I wanted to talk to you today about creative confidence. I'm going to start way back in the third grade at Oakdale School in Barberton, Ohio.
امروز می خواهم با شما در مورد اعتماد به نفس خلاقانه صحبت کنم. برای شروع می خوام به سال سوم ابتداییام برگردم توی مدرسهی اوکدِل در باربرتون اوهایو.
I remember one day my best friend Brian was working on a project. He was making a horse out of the clay our teacher kept under the sink. And at one point, one of the girls that was sitting at his table, seeing what he was doing, leaned over and said to him, "That's terrible. That doesn't look anything like a horse." And Brian's shoulders sank. And he wadded up the clay horse and he threw it back in the bin. I never saw Brian do a project like that ever again.
یادم مییاد یه روز بهترین دوستم، برایان، داشت روی یه پروژه کار می کرد. او داشت با رُسی که معلممون زیر دستشویی گذاشته بود یه اسب میساخت. او داشت با رُسی که معلممون زیر دستشویی گذاشته بود یه اسب میساخت. تا اینکه یکی از دخترها که پشت میزش نشسته بود، و داشت برایان رو درحال کار تماشا میکرد، به جلو خم شد و بهش گفت، «این خیلی بده، اصلا هیچ شباهتی به اسب نداره.» و برایان با شنیدن این جمله حالش گرفته شد. آن اسب گلی رو لِه کرد و تکه گل رس رو پرتابش کرد تو سطل گل. من دیگه هیچوقت برایان رو مشغول مجسمه سازی ندیدم.
And I wonder how often that happens, you know? It seems like when I tell that story of Brian to my class, a lot of them want to come up after class and tell me about their similar experience, how a teacher shut them down, or how a student was particularly cruel to them. And then some kind of opt out of thinking of themselves as creative at that point. And I see that opting out that happens in childhood, and it moves in and becomes more ingrained, even, by the time you get to adult life.
و نمیدونم هرچند وقت یکباراین اتفاق میافته. به نظر میرسه که وقتی من داستان برایان رو تو کلاسم تعریف میکنم، خیلی از افراد کلاس می خوان بعد از کلاس بیان پیش من و از تجربههای مشابهشون برام بگن، که چطور یه معلم انگیزه آنها رو ازشون گرفته یا چطور یکی از شاگردها باهاشون بیرحمانه برخورد میکرده. برخی ترجیح دادن دیگه به خودشون به چشم یک آدم خلاق نگاه نکنند. برخی ترجیح دادن دیگه به خودشون به چشم یک آدم خلاق نگاه نکنند. و من میبینم این صرفنظرکردن در کودکی اتفاق میافته، و این به اعماق وجود آنها نفوذ می کنه و با سرشت آنها عجین میشه، حتی زمانی که به بزرگسالی می رسند.
So we see a lot of this. When we have a workshop or when we have clients in to work with us side by side, eventually we get to the point in the process that's kind of fuzzy or unconventional. And eventually, these big-shot executives whip out their BlackBerrys and they say they have to make really important phone calls, and they head for the exits. And they're just so uncomfortable. When we track them down and ask them what's going on, they say something like, "I'm just not the creative type." But we know that's not true. If they stick with the process, if they stick with it, they end up doing amazing things. And they surprise themselves at just how innovative they and their teams really are.
و زیاد مثل این مساله رو میبینیم. وقتی که یه کارگاه داریم. یا زمانی که در کارمان با کارفرماها و در کنار هم کار میکنیم، سرانجام در حین کار به نقطهای میرسیم که مبهم و غیر متعارفه. و ناگهان این مدیران کلهگنده موبایلشون رو با عجله در میارن و میگن که باید یه تماس خیلی مهم بگیرن، و راه خروج رو پیش میگیرن. و راستش اونها خیلی معذب هستند. وقتی که ما دنبالشون راه میافتیم و ازشون میپرسیم چه خبره، آنها چیزی شبیه این میگن که، «من از آن تیپ آدمهای خلاق نیستم.» ولی ما میدونیم که این درست نیست. اگه آنها روند کار رو پی بگیرن، اگر دوام بیارن، نتایج حیرتآوری به دست میارن و از اینکه چقدر خودشون و گروهشون مبتکرند به شگفتی میافتن. و از اینکه چقدر خودشون و گروهشون مبتکرند به شگفتی میافتن.
