Two weeks ago, I was sitting at the kitchen table with my wife Katya, and we were talking about what I was going to talk about today. We have an 11-year-old son; his name is Lincoln. He was sitting at the same table, doing his math homework. And during a pause in my conversation with Katya, I looked over at Lincoln and I was suddenly thunderstruck by a recollection of a client of mine.
دو هفته پیش، با همسرم کاتیا پشت میز اشپزخانه نشسته بودم، دو هفته پیش، با همسرم کاتیا پشت میز اشپزخانه نشسته بودم، دو هفته پیش، با همسرم کاتیا پشت میز اشپزخانه نشسته بودم، و در مورد چیزی که میخواهم امروز با شما درباره اش صجبت کنم گفتگو میکردیم. ما یک پسر یازده ساله داریم که اسمش لینکلن است. او در کنار همون میز نشسته بود و تکالیفش را انجام میداد. در حین مکثی که در گفتگو با کاتیا داشتم، نگاهی به لینکلن انداختم در حین مکثی که در گفتگو با کاتیا داشتم، نگاهی به لینکلن انداختم و خاطره یکی از موکلینم ناگهان من رو بهت زده کرد. و به یاد آوردن خاطره یکی از موکلینم ناگهان من رو شکه کرد.
My client was a guy named Will. He was from North Texas. He never knew his father very well, because his father left his mom while she was pregnant with him. And so, he was destined to be raised by a single mom, which might have been all right except that this particular single mom was a paranoid schizophrenic, and when Will was five years old, she tried to kill him with a butcher knife.
و به یاد آوردن خاطره یکی از موکلینم ناگهان من رو شکه کرد. اهل شمال تگزاس بود. او هرگز پدرش را به درستی نشناخت زیرا پدرش زمانی که مادرش او را باردار بود، آنها را ترک کرده بود. بنابراین قسمت او این شد که توسط یک مادر تنها بزرگ شود، که شاید اشکالی نداشت به جز اینکه این مادر تنهای بخصوص، یک بیمار متوهم اسکیزوفرنی بود، به جز اینکه این مادر تنهای بخصوص، یک بیمار متوهم اسکیزوفرنی بود، و هنگامی که او پنج ساله بود مادرش تلاش کرد که او را با چاقوی قصابی بکشد.
She was taken away by authorities and placed in a psychiatric hospital, and so for the next several years Will lived with his older brother, until he committed suicide by shooting himself through the heart. And after that Will bounced around from one family member to another, until, by the time he was nine years old, he was essentially living on his own.
مادرش توسط قانون از او جدا و به بیمارستان روانی فرستاده شد. مادرش توسط قانون از او جدا و به بیمارستان روانی فرستاده شد. و بدین ترتیب او (ویل) برای چند سال با برادر بزرگترش زندگی کرد تا اینکه برادرش با شلیک گلوله ای به قلبش خودکشی کرد. و بعد از آن ویل از یک فامیل به فامیل دیگه پاسکاری میشد،
That morning that I was sitting with Katya and Lincoln, I looked at my son, and I realized that when my client, Will, was his age, he'd been living by himself for two years. Will eventually joined a gang and committed a number of very serious crimes, including, most seriously of all, a horrible, tragic murder. And Will was ultimately executed as punishment for that crime.
تا اینکه، وقتی ۹ ساله بود به تنهایی و روی پای خودش زندگی میکرد. اون روز صبح که من با کاتیا و لینکلن نشسته بودیم، من به پسرم نگاه کردم، و متوجه شدم که هنگامی که موکل من، ویل در سن او بود، و متوجه شدم که هنگامی که موکل من، ویل در سن او بود، دو سال بوده که به تنهایی روی پای خودش زندگی میکرده. در نهایت ویل به گروه خلافکارها ملحق شد و جرایم بسیار جدیای مرتکب شد، و جرایم بسیار جدیای مرتکب شد، شامل جدی ترین آنها، یک قتل وحشتناک و غم انگیز. شامل جدی ترین آنها، یک قتل وحشتناک و غم انگیز. و در نهایت ویل به منظور مجازات برای آن جرم، اعدام شد. و در نهایت ویل به منظور مجازات برای آن جرم، اعدام شد.
But I don't want to talk today about the morality of capital punishment. I certainly think that my client shouldn't have been executed, but what I would like to do today instead is talk about the death penalty in a way I've never done before, in a way that is entirely noncontroversial.
اما امروز نمیخوام اما امروز نمیخوام درباره اخلاقیات مربوط به مجازات اعدام صحبت کنم. من مطمئناً میگویم که موکل من نمیبایست اعدام می شد، ولی بجاش چیزی که امروز میخواهم انجام دهم بحث در مورد مجازات مرگ به شیوه ای است که هرگز پیش از این به این شیوه انجام نداده ام، بحث در مورد مجازات مرگ به شیوه ای است که هرگز پیش از این به این شیوه انجام نداده ام، به طوری که اصلاً بحث برانگیز نباشد. به طوری که اصلاً بحث برانگیز نباشد.
I think that's possible, because there is a corner of the death penalty debate -- maybe the most important corner -- where everybody agrees, where the most ardent death penalty supporters and the most vociferous abolitionists are on exactly the same page. That's the corner I want to explore.
