My journey to coming here today started in 1974. That's me with the funny gloves. I was 17 and going on a peace walk. What I didn't know though, was most of those people, standing there with me, were Moonies. (Laughter) And within a week I had come to believe that the second coming of Christ had occurred, that it was Sun Myung Moon, and that I had been specially chosen and prepared by God to be his disciple.
سفری که من را امروز به اينجا رسانده است در سال ۱۹۷۴ آغاز شد. اون منم که دستکشهای خندهدار پوشيده. من ۱۷ سالم بود و به يک راهپيمایی صلح میرفتم. غافل از اينکه بيشتر افرادی که آنجا ايستاده بودند در کنار من، مونی بودند. (خنده) و در عرض يک هفته من به جایی رسيده بودم که اعتقاد داشتم ظهور دوباره مسيح اتفاق افتاده، و او همان سان ميونگ مون (Sun Myung Moon) هست، و اينکه من به طور ویژه از جانب خداوند برگزیده شده و آماده گشتهام تا مريد او باشم.
Now as cool as that sounds, my family was not that thrilled with this. (Laughter) And they tried everything they could to get me out of there. There was an underground railroad of sorts that was going on during those years. Maybe some of you remember it. They were called deprogrammers. And after about five long years my family had me deprogrammed. And I then became a deprogrammer. I started going out on cases. And after about five years of doing this, I was arrested for kidnapping. Most of the cases I went out on were called involuntary. What happened was that the family had to get their loved ones some safe place somehow. And so they took them to some safe place. And we would come in and talk to them, usually for about a week. And so after this happened, I decided it was a good time to turn my back on this work.
با وجود اينکه به نظر چيز خیلی باحالی میاد، اما خانوادهام زياد با این مسئله ذوق نکرده بود. (خنده) و هر کاری که از دستشان برمیآمد انجام دادند تا من را از آنجا بيرون بکشند. يک جور راه فرار زيرزمينی بود که آن سالها برقرار بود. شايد بعضی از شما يادتان بيايد. به آنها برنامهزدايان میگفتند. و بعد از حدود پنج سال طولانی خانوادهام موفق شد من را برنامهزدایی کند. و بعد از آن خودم يکی از برنامهزدايان شدم. شروع کردم به رفتن برای مأموريتها. و بعد از حدود پنج سال کار برنامهزدایی به اتهام آدمربایی دستگير شدم. بيشتر مأموريتهایی که میرفتم غيرداوطلبانه نامیده میشدند. اتفاقی که میافتاد اين بود که خانواده فرد بايد عزيزشان را به نحوی به يک جای امن میبردند. و خب آنها را به يک جای امن میبردند. و ما وارد میشديم و با آنها صحبت میکرديم، معمولا برای حدود يک هفته. و خب بعد از اينکه من را گرفتند مصمم شدم که زمان خوبی است تا این کار را ترک کنم.
And about 20 years went by. There was a burning question though that would not leave me. And that was, "How did this happen to me?" And in fact, what did happen to my brain? Because something did. And so I decided to write a book, a memoir, about this decade of my life.
و حدود ۲۰ سال گذشت. ولی يک سوال جانسوز مانده بود که من را رها نمیکرد. و آن اينکه «چطور اين اتفاق برای من افتاد؟» و براستی، چه اتفاقی در مغز من افتاد؟ چون يک چيزی اتفاق افتاده بود. برای همين تصميم گرفتم کتابی بنويسم، از خاطراتم، درباره اين دهه از زندگانی ام.
And toward the end of writing that book there was a documentary that came out. It was on Jonestown. And it had a chilling effect on me. These are the dead in Jonestown. About 900 people died that day, most of them taking their own lives. Women gave poison to their babies, and watched foam come from their mouths as they died.
و نزديکهای آخرهای نوشتن کتاب بودم که يک فيلم مستند بيرون آمد. درباره واقعه جونزتاون (Jonestown) که تنم را به لرزه درآورد. اينها کشتهشدگان جونستاون هستند. حدود ۹۰۰ نفر آن روز مردند. بيشتر آنها با دست خودشان جان خود را گرفتند. زنان به نوزادان خود سم خوراندند، و کف کردن دهانهایشان را در حين جان دادن تماشا کردند.
The top picture is a group of Moonies that have been blessed by their messiah. Their mates were chosen for them. The bottom picture is Hitler youth. This is the leg of a suicide bomber. The thing I had to admit to myself, with great repulsion, was that I get it. I understand how this could happen. I understand how someone's brain, how someone's mind can come to the place where it makes sense -- in fact it would be wrong, when your brain is working like that -- not to try to save the world through genocide.
عکس بالایی يک دسته از مونیها هستند که توسط مسيحای خود متبرک شدهاند. همسرانشان برايشان تعیین شدهاند. عکس پایینی فرقه جوانان حامی هيتلر است. اين لنگه پای يک بمبگذار انتحاری است. چيزی که ناچار بودم برای خوم بپذيرم، با اکراه بسيار، اين بود که میفهمم. درک میکنم که اين اتفاق چطور میتواند بيافتد. درک میکنم که چطور مغز يک انسان، ذهن يک انسان میتواند به جایی برسد که این چیزا معقول به نظر برسد، وقتی ذهنتان اينطور کار میکند حتی اشتباه به نظر میرسد، که سعی نکنيد تا دنيا را از طريق نسلکشی نجات دهيد.