So I've been looking at this fear of judgment that we have, that you don't do things, you're afraid you're going to be judged; if you don't say the right creative thing, you're going to be judged. And I had a major breakthrough, when I met the psychologist Albert Bandura.
به همین دلیل من ترسی که ما از قضاوت شدن داریم، بررسی کردهام. اینکه کاری نمیکنید، چون میترسید دیگران شما را قضاوت کنند. اگر حرف خلاقانهی درستی نزنید٬ دیگران شما را قضاوت میکنند. و هنگام دیدار با آلبرت باندورا، روانشناس، کشف بزرگی کردم. و هنگام دیدار با آلبرت باندورا، روانشناس، کشف بزرگی کردم.
I don't know if you know Albert Bandura, but if you go to Wikipedia, it says that he's the fourth most important psychologist in history -- you know, like Freud, Skinner, somebody and Bandura.
نمیدونم آیا آلبرت باندورا را می شناسید یا نه. ولی اگه برید تو ویکیپدیا، آنجا نوشته که او چهارمین روانشناس مهم تاریخه- در کنار فروید، اسکینر، یه نفر دیگه و چهارمی باندورا ست.
(Laughter)
باندورا ۸۶ سالشه و هنوز تو استنفورد مشغول کاره.
Bandura is 86 and he still works at Stanford. And he's just a lovely guy.
و یه مرد خیلی دلنشینیه.
So I went to see him, because he's just worked on phobias for a long time, which I'm very interested in. He had developed this way, this, kind of, methodology, that ended up curing people in a very short amount of time, like, in four hours. He had a huge cure rate of people who had phobias. And we talked about snakes -- I don't know why -- we talked about snakes and fear of snakes as a phobia.
خلاصه من به دیدن او رفتم، چون او خیلی وقته که فقط روی مساله ترسِ بیمارگونه کار میکنه، موضوعی که برای من بسیار جذابه. او شیوهای را توسعه داده بود، یه نوع روششناسی٬ که نتیجهاش درمان افراد در زمان بسیار کوتاهست. او خیلی از مبتلایان به ترسِ بیمارگونه را در چهارساعت درمان میکنه. ما درباره مارها باهم صحبت کردیم. نمیدونم چرا از مارها حرف زدیم. ولی از مارها و هراس ازشون بهعنوان ترسی بیمارگونه حرف زدیم. و این صحبت بسیار لذت بخش و جذاب بود.
And it was really enjoyable, really interesting. He told me that he'd invite the test subject in, and he'd say, "You know, there's a snake in the next room and we're going to go in there." To which, he reported, most of them replied, "Hell no! I'm not going in there, certainly if there's a snake in there."
به من گفت که او سوژه آزمایش را به اتاق دعوت میکند، و بهش میگه، «می دونی، تو اتاق کناری یه مار هست و ما می خوایم بریم آنجا.» حرفی که، بر اساس گزارش او، بیشتر افراد در پاسخش میگن، «امکان نداره، مطمئنا اگر در آن اتاق یه مار باشه من آنجا نمیرم.» «امکان نداره، مطمئنا اگر در آن اتاق یه مار باشه من آنجا نمیرم.»
But Bandura has a step-by-step process that was super successful. So he'd take people to this two-way mirror looking into the room where the snake was. And he'd get them comfortable with that. Then through a series of steps, he'd move them and they'd be standing in the doorway with the door open, and they'd be looking in there. And he'd get them comfortable with that. And then many more steps later, baby steps, they'd be in the room, they'd have a leather glove like a welder's glove on, and they'd eventually touch the snake. And when they touched the snake, everything was fine. They were cured. In fact, everything was better than fine. These people who had lifelong fears of snakes were saying things like, "Look how beautiful that snake is." And they were holding it in their laps.