فکر میکنم این ممکن است، زیرا قسمتی در بحث و مناظره درباره مجازات اعدام وجود دارد -- زیرا قسمتی در بحث و مناظره درباره مجازات اعدام وجود دارد -- و شاید مهمترین قسمت آن-- جایی که همه با آن موافقند، جایی که سرسخت ترین حامیان مجازات مرگ و پر سر و صدا ترین افراد طرفدار لغو مجازات اعدام روی آن اتفاق نظر دارند.
Before I do that, though, I want to spend a couple of minutes telling you how a death penalty case unfolds, and then I want to tell you two lessons that I have learned over the last 20 years as a death penalty lawyer from watching well more than a hundred cases unfold in this way.
و آن قسمتی است که من میخواهم در آن کاوش کنم. اما قبل از اینکه این کار را بکنم، میخواهم چند دقیقه ای در مورد چگونگی باز شدن یک پرونده مجازات اعدام صحبت کنم، اما قبل از اینکه این کار را بکنم، میخواهم چند دقیقه ای در مورد چگونگی باز شدن یک پرونده مجازات اعدام صحبت کنم، و سپس میخواهم در مورد دو درسی که در طی ۲۰ سال وکالتم به عنوان وکیل مجازات اعدام یاد گرفته ام با شما صحبت کنم. دو درسی که از دیدن بیشتر از هزار پرونده که به اینصورت باز شده یاد گرفتم.
You can think of a death penalty case as a story that has four chapters. The first chapter of every case is exactly the same, and it is tragic. It begins with the murder of an innocent human being, and it's followed by a trial where the murderer is convicted and sent to death row, and that death sentence is ultimately upheld by the state appellate court.
شما میتوانید به مورد مجازات اعدام به صورت یک داستان که چهار فصل داره نگاه کنید. شما میتوانید به مورد مجازات اعدام به صورت یک داستان که چهار فصل داره نگاه کنید. فصل اول همه پروندهها دقیقا مثل هم هستند، و این غم انگیزه. فصل اول همه پروندهها دقیقا مثل هم هستند، و این غم انگیزه. این با قتل یک فرد بیگناه شروع میشه، این با قتل یک فرد بیگناه شروع میشه، و بعدش یک دادگاهه که قاتل در اون دادگاه به مجازات اعدام محکوم میشه، و این حکم اعدام در نهایت توسط دادگاه ایالتی تجدید نظر تائید میشود. و این حکم اعدام در نهایت توسط دادگاه ایالتی تجدید نظر تائید میشود.
The second chapter consists of a complicated legal proceeding known as a state habeas corpus appeal. The third chapter is an even more complicated legal proceeding known as a federal habeas corpus proceeding. And the fourth chapter is one where a variety of things can happen. The lawyers might file a clemency petition, they might initiate even more complex litigation, or they might not do anything at all. But that fourth chapter always ends with an execution.
فصل دوم متشکل از دادرسی پیچیده قانونیای است که به درخواست تجدید نظر ایالتی معروفه. فصل سوم دادرسی پیچیده تری است که به حکم تجدید نظر فدرال شناخته شده است. و فصل چهارم جایست که چیزهای مختلفی در آن میتواند اتفاق بیافتد. وکیل ممکن است درخواست عفو کند، یا ممکنه آنها شکایتهای قانونی پیچیده تری را شروع کنند، یا ممکنه کلاً هیچ کاری نکنند. اما فصل چهارم معمولا با اعدام به پایان میرسد. اما فصل چهارم معمولا با اعدام به پایان میرسد.
When I started representing death row inmates more than 20 years ago, people on death row did not have a right to a lawyer in either the second or the fourth chapter of this story. They were on their own. In fact, it wasn't until the late 1980s that they acquired a right to a lawyer during the third chapter of the story. So what all of these death row inmates had to do was rely on volunteer lawyers to handle their legal proceedings. The problem is that there were way more guys on death row than there were lawyers who had both the interest and the expertise to work on these cases.
هنگامی که ۲۰ سال پیش وکیل زندانیان محکوم به اعدام شدم، بیشتر افراد محکوم به اعدام حق داشتن وکیل در فصل دوم یا چهارمِ این داستان را نداشتند. بیشتر افراد محکوم به اعدام حق داشتن وکیل در فصل دوم یا چهارمِ این داستان را نداشتند. آنها تنها با خودشان رها میشدند. در حقیقت، اواخر دهه هشتاد آنها حق داشتن وکیل را در فصل سوم این داستان بدست آوردند. در حقیقت، اواخر دهه هشتاد آنها حق داشتن وکیل را در فصل سوم این داستان بدست آوردند. در حقیقت، اواخر دهه هشتاد آنها حق داشتن وکیل را در فصل سوم این داستان بدست آوردند. بنابراین کاری که همه این زندانیان محکوم به اعدام باید میکردن تکیه بر وکلای داوطلب برای رسیدگی به مراحل قانونی آنها بود. تکیه بر وکلای داوطلب برای رسیدگی به مراحل قانونی آنها بود. مشکل این بود که تعداد محکومین به اعدام بیشتر از تعداد وکلایی بود که هم علاقمند بودند در این زمینه کار کنند و هم تجربه کافی در این زمینه داشتند.
And so inevitably, lawyers drifted to cases that were already in chapter four -- that makes sense, of course. Those are the cases that are most urgent; those are the guys who are closest to being executed. Some of these lawyers were successful; they managed to get new trials for their clients. Others of them managed to extend the lives of their clients, sometimes by years, sometimes by months.
