا اومدن؟ و اونچه که متوجه شدم این بود که در بیشتر این شرایط شکل خاصی از روان درمانی دخیل بوده. بنابراین کنجکاو شدم که آیا بعضی از چیزهایی که در این روان درمانی اتفاق می افتاد-- مثل تمرینهای تصویر سازی یا تعبیر خواب یا در بعضی موارد هیپنوتیزم، یا در بعضی موارد در معرض اطلاعات نادرست قرار گرفتن-- آیا اینها منجر به این میشد که این بیماران این خاطرات بسیار عجیب یا نامحتمل رو به خاطر بیارن؟ بنابراین آزمایشهایی رو طراحی کردم تا تلاش کنم فرایندهایی رو که در این روان درمانی استفاده میشوند رو بررسی کنم از این طریق میتونستم شکل گیری این خاطرات نادرست بسیارپیچیده رو مطالعه کنم.
In one of the first studies we did, we used suggestion, a method inspired by the psychotherapy we saw in these cases, we used this kind of suggestion and planted a false memory that when you were a kid, five or six years old, you were lost in a shopping mall. You were frightened. You were crying. You were ultimately rescued by an elderly person and reunited with the family. And we succeeded in planting this memory in the minds of about a quarter of our subjects. And you might be thinking, well, that's not particularly stressful. But we and other investigators have planted rich false memories of things that were much more unusual and much more stressful. So in a study done in Tennessee, researchers planted the false memory that when you were a kid, you nearly drowned and had to be rescued by a life guard. And in a study done in Canada, researchers planted the false memory that when you were a kid, something as awful as being attacked by a vicious animal happened to you, succeeding with about half of their subjects. And in a study done in Italy, researchers planted the false memory, when you were a kid, you witnessed demonic possession.
در یکی از اولین مطالعاتی که انجام دادیم، روش پیشنهاد رو مورد استفاده قرار دادیم، روشی که الهام گرفته از روان درمانی بود که در این موارد مشاهده کرده بودیم، ما از این روش پیشنهاد استفاده کردیم و این خاطره نادرست رو پروراندیم که وقتی که شخص بچه بوده، در سن پنج یا شش سالگی، شخص در یک مرکز خرید گم شده. شخص ترسیده. به گریه افتاده. و در نهایت یک شخص بزرگتر اون رو نجات داده و به خانواده برگردانده. و ما در القاء این خاطره در ذهن درحدود یک چهارم آزمایش شوندگان موفق شدیم. ممکنه با خودتون فکر کنید، خوب این کار اونقدرها هم تنش زا نبوده. اما ما و دیگر محققان خاطرات نادرست از چیزهایی که خیلی غیر عادی تر و تنش زا تر بودند رو القاء کرده ایم. در همین مورد در مطالعه ای که در ایالت تنسی انجام شد، محققان این خاطره نادرست رو القا کردند که وقتی شخص کوچک بوده، داشته غرق میشده و یک نجات غریق به دادش رسیده. و در تحقیقی که در کانادا انجام شد، محققان این خاطره نادرست رو القا کردند که وقتی شخص کوچک بوده، چیزی وحشتناک مثل اینکه یک حیوان وحشی به آدم حمله کنه برای اون اتفاق افتاده، و محققان در مورد تقریبا نیمی از آزمایش شوندگان موفق بودند. و در تحقیقی که در ایتالیا انجام شد، محققان این حافظه نادرست رو القا کردند که، وقتی شخص بچه بوده، شاهد خواص اهریمنی بوده.
I do want to add that it might seem like we are traumatizing these experimental subjects in the name of science, but our studies have gone through thorough evaluation by research ethics boards that have made the decision that the temporary discomfort that some of these subjects might experience in these studies is outweighed by the importance of this problem for understanding memory processes and the abuse of memory that is going on in some places in the world.
میخوام این رو هم اضافه کنم که ممکنه به نظر برسه ما داریم به اسم علم این آزمایش شوندگان رو شوکه میکنیم، اما یک گروه ارزیاب مسائل اخلاقی کارهای تحقیقاتی مطالعات ما رو کاملا ارزیابی کرده ودر مورد اون تصمیم گیری کرده اند در مورد ناراحتی موقتی که برخی آزمایش شوندگان در این مطالعات ممکنه تجربه کرده باشند در مقابل اهمیت این مسئله برای درک فرایندهای ذهنی و سوء استفاده هایی که در برخی از جاهای دنیا در حال رخ دادن هست قابل اغماض هست.