ولی باندورا یه فرآیند گام به گام داره که فوق العاده موفق بوده. خب، او افراد رو میاره جلوی این آینه دوسویه که می تونن ازش داخل اتاقی را که مار درآنجاست ببینن، و او افراد را آرام میکنه. و سپس مرحله به مرحله، آنها رو حرکت می ده و توی آستانه در باز شده میایستن و به داخل نگاه میکنن. و باندورا کاری میکنه که در این شرایط آروم بشن. و سپس گام به گام، با قدمهای خیلی کوچک، آنها وارد اتاق میشن، یه دستکش چرمی مثل دستکش جوشکارها دستشونه، و در نهایت مار رو لمس میکنن. و وقتی که به مار دست زدن همه چی روبهراه بود، اونا درمان شده بودند. در واقع همه چیز بهتر از خوب بود. این آدمهایی که در تمام طول عمر از مار میترسیدند، چیزهایی میگفتند مثل « نگاه کن چقدر این مار قشنگه.» و مار را روی پاهاشون میذاشتن.
Bandura calls this process "guided mastery." I love that term: guided mastery. And something else happened. These people who went through the process and touched the snake ended up having less anxiety about other things in their lives. They tried harder, they persevered longer, and they were more resilient in the face of failure. They just gained a new confidence. And Bandura calls that confidence "self-efficacy," the sense that you can change the world and that you can attain what you set out to do.
باندورا اسم این فرآیند را «تسلط هدایت شده» گذاشته. من عاشق این عبارتم: تسلط هدایت شده. و یه اتفاق دیگه افتاد، افرادی که این مراحل را طی کردن و به مار دست زدن از آن پس، نگرانی کمتری در مورد چیزهای دیگه تو زندگیشون دارن. آنها سختتر تلاش می کنن و استقامت بیشتری دارن. و در رویارویی با شکستها خود را سریعتر باز می یابند و به فعالیت بر میگردند. آنها یه اعتماد به نفس جدید به دست آوردند. و باندورا به این اعتماد به نفس «خود بسندگی» می گه- احساسی که تو میتونی جهان رو تغییر بدی و می تونی اونچه را که می خواهی انجام بدی رو به دست بیاری.
Well, meeting Bandura was really cathartic for me, because I realized that this famous scientist had documented and scientifically validated something that we've seen happen for the last 30 years: that we could take people who had the fear that they weren't creative, and we could take them through a series of steps, kind of like a series of small successes, and they turn fear into familiarity. And they surprise themselves. That transformation is amazing.
آره، دیدار با باندورا واقعا ذهن مرا به کار انداخت، به خاطر اینکه فهمیدم که این دانشمند معروف آنچه ما در ۳۰ سال گذشته دیدهایم رو، مستندسازی و به روش علمی اثبات کرده. آنچه ما در ۳۰ سال گذشته دیدهایم رو، مستندسازی و به روش علمی اثبات کرده. اینکه ما میتونیم مردم هراسان از نداشتن خلاقیت را واداریم که با یک روند گام به گام همراه بشن، یه چیزی شبیه مجموعهای از موفقیت های کوچک، ترسشون رو به شناخت و آگاهی تبدیل کنن، و خودشون رو غافلگیر کنن. و این دگرگونی شگفتانگیزه . ما همیشه شاهد آن در دانشکدهی طراحیِ استنفورد هستیم.
We see it at the d.school all the time. People from all different kinds of disciplines, they think of themselves as only analytical. And they come in and they go through the process, our process, they build confidence and now they think of themselves differently. And they're totally emotionally excited about the fact that they walk around thinking of themselves as a creative person.