خُب البته به ناچار وکلا به سمت پروندههایی که به فصل چهارم رسیده بودند کشیده میشدند -- که این البته قابل درک است. اونها پرونده هایی بودند که ضرورت بیشتری داشتند؛ اینها افرادی بودند که خیلی به اعدام شدن نزدیک بودند. بعضی از این وکلا موفق بودند؛ آنها توانستند برای موکلین شان جلسه دادگاه جدیدی ترتیب بدهند. بعضی دیگه از اونها تونستند زمان زنده بودن موکلهاشون رو طولانی تر کنند، در بعضی موارد چند سال، در بعضی موارد چند ماه.
But the one thing that didn't happen was that there was never a serious and sustained decline in the number of annual executions in Texas. In fact, as you can see from this graph, from the time that the Texas execution apparatus got efficient in the mid- to late 1990s, there have only been a couple of years where the number of annual executions dipped below 20.
اما یه چیزی که اتفاق نیافتاد این بود که هرگز یک کاهش جدی و مداوم در تعداد سالانه اعدام شدگان تگزاس بوجود نیامد. این بود که هرگز یک کاهش جدی و مداوم در تعداد سالانه اعدام شدگان تگزاس بوجود نیامد. در حقیقت، همانطور که در این نمودار میبینید، از زمانی که نظام اعدام تگزاس از اواسط تا اواخر دهه ۹۰ کار آمد شد، فقط چند سالی تعداد اعدام شدگان سالیانه به پایین تر از ۲۰ [نفر] رسید. فقط چند سالی تعداد اعدام شدگان سالیانه به پایین تر از ۲۰ [نفر] رسید.
In a typical year in Texas, we're averaging about two people a month. In some years in Texas, we've executed close to 40 people, and this number has never significantly declined over the last 15 years. And yet, at the same time that we continue to execute about the same number of people every year, the number of people who we're sentencing to death on an annual basis has dropped rather steeply.
درهر سال عادی در تگزاس بطور متوسط هر ماه حدود دو نفر اعدام میشوند. درهر سال عادی در تگزاس بطور متوسط هر ماه حدود دو نفر اعدام میشوند. درهر سال عادی در تگزاس بطور متوسط هر ماه حدود دو نفر اعدام میشوند. در بعضی از سالها در تگزاس، ما حدود ۴۰ نفر در سال اعدام داشته ایم، و این تعداد هرگز به طور چشمگیری در ۱۵ سال گذشته کاهش نداشته. و در عین حال، در همان زمان که ما همچنان به اعدام همان تعداد افراد ادامه میدادیم، و در عین حال، در همان زمان که ما همچنان به اعدام همان تعداد افراد ادامه میدادیم، تعدادی از افرادی را که ما محکوم به اعدام میکردیم به صورت سالیانه به شدت کاهش داشت. تعدادی از افرادی را که ما محکوم به اعدام میکردیم به صورت سالیانه به شدت کاهش داشت.
So we have this paradox,
تعدادی از افرادی را که ما محکوم به اعدام میکردیم به صورت سالیانه به شدت کاهش داشت.
which is that the number of annual executions has remained high but the number of new death sentences has gone down. Why is that? It can't be attributed to a decline in the murder rate, because the murder rate has not declined nearly so steeply as the red line on that graph has gone down. What has happened instead is that juries have started to sentence more and more people to prison for the rest of their lives without the possibility of parole, rather than sending them to the execution chamber.
خُب ما این پاردوکس و تناقض را داریم، که تعداد اعدام شدگان در همان سطح بالا قرار داشت، اما تعداد محکومین به اعدام جدید کاهش یافته بود. چرا اینطور بود؟ این نمیتواند به کاهش نرخ قتل نسبت داده شود، چونکه تقریبا نرخ قتل به نسبت خط قرمز در این نمودار کاهش نیافته بود. چونکه تقریبا نرخ قتل به نسبت خط قرمز در این نمودار کاهش نیافته بود. به جای این، اتفاقی که افتاده بود این بود که هیات منصفه شروع کردند به محکوم کردند افراد به حبس ابد بدون بخشش و حکم مشروط، به جای محکوم کردن آنها به اتاق اعدام.
Why has that happened? It hasn't happened because of a dissolution of popular support for the death penalty. Death penalty opponents take great solace in the fact that death penalty support in Texas is at an all-time low. Do you know what all-time low in Texas means? It means that it's in the low 60 percent. Now, that's really good compared to the mid-1980s, when it was in excess of 80 percent, but we can't explain the decline in death sentences and the affinity for life without the possibility of parole by an erosion of support for the death penalty, because people still support the death penalty.
چرا این اتفاق افتاد؟ این اتفاق بخاطر از دست رفتن پشتیبانیِ اجتماعی و مردمی حکم اعدام نبود. مخالفان حکم اعدام بخاطر این واقعیت که پشتیبانی از حکم اعدام در تگزاس در پایین ترین سطح خود قرار دارد خوشحالند. میدونید که پائین ترین سطح در تگزاس یعنی چه؟ بدین معنی که پائین تر از ۶۰ درصد است. این واقعا مقایسه خوبی با اواسط دهه ۸۰ هنگامی که این بیش از ۸۰ درصد بود، این واقعا مقایسه خوبی با اواسط دهه ۸۰ هنگامی که این بیش از ۸۰ درصد بود، لیکن ما نمیتوانیم توضیحی برای کاهش محکومیت به اعدام و ارتباط آن با حبس ابد بدون شرط آزادی برای کاهش پشتبانی از مجازات اعدام بدهیم، زیرا هنوز مردم مجازات اعدام را حمایت و پشتیبانی میکنند.