Well, to my surprise, when I published this work and began to speak out against this particular brand of psychotherapy, it created some pretty bad problems for me: hostilities, primarily from the repressed memory therapists, who felt under attack, and by the patients whom they had influenced. I had sometimes armed guards at speeches that I was invited to give, people trying to drum up letter-writing campaigns to get me fired. But probably the worst was I suspected that a woman was innocent of abuse that was being claimed by her grown daughter. She accused her mother of sexual abuse based on a repressed memory. And this accusing daughter had actually allowed her story to be filmed and presented in public places. I was suspicious of this story, and so I started to investigate, and eventually found information that convinced me that this mother was innocent. I published an exposé on the case, and a little while later, the accusing daughter filed a lawsuit. Even though I'd never mentioned her name, she sued me for defamation and invasion of privacy. And I went through nearly five years of dealing with this messy, unpleasant litigation, but finally, finally, it was over and I could really get back to my work. In the process, however, I became part of a disturbing trend in America where scientists are being sued for simply speaking out on matters of great public controversy.
خوب، من غافلگیر شدم وقتی که این کار رو منتشر کردم و علیه این شکل خاص روانکاوی شروع به ابراز عقیده کردم، این کار مشکلات واقعا جدی رو برای من بوجود آورد: خصومت، خصوصا از سوی درمانگران حافظه های سرکوب شده، که احساس میکردند مورد حمله قرار گرفته اند، و توسط بیمارانی که آنها تحت تاثیر قرار داده بودند، بعضی اوقات در سخنرانی هایی که از من دعوت میشد ارائه بدهم محافظان مسلح من رو همراهی میکردند، افرادی که سعی داشتن علیه من تومار جمع کنند تا اینکه از کار اخراج بشم. اما بدتر از همه موقعی بود که من در مورد زنی که از سوء استفاده مبرا بود مشکوک شدم که دختر بالغش این ادعا روکرده بود. اون دختر مادرش رو بر اساس یک حافظه سرکوب شده به سوء استفاده جنسی متهم کرده بود. و این دختری که متهم کننده بود در واقع ترتیبی داده بود که داستانش در مکانهای عمومی فیلم برداری بشه و به نمایش در بیاد. من به این قصه شک داشتم، بنابراین شروع به تحقیق کردم، و در نهایت به اطلاعاتی دست پیدا کردم که من رو متقاعد کرد که این مادر بی گناهه. من گزارشی رو در مورد این پرونده منتشر کردم، و کمی بعد، دختری که متهم کرده بود به دادگاه شکایت کرد. اگرچه من هرگز اسمی از اون نبرده بودم، او از من به خاطر تهمت بیجا و دخالت در امور خصوصی شکایت کرد. و من تقریبا پنج سال درگیراین پرونده دادخواهی پردردسر و ناخوشایند بودم، ولی بالاخره، به پایان رسید و من عملا تونستم به سر کارم برگردم. اما من در طی این جریان، درگیر یک رویه نگران کننده در امریکا شدم که در اون از دانشمندانی که صرفا در مورد موضوعات بحث برانگیز جامعه صحبت میکنند شکایت میشه.
When I got back to my work, I asked this question: if I plant a false memory in your mind, does it have repercussions? Does it affect your later thoughts, your later behaviors? Our first study planted a false memory that you got sick as a child eating certain foods: hard-boiled eggs, dill pickles, strawberry ice cream. And we found that once we planted this false memory, people didn't want to eat the foods as much at an outdoor picnic. The false memories aren't necessarily bad or unpleasant. If we planted a warm, fuzzy memory involving a healthy food like asparagus, we could get people to want to eat asparagus more. And so what these studies are showing is that you can plant false memories and they have repercussions that affect behavior long after the memories take hold.
وقتی به کارم برگشتم، این سوال رو مطرح کردم: که آیا القا کردن خاطره نادرست در ذهن کسی، عواقبی در پی دارد؟ آبا تفکرات آتی شخص، رفتار آتی شخص رو تحت تاثیر فرار میده؟ تحقیق اول ما این خاطره نادرست رو القا کرد که وقتی شخص کودک بوده خوردن غذاهای خاصی مثل تخم مرغ آب پز، ترشی خیار و بستنی توت فرنگی شخص رو بیمار کرده. و متوجه شدیم وقتی که این خاطره های نادرست رو القا کردیم، افراد تمایل زیادی به خوردن این غذاها در پیک نیک نداشتند. خاطره های نادرست لزوما بد یا ناخوشایند نیستند. اگر ما یک خاطره مطبوع ومبهم از یک غذای مقوی مثل مارچوبه رو القا کنیم، میتونیم تمایل افراد رو به خوردن مارچوبه بیشتر کنیم. خلاصه آنچه که این تحقیقات نشان میده اینه که میتونیم خاطرات نادرست رو القا کنیم و این خاطرات پیامدهایی داشته باشند که تا مدتها بعد از اینکه خاطرات تثبیت شدند رفتار رو تحت تاثیر قرار بدهند.