مردم از همه رشتهها و بخشهای گوناگون، آنها فكر میكنن كه فقط افرادی تحليلگرند. آنها میان به مجموعه ما و گام به گام با فرآیند ما پيش میرن، آنها اعتماد رو پایهگذاری میکنن و ازآن پس جور دیگهای به خودشون نگاه میکنند. و اونا حسابی از نظر احساسی برانگیخته میشن وقتی به این حقیقت میرسن که حالا دارن به چشم یک آدم مبتکر به خودشون نگاه میکنند.
So I thought one of the things I'd do today is take you through and show you what this journey looks like. To me, that journey looks like Doug Dietz. Doug Dietz is a technical person. He designs large medical imaging equipment. He's worked for GE, and he's had a fantastic career. But at one point, he had a moment of crisis.
به همین دلیل با خودم فکر کردم یکی از کارهایی که امروز میکنم این باشه که شما رو از نزدیک با این سفر درونی آشنا کنم. این سفر من رو به یاد داگ دیتز میاندازه. داگ دیتز مهارت فنی داره. او تجهیزات تصویربرداری پزشکی طراحی میکنه، تجهیزات بزرگ عکس برداری پزشکی. او برای جنرال الکتریک کار میکرد، و اونجا شغل معرکهای داشت. اما در مقطعی با بزنگاه بحرانی روبرو شد.
He was in the hospital looking at one of his MRI machines in use, when he saw a young family, and this little girl. And that little girl was crying and was terrified. And Doug was really disappointed to learn that nearly 80 percent of the pediatric patients in this hospital had to be sedated in order to deal with his MRI machine. And this was really disappointing to Doug, because before this time, he was proud of what he did. He was saving lives with this machine. But it really hurt him to see the fear that this machine caused in kids.
او داشت در بیمارستان یکی از دستگاههای 'اِم آر آی' درحالِ کار رو بررسی میکرد که به خانواده جوانی برخورد. یه دختر کوچولو اونجا بود، که ترسیده بود و داشت گریه می کرد. و داگ خیلی دلسرد شد وقتی فهمید نزدیک ۸۰ درصد کودکان بیمار در این بیمارستان برای اینکه با دستگاههای او کنار بیان باید از داروهای بیهوشی استفاده کنند. و این برای داگ بسیار دلسردکننده بود. چون تا حالا او خیلی به آنچه انجام داده بود افتخار می کرد. او جان افراد رو با این دستگاه نجات می داد. ولی ترسناک بودنِ دستگاهش برای بچهها براش رنجآور بود. ولی ترسناک بودن دستگاهش برای بچهها براش رنجآور بود.
About that time, he was at the d.school at Stanford taking classes. He was learning about our process, about design thinking, about empathy, about iterative prototyping. And he would take this new knowledge and do something quite extraordinary. He would redesign the entire experience of being scanned. And this is what he came up with.
در آن زمان او داشت در دانشکدهی طراحیِ استنفورد یه دوره می گذروند. او داشت با فرآیند ما آشنا میشد، و با تفکر طراحانه و همدلی کردن، و با نمونهسازیهای مداوم. و اودر شُرُف این بود که یافتههای جديدش را به كار ببنده و كار فوقالعادهای انجام بده. او میخواست كل تجربه اسكن پزشكی رو از نو طراحی كنه. و اين نتيجهای بود كه بهش رسيد. او فرايند عكسبرداری رو تبديل به يک ماجراجويی برای بچهها كرد.
(Laughter)
He turned it into an adventure for the kids. He painted the walls and he painted the machine, and he got the operators retrained by people who know kids, like children's museum people. And now when the kid comes, it's an experience. And they talk to them about the noise and the movement of the ship. And when they come, they say, "OK, you're going to go into the pirate ship, but be very still, because we don't want the pirates to find you."
او روی ديوارها و بدنهی دستگاه رو نقاشی كرد. و متصدیان دستگاه را واداشت که توسط کارشناسان کودکان دوباره آموزش ببینند٬ درست مثل کارکنان موزههای كودكان. و حالا وقتی بچهها میان، این براشون یه تجربهست. آنها با بچهها درباره تلق تلوق و حرکت کشتی صحبت میکنند. وقتی بچهها میان، کارکنان بهشون میگن، «خب، الان میخوای سوار یک کشتی دزدان دریایی بشی، اما خیلی بیحرکت بمون، چونکه نمیخوایم که دزدان دریایی پیدات کنند.» و نتایج بسیار چشمگیر بودند.