What's happened to cause this phenomenon? What's happened is that lawyers who represent death row inmates have shifted their focus to earlier and earlier chapters of the death penalty story.
این پدیده چگونه اتفاق افتاد؟ چیزی که اتفاق افتاد اینه که وکلایی که نمایندگی محکومین به اعدام را داشتند تمرکزشان را به فصول ابتدایی داستان محکومین به اعدام معطوف کردند.
So 25 years ago, they focused on chapter four. And they went from chapter four 25 years ago to chapter three in the late 1980s. And they went from chapter three in the late 1980s to chapter two in the mid-1990s. And beginning in the mid- to late 1990s, they began to focus on chapter one of the story.
خُب ۲۵ سال پیش، انها متمرکز بر فصل چهارم بودند. آنها ۲۵ سال پیش در اواخر دهد ۸۰ از فصل چهارم به فصل سوم رفتند. آنها ۲۵ سال پیش در اواخر دهد ۸۰ از فصل چهارم به فصل سوم رفتند. در پایان دهد ۸۰ تا اواسط دهه ۹۰ از فصل سوم به فصل دوم رفتند. و از اوسط دهد ۹۰ تا اواخر آن آنها تمرکز بر فصل اول داستان کردند. و از اوسط دهد ۹۰ تا اواخر آن آنها تمرکز بر فصل اول داستان کردند.
Now, you might think that this decline in death sentences and the increase in the number of life sentences is a good thing or a bad thing. I don't want to have a conversation about that today. All that I want to tell you is that the reason that this has happened is because death penalty lawyers have understood that the earlier you intervene in a case, the greater the likelihood that you're going to save your client's life. That's the first thing I've learned.
حال شاید شما فکر کنید که این کاهش حکم اعدام و افزایش تعداد حبس ابد یه چیز خوبه و یا یه چیز بده. امروز نمیخواهم گفتگویی در این مورد داشته باشم. همه آنچه که میخواهم به شما بگویم اینه که این اتفاق به این دلیل افتاد که وکلای محکومین به اعدام متوجه شدند که هر چه زودتر در پروند دخالت کنند، احتمال بالاتری برای نجات جان موکلین شان هست. این اولین چیزیست که من یادگرفتم.
Here's the second thing I learned: My client Will was not the exception to the rule; he was the rule. I sometimes say, if you tell me the name of a death row inmate -- doesn't matter what state he's in, doesn't matter if I've ever met him before -- I'll write his biography for you. And eight out of 10 times, the details of that biography will be more or less accurate.
و این دومین چیزیست که من یاد گرفتم: ویل موکل من مستثنی از قانون نبود؛ ویل موکل من مستثنی از قانون نبود؛ او خود قانون بود. گاهی من میگم اگر اسم محکوم به اعدام را به من بگید-- -- مهم نیست که در کدوم ایالت هست، مهم نیست که اگر من او را قبلا دید باشم یا نه-- من بیوگرافی او را برای شما مینویسم. وهشت نفر از هر ده نفر، کم و بیش بیوگرافیشان دقیق خواهد بود.
And the reason for that is that 80 percent of the people on death row are people who came from the same sort of dysfunctional family that Will did. Eighty percent of the people on death row are people who had exposure to the juvenile justice system. That's the second lesson that I've learned.
کم و بیش بیوگرافیشان دقیق خواهد بود. و دلیل آن این است که هشتاد درصد از افرادی که محکوم به اعدام میشوند از خانواده های نابسامان مانند خانواده ویل میایند. هشتاد درصد از افراد محکوم به اعدام افرادی هستند که در معرض سیستم قضایی برای نوجوانان قرار گرفته اند. که در معرض سیستم قضایی برای نوجوانان قرار گرفته اند. این دومین درسی بود که من یاد گرفتم.
Now we're right on the cusp of that corner
این دومین درسی بود که من یاد گرفتم.
where everybody's going to agree. People in this room might disagree about whether Will should have been executed, but I think everybody would agree that the best possible version of his story would be a story where no murder ever occurs. How do we do that?
حال ما در آستانه گوشه ای هستیم که همه با آن موافق خواهند بود. حال ما در آستانه گوشه ای هستیم که همه با آن موافق خواهند بود. شاید افراد حاضر در سالن موافق با اعدام نشدن "ویل" نباشند، شاید افراد حاضر در سالن موافق با اعدام نشدن "ویل" نباشند، اما من گمان میکنم که همه با این موافق باشند که بهترین نسخه این داستان اما من گمان میکنم که همه با این موافق باشند که بهترین نسخه این داستان این است که اصلا قتلی اتفاق نمیافتاد. این است که اصلا قتلی اتفاق نمیافتاد.
When our son Lincoln was working on that math problem two weeks ago,
ما چگونه میتوانیم این را انجام دهیم؟
it was a big, gnarly problem. And he was learning how, when you have a big old gnarly problem, sometimes the solution is to slice it into smaller problems. That's what we do for most problems -- in math, in physics, even in social policy -- we slice them into smaller, more manageable problems. But every once in a while, as Dwight Eisenhower said, the way you solve a problem is to make it bigger.