And so what is this? How does this work? And how I've come to view what happened to me is a viral, memetic infection. For those of you who aren't familiar with memetics, a meme has been defined as an idea that replicates in the human brain and moves from brain to brain like a virus, much like a virus. The way a virus works is -- it can infect and do the most damage to someone who has a compromised immune system.
خب پس اين چيست؟ چگونه کار میکند؟ و اين ديدگاهی است که من پيدا کردهام نسبت به آنچه برایم اتفاق افتاد که اين يک عفونت ويروسی مِمِتيک است. برای آنهایی که با مبحث ممتيک آشنا نيستند، يک مِم اینگونه تعريف میشود: ايدهای که در ذهن انسان خود را بازتوليد میکند و مانند يک ويروس از يک ذهن به ذهن بعدی سرایت می کند، خیلی شبيه ويروس. ويروس به اين شکل کار میکند که -- میتواند کسی را آلوده کند و بیشترین صدمه را به او بزند که سيستم ايمنی بدنش آسيبپذير باشد.
In 1974, I was young, I was naive, and I was pretty lost in my world. I was really idealistic. These easy ideas to complex questions are very appealing when you are emotionally vulnerable. What happens is that circular logic takes over. "Moon is one with God. God is going to fix all the problems in the world. All I have to do is humbly follow. Because God is going to stop war and hunger -- all these things I wanted to do -- all I have to do is humbly follow. Because after all, God is [working through] the messiah. He's going to fix all this." It becomes impenetrable. And the most dangerous part of this is that is creates "us" and "them," "right" and "wrong," "good" and "evil." And it makes anything possible, makes anything rationalizable.
در ۱۹۷۴ من جوان بودم، ساده بودم، و در دنيای خودم نسبتاً گم شده بودم. به شدت آرمانگرا بودم. اين ايدههای سادهانگارانه برای جواب به پرسشهای پيچيده خیلی جذاب هستند وقتی که از نظر عاطفی آسيبپذير باشيد. اتفاقی که میافتد اين است که منطق دوری حاکم میشود. «مون با خداوند يکی است خداوند همه مشکلات دنيا را حل خواهد کرد. من هم فقط بايد با فروتنی پيروی کنم. چون خدا قرار است به جنگ و گرسنگی پايان دهد -- همه کارهایی که من میخواستم بکنم. فقط کافی است با فروتنی پيروی کنم. چون به هر حال، خدا دارد از طريق مسيح کار میکند. او همه اين مشکلات را حل خواهد کرد.» اين استدلال برايتان خدشه ناپذير میشود. و خطرناکترين جنبهاش اين است که يک «ما» و يک «آنها» میسازد. «خوب» و «بد» «خير» و «شر» و هر چيزی را ممکن میکند. هر چيزی را قابل توجيه میسازد.
And the thing is, though, if you looked at my brain during those years in the Moonies -- neuroscience is expanding exponentially, as Ray Kurzweil said yesterday. Science is expanding. We're beginning to look inside the brain. And so if you looked at my brain, or any brain that's infected with a viral memetic infection like this, and compared it to anyone in this room, or anyone who uses critical thinking on a regular basis, I am convinced it would look very, very different.
و چيزی که هست اينه که اگر به مغز من نگاه میکرديد در آن سالهایی که عضو فرقه مونیها بودم -- دانش عصبشناسی دارد تصاعدی رشد میکند، همانطور که ديروز ری کورزويل (Ray Kurzweil) گفت. علم در حال گسترش است. کمکم چشممان به داخل مغز باز میشود. و خب اگر داخل مغز من را نگاه میکرديد، يا هر مغز ديگری که آلوده شده است به يک عفونت ويروسی ممتيک مانند اين، و با هر فردی در اين اتاق آن را مقايسه میکرديد، و يا هر کسی که به طور روزمره از اندیشه انتقادی استفاده میکند، من مطمئن هستم که تفاوت بسيار زيادی میديديد.
And that, strange as it may sound, gives me hope. And the reason that gives me hope is that the first thing is to admit that we have a problem. But it's a human problem. It's a scientific problem, if you will. It happens in the human brain. There is no evil force out there to get us. And so this is something that, through research and education, I believe that we can solve. And so the first step is to realize that we can do this together, and that there is no "us" and "them." Thank you very much. (Applause)
و اين با وجود آنکه عجيب به نظر میرسد، به من اميد میبخشد. و دليل اينکه به من اميد میبخشد اين است که اولين قدم اقرار به اين است که ما مشکلی داریم. اما يک مشکل انسانی است. يا بهتره بگم يک مشکل علمی است. در مغز انسان اتفاق میافتد. اينطور نيست که يک نيروی پليدی آن بيرون هست که به دنبال ما باشد. و برای همين اين چیزی است که از طريق پژوهش و آموزش، به عقیده من میتوانیم آن را حل کنيم. و خب اولين قدم اين است که بفهميم که ما میتوانیم با هم این کار به انجام برسانیم، اينطور نيست که يک «ما» و يک «آنها» وجود داشته باشد. خيلی ممنونم از شما. (تشويق)