And the results were super dramatic: from something like 80 percent of the kids needing to be sedated, to something like 10 percent of the kids needing to be sedated. And the hospital and GE were happy, too, because you didn't have to call the anesthesiologist all the time, and they could put more kids through the machine in a day. So the quantitative results were great. But Doug's results that he cared about were much more qualitative. He was with one of the mothers waiting for her child to come out of the scan. And when the little girl came out of her scan, she ran up to her mother and said, "Mommy, can we come back tomorrow?"
خُب، قبلا ۸۰ درصد کودکان نیاز به آرامبخش داشتند، و حالا چیزی حدود ۱۰ درصد از کودکان نیاز به آرامبخش دارند. و بیمارستان و شرکت جنرال الکتریک هم خشنود هستند. چونکه دیگه دیگر نیازی نبود متخصص بیهوشی را پشتسرهم احضار کنند، آنها میتونند کودکان بیشتری را در یک روز اسکن کنند. بنابراین نتایج کمّی بسیار خوب بودند. اما نتایجی که داگ به آنها اهمیت میداد بیشتر کیفی بود. او در کنار یکی از مادرانی ایستاده بود که منتظر بود فرزندش از اسکن بیرون بیاد. وقتی که دختر کوچولو از اتاق اسکن بیرون آمد، بطرف مادرش دوید و گفت، «مامان، مامان، میتونیم فردا دوباره برگردیم؟»
(Laughter)
(خنده تماشاگران)
And so, I've heard Doug tell the story many times of his personal transformation and the breakthrough design that happened from it, but I've never really seen him tell the story of the little girl without a tear in his eye.
و من بارها داستان داگ رو شنیدم، داستان دگرگونی و تحول شخصیاش رو، و طراحی خیرهکنندهای که براثر اون رخ داد، ولی هرگز ندیدم که داستان این دختر بچه حکایت کنه بدون اینکه اشک در چشمهاش حلقه بزنه.
Doug's story takes place in a hospital. I know a thing or two about hospitals. A few years ago, I felt a lump on the side of my neck. It was my turn in the MRI machine. It was cancer, it was the bad kind. I was told I had a 40 percent chance of survival.
داستان داگ در یک بیمارستان اتفاق افتاد. من یکی دو چیز درباره بیمارستان میدونم. چند سال پیش در یک طرف گردنم یه توده احساس کردم، و نوبت من شد که روی دستگاه اِم آر آی بخوابم. توده سرطانی بود و۴۰ درصد احتمال داشت که زنده بمونم. توده سرطانی بود و۴۰ درصد احتمال داشت که زنده بمونم.
So while you're sitting around with the other patients, in your pajamas, and everybody's pale and thin --
خُب، درحالی که همراه بقیه بیمارها وقتکشی میکنی و پیژامهات رو به تن داری و هرکس که میبینی لاغر و رنگپریده است و منتظری که نوبت تو بشه که به اتاق پرتودرمانی بری،
(Laughter)
you know? -- and you're waiting for your turn to get the gamma rays, you think of a lot of things. Mostly, you think about: Am I going to survive? And I thought a lot about: What was my daughter's life going to be like without me? But you think about other things. I thought a lot about: What was I put on Earth to do? What was my calling? What should I do? I was lucky because I had lots of options. We'd been working in health and wellness, and K-12, and the developing world. so there were lots of projects that I could work on. But then I decided and committed at this point, to the thing I most wanted to do, which was to help as many people as possible regain the creative confidence they lost along their way. And if I was going to survive, that's what I wanted to do. I survived, just so you know.