دو هفته پیش، وقتی پسرمان لینکلن روی مشکل ریاضیش کار میکرد، که یه مشکل بزرگ قدیمی بود. دو هفته پیش، وقتی پسرمان لینکلن روی مشکل ریاضیش کار میکرد، که یه مشکل بزرگ قدیمی بود. و او داشت یاد میگرفت، وقتی یک مشکل قدیمی بزرگ داری، گاهی راه حل اینه مشکل به مشکل های کوچک تقسیم بشه. این چیزیه که ما برای بیشتر مشکلاتمان انجام میدهیم -- در ریاضی ، فیزیک و حتی در قوانین اجتماعی-- ما آنها را به تکه های کوچکتری تقسیم میکنیم، تا مشکلات بیشتر قابل مدیرت باشند. اما هر از چندگاه، همانطور که دوایت آیزنهاور (رئیس جمهور اسبق امریکا) گفت، راه حل یک مساله بزرگتر کردن آن است. راه حل یک مساله بزرگتر کردن آن است.
The way we solve this problem is to make the issue of the death penalty bigger. We have to say, all right. We have these four chapters of a death penalty story, but what happens before that story begins? How can we intervene in the life of a murderer before he's a murderer? What options do we have to nudge that person off of the path that is going to lead to a result that everybody -- death penalty supporters and death penalty opponents -- still think is a bad result: the murder of an innocent human being?
شیوه ای که ما این مشکل را حل میکنیم اینه که مسائل مجازات اعدام را بزرگتر میکنیم. ما باید بگویم، بسیار خوب. ما چهار فصل در داستان مجازات اعدام داریم، ما چهار فصل در داستان مجازات اعدام داریم، اما قبل از اینکه داستان شروع بشه چه اتفاقی می افته؟ اما قبل از اینکه داستان شروع بشه چه اتفاقی می افته؟ چگونه میتوان وارد زندگی یک قاتل شد قبل از اینکه او قاتل شود؟ چه گزینههایی برای خارج کردن این فرد چه گزینههایی برای خارج کردن این فرد از این مسیری که او را به این نتیجه هدایت میکنه داریم از این مسیری که او را به این نتیجه هدایت میکنه داریم مسیری که همه -- چه اونایی که با مجازات اعدام موافقند و چه اونایی که مخالفند -- هنوز فکر میکنند که پی آمد بدی است: هنوز فکر میکنند که پی آمد بدی است: کشتن یک انسان بیگناه ؟
You know, sometimes people say that something isn't rocket science. And by that, what they mean is rocket science is really complicated and this problem that we're talking about now is really simple. Well that's rocket science; that's the mathematical expression for the thrust created by a rocket. What we're talking about today is just as complicated. What we're talking about today is also rocket science.
میدونید، گاهی مردم میگن این علم موشک که نیست. میدونید، گاهی مردم میگن این علم موشک که نیست. میدونید، گاهی مردم میگن این علم موشک که نیست. این گفته بدین معنی است که که علم موشک واقعا پیچیده و این مشکلی که ما داریم درباره اش صحبت میکنیم واقعا ساده است. خوب علم موشک چیه: این بیان ریاضی برای پرتاب کردن است که توسط یک موشک ایجاد میشود. این بیان ریاضی برای پرتاب کردن است که توسط یک موشک ایجاد میشود. چیزی که ما درباره اش امروز صحبت میکنیم به همان اندازه پیچیده است. چیزی که ما درباره اش امروز صحبت میکنیم به همان اندازه پیچیده است. چیزی که امروز ما درباره اش صحبت میکنیم نیز علم موشکه.
My client Will and 80 percent of the people on death row
چیزی که امروز ما درباره اش صحبت میکنیم نیز علم موشکه.
had five chapters in their lives that came before the four chapters of the death penalty story. I think of these five chapters as points of intervention, places in their lives when our society could've intervened in their lives and nudged them off of the path that they were on that created a consequence that we all -- death penalty supporters or death penalty opponents -- say was a bad result.
موکل من، ویل و ۸۰ درصد از افرادی که به مجازات اعدام محکوم میشوند پنج فصل در زندگیشان دارند که قبل از چهار فصل ٍ داستان مجازات اعدامشان، می آید. که قبل از چهار فصل ٍ داستان مجازات اعدامشان، می آید. من به این پنج فصل به عنوان نقاط مداخله و ورود فکر میکنم، نقاطی در زندگی آنها که جامعه ما میتوانست با مداخله کردن در زندگی آنها، آنها را از مسیری که در آن بودند منحرف میکرد مسیری که پی آمدهایی را حاصل خواهد کرد که همه ما -- چه آنها که موافق مجازات اعدام هستند و چه آنها که مخالف مجازات اعدام هستند -- معتقدیم که پی آمد و نتیجه بدی است.
Now, during each of these five chapters: when his mother was pregnant with him; in his early childhood years; when he was in elementary school; when he was in middle school and then high school; and when he was in the juvenile justice system -- during each of those five chapters, there were a wide variety of things that society could have done. In fact, if we just imagine that there are five different modes of intervention, the way that society could intervene in each of those five chapters, and we could mix and match them any way we want, there are 3,000 -- more than 3,000 -- possible strategies that we could embrace in order to nudge kids like Will off of the path that they're on.