Well, along with this ability to plant memories and control behavior obviously come some important ethical issues, like, when should we use this mind technology? And should we ever ban its use? Therapists can't ethically plant false memories in the mind of their patients even if it would help the patient, but there's nothing to stop a parent from trying this out on their overweight or obese teenager. And when I suggested this publicly, it created an outcry again. "There she goes. She's advocating that parents lie to their children."
خوب، به موازات این قابلیت برای القا کردن خاطرات و کنترل کردن رفتار واضحه که برخی مباحث اخلاقی مهم مطرح بشه، مثل اینکه چه موقع باید از این تکنولوژی ذهنی استفاده کرد؟ و اینکه اصلا بهتر نیست استفاده از اون رو ممنوع کرد؟ از نظر اخلاقی درمانگران نمیتونند خاطرات نادرست رو در ذهن بیماران خود القا کنند حتی اگر به بیماران کمک بکنه، اما در مورد والدینی که تلاش دارند از اون در مورد نوجوان چاق و سنگین خود استفاده کنند مانعی ندارد. و زمانیکه من این رو به صورت عمومی عنوان کردم، دوباره موجب بلند شدن اعتراض شد. که "این داره چی میگه. عقیده داره که والدین به فرزندانشون دروغ بگن."
Hello, Santa Claus. (Laughter)
سلام بابا نوئل.(خنده)
I mean, another way to think about this is, which would you rather have, a kid with obesity, diabetes, shortened lifespan, all the things that go with it, or a kid with one little extra bit of false memory? I know what I would choose for a kid of mine.
منظورم اینه، یه جور دیگه میشه به این موضوع نگاه کرد، کدوم یک رو ترجیح میدهید داشته باشید، بچه ای چاق، مبتلا به بیماری قند، با طول عمر کوتاه، و همه چیزهایی که به همراه اون هست، یا بچه ای با اندکی خاطره نادرست؟ من میدونم که برای فرزند خودم کدوم رو انتخاب میکنم.
But maybe my work has made me different from most people. Most people cherish their memories, know that they represent their identity, who they are, where they came from. And I appreciate that. I feel that way too. But I know from my work how much fiction is already in there. If I've learned anything from these decades of working on these problems, it's this: just because somebody tells you something and they say it with confidence, just because they say it with lots of detail, just because they express emotion when they say it, it doesn't mean that it really happened. We can't reliably distinguish true memories from false memories. We need independent corroboration. Such a discovery has made me more tolerant of the everyday memory mistakes that my friends and family members make. Such a discovery might have saved Steve Titus, the man whose whole future was snatched away by a false memory.
اما شاید کارم من رو از بیشتر افراد متمایز کرده بسیاری از افراد به خاطرات خود میبالند، می دانند که این خاطرات بیانگر هویت اونها هستند، اینکه اونها که هستند، و اهل کجا هستند. خوب من برای این ارزش قائل هستم. اما من بخاطر کارم میدونم دیگر چقدر در این مورد خیالات وجود داره. اگر چیزی از این چند دهه کار کردن در مورد این مشکلات آموخته باشم آن این است که: صرف اینکه کسی به شما چیزی میگه و با اطمینان اون رو میگه، صرف اینکه با جزییات زیاد اون رو نقل میکنه، صرف اینکه ضمن بیان اون احساسات نشون میده، این به این معنی نیست که اون واقعا اتفاق افتاده. ما نمیتونیم خاطرات درست رو به طور قابل اعتمادی از خاطرات نادرست متمایز کنیم. نیاز به تایید مستقل هست. چنین کشفی باعث شده من نسبت به اشتباهات روزانه حافظه دوستانم و اعضای خانواده که ممکنه مرتکب بشوند بردبارتر باشم. چنین کشفی ممکن بود استیو تایتس، مردی رو که یک خاطره نادرست آینده اش رو از اون گرفت نجات بده.
But meanwhile, we should all keep in mind, we'd do well to, that memory, like liberty, is a fragile thing. Thank you. Thank you. Thank you. (Applause) Thanks very much. (Applause)
اما در عین حال، بهتره که این موضوع رو به یاد داشته باشیم، باید خوب به خاطر داشه باشیم که، حافظه همانند آزادی چیز آسیب پذیری است. متشکرم. متشکرم. متشکرم. (تشویق) خیلی متشکرم. (تشویق)