به چیزهای زیادی فکر میکنی. بیشتر از همه به این فکر میکنی که آیا از پسِ این بیماری بر میای؟ اما چیزی که من بیشتر بهش فکر میکردم این بود که، زندگی دخترم بدون من چه قرار بود چه شکلی بشه؟ اما درباره چیزهای دیگه هم فکر میکنی. من درباره این فکر میکردم، که از من بر روی زمین چی به جا میمونه؟ رسالت من چی بود؟ چی کار باید میکردم؟ من خوشبخت بودم، زیرا گزینه های زیادی داشتم. ما در حال کار در بخش سلامتی و تندرستی و از مهدکودک تا دیپلم و کشورهای در حال توسعه بودیم. پس پروژههای زیادی بود که من میتونستم روی آنها کار کنم. اما من در اون هنگام عزمم رو برای انجام کاری که بیش از همه میخواستم جزم کردم- اما من در اون هنگام عزمم رو برای انجام کاری که بیش از همه میخواستم جزم کردم- این کار کمک به مردم تا سرحد امکان بود تا دوباره اعتماد خلاقانهای را که در طول زندگیشون از دست داده بودند رو برگردانند. و اگر زنده میموندم، این کاری بود که میخواستم انجام بدم. و همانطور که میدونید من زنده موندم.
(Laughter)
(خنده تماشاگران)
(Applause)
(تشویق تماشاگران)
I really believe that when people gain this confidence -- and we see it all the time at the d.school and at IDEO -- that they actually start working on the things that are really important in their lives. We see people quit what they're doing and go in new directions. We see them come up with more interesting -- and just more -- ideas, so they can choose from better ideas. And they just make better decisions.
من واقعا اعتقاد دارم که وقتی مردم اعتماد به نفسشان را بدست بیارن- و ما همواره شاهد این در دانشکدهی طراحی استنفورد و موسسه آی دی ای او هستیم- درواقع روی چیزی شروع بکار میکنند که در واقعا زندگیشان اهمیت دارد. ما میبینیم که مردم کاری که داشتن را رها میکنند و به مسیر جدیدی میرن. ما میبینیم که ایدههای جالبتر و بیشتر به ذهنشون میرسه. بنابراین میتونن از بین ایدههای بهتر یکی را انتخاب کنند. وخیلی ساده تصمیم بهتری میگیرند. میدونم که در TED، باید چیزهایی تو چنته داشته باشید که دنیا رو عوض کنه.
I know at TED, you're supposed to have a change-the-world kind of thing, isn't that -- everybody has a change-the-world thing? If there is one for me, this is it, to help this happen. So I hope you'll join me on my quest, you as, kind of, thought leaders. It would be really great if you didn't let people divide the world into the creatives and the non-creatives, like it's some God-given thing, and to have people realize that they're naturally creative, and that those natural people should let their ideas fly; that they should achieve what Bandura calls self-efficacy, that you can do what you set out to do, and that you can reach a place of creative confidence and touch the snake.
همه این چیزِ تغییر دهنده رو دارند. اگر من هم یکی داشته باشم، اینه: کمک به اینکه رویام به حقیقت بپیونده. خُب امیدوارم که شما هم در این ماجراجویی به من ملحق بشید- شما به عنوان رهبران فکری. واقعا عالی میشد اگر به کسی اجازه نمیدادید دنیا رو تقسیم کنه به دو دسته خلاق و غیر خلاق، انگار که خلاقیت یک استعداد خدادادی باشه، مردم رو وامیداشتید بفهمند که همه بطورطبیعی خلاق هستند. و این آدمهای طبیعی باید اجازه بدن که ایدههاشان پرواز کند. و اینکه آنها باید به چیزی که باندارا اسمش رو خود بسندگی گذاشته دست پیدا کنند، اینکه شما میتونید رویاتون رو تحقق ببخشید، و میتونید به جایگاه اعتماد بهنفس خلاقانه برسید و مار را لمس کنید. سپاسگزارم.
Thank you.
(تشویق تماشاگران)
(Applause)