در طول هر یک از این پنج فصل: زمانی که مادرش او را حامله بوده؛ دوران طفولیتش؛ هنگامی که در مدرسه ابتدایی بود؛ و هنگامی که در مدرسه راهنمایی و دبیرستان بوده: و هنگامی که در برابر سیستم قضایی نوجوانان بوده -- در طول هریک از این پنج فصل، طیف گسترده ای از کارها را جامعه میتوانسته انجام دهد. در حقیقت، اگر ما فقط تصور کنیم که اینها پنج حالت متفاوت از مداخله هستند، شیوههایی که جامعه میتواند در هر یک از این فصول دخالت کند، که اینها پنج حالت متفاوت از مداخله هستند، شیوههایی که جامعه میتواند در هر یک از این فصول دخالت کند، ما میتوانیم آنها را با هر شیوه و راهی که میخواهیم ترکیب و تطبیق دهیم، ۳۰۰۰ و یا بیشتر از ۳۰۰۰ استراتژی ممکن برای این هست که ما میتوانیم کودکانی مانند ویل را از مسیری که در آن هستند خارج کنیم. برای این هست که ما میتوانیم کودکانی مانند ویل را از مسیری که در آن هستند خارج کنیم.
So I'm not standing here today with the solution. But the fact that we still have a lot to learn, that doesn't mean that we don't know a lot already. We know from experience in other states that there are a wide variety of modes of intervention that we could be using in Texas, and in every other state that isn't using them, in order to prevent a consequence that we all agree is bad.
امروز من اینجا با راه حل نایستاده ام. امروز من اینجا با راه حل نایستاده ام. اما در حقیقت ما هنوز چیزهای زیادی برای یادگرفتن داریم، که این بدین معنی نیست که ما چیزهای زیادی را از قبل نمیدانیم. ما تجربیات دیگر ایالات را میدانیم که در آنجا طیف گسترده ای از حالات مداخله وجود دارد و ما میتوانیم آنها را در تگزاس، و هر ایالت دیگری که از انها استفاده نمیکند به منظور جلوگیری از پی آمدهایی که همه ما با آن موافقیم که بد هستند، بکار گیریم.
I'll just mention a few. I won't talk today about reforming the legal system. That's probably a topic that is best reserved for a room full of lawyers and judges. Instead, let me talk about a couple of modes of intervention that we can all help accomplish, because they are modes of intervention that will come about when legislators and policymakers, when taxpayers and citizens, agree that that's what we ought to be doing and that's how we ought to be spending our money.
من فقط به چند مورد از انها اشاره خواهم کرد. امروز من درباره تغییر در سیستم قضایی صحبت نمیکنم. که احتمالا یک موضوع مناسب برای محلی که پر از وکلا و قضات است بهترین اندوخته میباشد. به جای آن اجازه دهید درباره چند مورد از حالات مداخله که ما میتوانیم برای انجام آنها کمک کنیم صحبت کنم، چونکه اینها حالاتی از مداخله هستند که وقتی قانون گذاران و سیاستمداران، وقتی شهروندان مالیات دهنده ، چونکه اینها حالاتی از مداخله هستند که وقتی قانون گذاران و سیاستمداران، وقتی شهروندان مالیات دهنده ، بر سر آن موافقت کردند که ما باید چه کنیم، چگونه باید پولمان را خرج کنیم، مشخص خواهند شد. بر سر آن موافقت کردند که ما باید چه کنیم، چگونه باید پولمان را خرج کنیم، مشخص خواهند شد.
We could be providing early childhood care for economically disadvantaged and otherwise troubled kids, and we could be doing it for free. And we could be nudging kids like Will off of the path that we're on. There are other states that do that, but we don't.
ما میتوانیم، مراقبت های دوران اولیه کودکی را برای کودکانی که از لحاظ اقتصادی محرومند ایجاد کنیم، و میتوانیم آن را بصورت رایگان انجام دهیم. ما میتوانیم کودکانی مثل ویل را از مسیری که در ان قرار دارند بیرون بکشیم . ایالات دیگری هستند که این کار را انجام میدهند، اما ما نمیکنیم.
We could be providing special schools, at both the high school level and the middle school level, but even in K-5, that target economically and otherwise disadvantaged kids, and particularly kids who have had exposure to the juvenile justice system. There are a handful of states that do that; Texas doesn't.
ما میتوانیم مدارس مخصوصی را در هر دو سطح دبیرستان و مدرسه راهنمایی، حتی در مهدکودک فراهم کنیم که کودکانی که از نظر اقتصادی ضعیف هستند، و بطور خاص کودکانی که با سیستم قضایی نوجوانان روبرو شده اند را مورد پوشش قرار میدهند. با سیستم قضایی نوجوانان روبرو شده اند را مورد پوشش قرار میدهند. تعداد زیادی از ایالات اینکار را انجام میدهند؛
There's one other thing we can be doing -- well, there are a bunch of other things --
و تگزاس کاری در این زمینه نمیکند.
there's one other thing that I'm going to mention, and this is going to be the only controversial thing that I say today. We could be intervening much more aggressively into dangerously dysfunctional homes, and getting kids out of them before their moms pick up butcher knives and threaten to kill them. If we're going to do that, we need a place to put them.
یه چیز دیگه هم هست که ما میتونیم انجام بدیم. خب، تعداد زیادی کار هست که ما میتوینم انجام دهیم-- چیزی که قصد دارم به آن اشاره کنم کار دیگریست که ما میتواینم انجام دهیم و چیزی که امروز خواهم گفت تنها چیزیست که میتونه بحث برانگیز باشه . و چیزی که امروز خواهم گفت تنها چیزیست که میتونه بحث برانگیز باشه . ما میتونیم به شدت به خانه هایی که عملکرد نا کارآمد خطرناکی دارند مداخله کنیم، ما میتونیم به شدت به خانه هایی که عملکرد نا کارآمد خطرناکی دارند مداخله کنیم، ما میتونیم به شدت به خانه هایی که عملکرد نا کارآمد خطرناکی دارند مداخله کنیم، و کودکان را قبل از اینکه مادرشان چاقوی قصابی را بردارد و سعی در کشتن آنها بکند، از آنجا خارج کنیم. اگر ما اینکار را بکنیم، ما نیاز به مکانی برای نگهداری آنها (کودکان) داریم .
Even if we do all of those things, some kids are going to fall through the cracks and they're going to end up in that last chapter before the murder story begins, they're going to end up in the juvenile justice system. And even if that happens, it's not yet too late. There's still time to nudge them, if we think about nudging them rather than just punishing them.
اگر ما اینکار را بکنیم، ما نیاز به مکانی برای نگهداری آنها (کودکان) داریم . حتی اگر همه این کارها را بکنیم، بعصی از کودکان درون شکافهایی خواهند افتاد و آنها با فصل چهارم داستان قبل از اینکه قتلی صورت گیرد، مواجه خواهند شد، آنها با سیستم قضایی برای نوجوانان خواهند رسید( جرمی مرتکب خواهند شد). حتی اگر این اتفاق بیفتد، هنوز دیر نیست. حتی اگر این اتفاق بیفتد، هنوز دیر نیست. هنوز فرصت برای اینکه آنها را (از مسیری که در آن هستند) به بیرون برانیم هست، اگر به بیرون راندن آنها به جای اینکه فقط آنها را مجازات کنیم فکر کنیم.
There are two professors in the Northeast -- one at Yale and one at Maryland -- they set up a school that is attached to a juvenile prison. And the kids are in prison, but they go to school from eight in the morning until four in the afternoon. Now, it was logistically difficult. They had to recruit teachers who wanted to teach inside a prison, they had to establish strict separation between the people who work at the school and the prison authorities, and most dauntingly of all, they needed to invent a new curriculum because you know what? People don't come into and out of prison on a semester basis.
اگر به بیرون راندن آنها به جای اینکه فقط آنها را مجازات کنیم فکر کنیم. دو تا پرفسور در ناحیه شرقی کشور- یکی در دانشگاه یل و دیگی در دانشگاه مریلند هستند-- که مدرسه هایی را بنا نهادند که به زندانهای نوجوانان مرتبط اند. که مدرسه هایی را بنا نهادند که به زندانهای نوجوانان مرتبط اند. و کودکان در زندانند، ولیکن از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر به مدرسه میروند. و کودکان در زندانند، ولیکن از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر به مدرسه میروند. از لحاظ تدارکاتی این کار مشکلی بوده. آنها باید معلمینی را استخدام کنند که بخواهند در زندان درس بدهند ، آنها باید جدایی سخت و محکمی بین افرادی که در مدرسه کار میکنند و مسئولان زندان کار برقرار کنند. و از همه دلهره آور تر، آنها نیاز به ابداع یک برنامه آموزشی جدید دارند. می دانید چرا؟ زندانیان بر پایه زمان ترمی به زندان وارد و از آن خارج نمیشوند.
(Laughter)
But they did all those things.
اما آنها همه این چیزها را انجام میدهند.
Now, what do all of these things have in common? What all of these things have in common is that they cost money. Some of the people in the room might be old enough to remember the guy on the old oil filter commercial. He used to say, "Well, you can pay me now or you can pay me later." What we're doing in the death penalty system is we're paying later.
همه این چیزیها چه کارها را مشترک دارند؟ چیزی که همه این کارها مشترک دارند اینه که اینها هزینه بر هستند. برخی از افرادی که اینجا هستند به اندازه کافی مسن هستند که اون مرد را در تبلیغ فیلتر روغن را به خاطر بیاورند . برخی از افرادی که اینجا هستند به اندازه کافی مسن هستند که اون مرد را در تبلیغ فیلتر روغن را به خاطر بیاورند . او عادت داشت که بگه، "خوب ، الان میتونی به من بپردازی و یا بعدا بهم بپردازی." او عادت داشت که بگه، "خوب ، الان میتونی به من بپردازی و یا بعدا بهم بپردازی." کاری که ما در سیستم مجازات اعدام انجام دهیم اینه که ما داریم بعدا (هزینه اش را) میپردازیم. کاری که ما در سیستم مجازات اعدام انجام دهیم اینه که ما داریم بعدا (هزینه اش را) میپردازیم. کاری که ما در سیستم مجازات اعدام انجام دهیم اینه که ما داریم بعدا (هزینه اش را) میپردازیم.
But the thing is that for every 15,000 dollars that we spend intervening in the lives of economically and otherwise disadvantaged kids in those earlier chapters, we save 80,000 dollars in crime-related costs down the road. Even if you don't agree that there's a moral imperative that we do it, it just makes economic sense.
اما نکته ای که هست اینه که برای هر ۱۵،۰۰۰ دلار که ما صرف مداخله در زندگی بچه های محروم اقتصادی در فصول اولیه زندگیشان میکنیم، در زندگی بچه های محروم اقتصادی در فصول اولیه زندگیشان میکنیم، ما در نهایت ۸۰،۰۰۰ دلار صرفه جویی در هزینه های مرتبط با جرم و جنایت میکنیم. حتی اگر شما موافق این نباشید که انجام این [کار] یک ضرورت اخلاقیست، این [کار] از لحاظ اقتصادی قابل فهم است.
I want to tell you about the last conversation that I had with Will. It was the day that he was going to be executed, and we were just talking. There was nothing left to do in his case. And we were talking about his life. And he was talking first about his dad, who he hardly knew, who had died, and then about his mom, who he did know, who was still alive.
میخواهم آخرین گفتگویی که با ویل داشتم با شما صحبت کنم. اون روزی بود که قرار بود اورا اعدام کنند، ما فقط صحبت می کردیم. اون روزی بود که قرار بود او را اعدام کنند، ما فقط صحبت می کردیم. کاری باقی نماند بود که برای این پرونده بشه انجام داد. کاری باقی نماند بود که برای این پرونده بشه انجام داد. ما در مورد زندگیش صحبت میکردیم. در ابتدا او راجع به پدرش کسی که او به سختی می شناخت اش، صحبت کرد، او مرده بود، و سپس درباره مادرش که او می شناختش، و هنوز زنده است. او مرده بود، و سپس درباره مادرش که او می شناختش، و هنوز زنده است. او مرده بود، و سپس درباره مادرش که او می شناختش، و هنوز زنده است.
And I said to him, "I know the story. I've read the records. I know that she tried to kill you." I said, "But I've always wondered whether you really actually remember that." I said, "I don't remember anything from when I was five years old. Maybe you just remember somebody telling you."
او مرده بود، و سپس درباره مادرش که او می شناختش، و هنوز زنده است. بهش گفتم، " داستان را میدونم. پرونده را خوندم، میدونم که او سعی کرده که تو را بکشه." بهش گفتم، " داستان را میدونم. پرونده را خوندم، میدونم که او سعی کرده که تو را بکشه." بهش گفتم، " داستان را میدونم. پرونده را خوندم، میدونم که او سعی کرده که تو را بکشه." بهش گفتم، " داستان را میدونم. پرونده را خوندم، میدونم که او سعی کرده که تو را بکشه." گفتم ، " ولی همیشه متحیرم که ایا واقعا آن را به خاطر می آوری و یا نه." گفتم ، " ولی همیشه متحیرم که ایا واقعا آن را به خاطر می آوری و یا نه." گفتم، "من چیزی را از وقتی پنج ساله بودم به خاطر نمی آورم. گفتم، "من چیزی را از وقتی پنج ساله بودم به خاطر نمی آورم.
And he looked at me and he leaned forward, and he said, "Professor," -- he'd known me for 12 years, he still called me Professor. He said, "Professor, I don't mean any disrespect by this, but when your mama picks up a butcher knife that looks bigger than you are, and chases you through the house screaming she's going to kill you, and you have to lock yourself in the bathroom and lean against the door and holler for help until the police get there," he looked at me and he said, "that's something you don't forget."
شاید تو فقط چیزهایی را که یه نفر بهت گفته را به خاطر بیاوری." او نگاهی به من کرد و به جلو خم شد، و گفت، " پروفسور"، -- او مرا برای ۱۲ سال میشناخت و هنوز به من میگفت پروفسور. گفت "قصد بی احترامی ندارم اما وقتی مادرت چاقوی قصابیی را که از تو بزرگتره بر میداره، اما وقتی مادرت چاقوی قصابیی را که از تو بزرگتره بر میداره، و در طول خونه تو را تعقیب میکنه فریاد میزنه که تو را خواهد کشت و تو باید خودت را در حمام قفل کنی و پشت در تکیه بدهی و آن را نگه داری تا اینکه کمک پلیس برسه،" او نگاهی به من کرد و گفت، " این چیزیه که تو نمیتوانی فراموش کنی." او نگاهی به من کرد و گفت، " این چیزیه که تو نمیتوانی فراموش کنی."
I hope there's one thing you all won't forget: In between the time you arrived here this morning and the time we break for lunch, there are going to be four homicides in the United States. We're going to devote enormous social resources to punishing the people who commit those crimes, and that's appropriate because we should punish people who do bad things. But three of those crimes are preventable.
امیدوارم که همه شما یه چیزی را فراموش نکنید: بین زمانی که شما امروز صبح به اینجا آمدید تا زمان استراحت برای ناهار، چهار قتل در ایالات متحده صورت میپذیرد. چهار قتل در ایالات متحده صورت میپذیرد. ما قصد داریم که منابع عظیم اجتماعی برای مجازات افرادی که مرتکب آن جنایات شده اند تخصیص دهیم، که مقتضی است، زیرا ما باید افرادی که کارهای بدی کرده اند را مجازات کنیم. که مقتضی است، زیرا ما باید افرادی که کارهای بدی کرده اند را مجازات کنیم. اما میتوان از سه تا از این قتل ها جلوگیری کرد.
If we make the picture bigger and devote our attention to the earlier chapters, then we're never going to write the first sentence that begins the death penalty story.
اگر ما تصویر بزرگتری بسازیم و توجهمان را به فصول اولیه تخصیص دهیم، ما هرگز اولین جمله که با مجازات مرگ شروع میشود را نخواهیم نوشت. ما هرگز اولین جمله که با مجازات مرگ شروع میشود را نخواهیم نوشت.
Thank you.
بسیار سپاسگزارم.
(Applause)
( تشویق حضار)