So I'm going to speak about a problem that I have and that's that I'm a philosopher.
من می خواهم در مورد یک مشکلی که باهاش مواجهم صحبت بکنم و این مشکل این است که من فیلسوف هستم.
(Laughter)
(خنده)
When I go to a party and people ask me what do I do and I say, "I'm a professor," their eyes glaze over. When I go to an academic cocktail party and there are all the professors around, they ask me what field I'm in and I say, "philosophy" -- their eyes glaze over.
وقتی من به مهمانی می روم و مردم از من می پرسند که شغلت چیست؟ و من جواب می دهم که من پروفسور هستم - مردم چپ چپ به من نگاه می کنند. اگر من به یک مهمانی دانشگاهی بروم آنجا پروفسورها از من می پرسند که در چه رشته ای کار می کنم وقتی من جواب می دهم که "فلسفه" - آن ها چپ چپ نگاهم می کنند.
(Laughter)
(خنده)
When I go to a philosopher's party
وقتهایی که به مهمانی فلاسفه می روم
(Laughter)
(خنده)
and they ask me what I work on and I say, "consciousness," their eyes don't glaze over -- their lips curl into a snarl.
و فیلسوفها از من می پرسند که روی چه موضوعی کار می کنی و من جواب می دم که روی هوشیاری کار می کنم آن ها چپ چپ نگاهم نمی کنند بلکه لب و لوچه آن ها آویزان می شود و به خودشان می لرزند.
(Laughter)
(خنده)
And I get hoots of derision and cackles and growls because they think, "That's impossible! You can't explain consciousness." The very chutzpah of somebody thinking that you could explain consciousness is just out of the question.
و یا با ناراحتی هو می کنند یا می خندند و مسخره می کنند. چون فکر می کنند این نشدنی است و کسی نمی تواند هوشیاری را توضیح بدهد. آن ها این را گستاخی می دانند که کسی فکر کند می تواند هوشیاری را درک کند و یا آن را توضیح بدهد. هوشیاری اصلا سوال بردار نیست.
My late, lamented friend Bob Nozick, a fine philosopher, in one of his books, "Philosophical Explanations," is commenting on the ethos of philosophy -- the way philosophers go about their business. And he says, you know, "Philosophers love rational argument." And he says, "It seems as if the ideal argument for most philosophers is you give your audience the premises and then you give them the inferences and the conclusion, and if they don't accept the conclusion, they die. Their heads explode." The idea is to have an argument that is so powerful that it knocks out your opponents. But in fact that doesn't change people's minds at all.
دوست مرحوم من باب نوزیک که فیلسوف خیلی خوبی بود در یکی از کتابهاش به نام توضیحات فلسفی در مورد نحوه کار فلاسفه توضیح می دهد-- راهی که فلاسفه در کارهایشان پی می گیرند. و می گوید که فلاسفه طرفدار استدلال منطقی هستند. و توضیح می دهد که به نظر می رسد که نحوه استدلال ایده آل در نظر غالب فلاسفه این باشد که شما برای مخاطب هایتان پیش فرض ها را توضیح بدهید. و بعد مراحل استقرا و نتایج را برایشان توضیح بدهید و این آنچنان قانع کننده باشد که کسی نتواند از قبول کردن شانه خالی کند و مثلا اگر نتایج را قبول نکند بمیرد. یا مغزش منفجر شود. یعنی چنان استدلالی باشد که همه مخالفین را ناک اوت کند. اما در دنیای واقع استدلال قوی نظر آدمها را تغییر نمی دهد.
It's very hard to change people's minds about something like consciousness, and I finally figured out the reason for that. The reason for that is that everybody's an expert on consciousness. We heard the other day that everybody's got a strong opinion about video games. They all have an idea for a video game, even if they're not experts. But they don't consider themselves experts on video games; they've just got strong opinions. I'm sure that people here who work on, say, climate change and global warming, or on the future of the Internet, encounter people who have very strong opinions about what's going to happen next. But they probably don't think of these opinions as expertise. They're just strongly held opinions. But with regard to consciousness, people seem to think, each of us seems to think, "I am an expert. Simply by being conscious, I know all about this." And so, you tell them your theory and they say, "No, no, that's not the way consciousness is! No, you've got it all wrong." And they say this with an amazing confidence.
خیلی مشکل است که نظر آدمها را در مورد چیزی مثل هوشیاری عوض کرد. من بالاخره علت این مساله را کشف کردم. علتش این است که هر کسی خودش را متخصص هوشیاری می داند. دیروز همین جا صحبت بود که هر کسی در زمینه بازی های کامپیوتری نظری دارد. همه ی آن ها ایده هایی درباره بازی های کامپیوتری دارند حتی اگر متخصص آن نباشند. ولی خوب البته همه این افراد خودشان را متخصص بازهای کامپیوتری نمی دانند. آن ها فقط ایده های خوبی در این باره دارند. من مطمئن هستم که همه کسانی که اینجا صحبت کردند مثلا آنها که در زمینه تغییرات آب و هوا و گرم شدن زمین حرف زدند یا در زمینه آینده اینترنت کار می کنند، همیشه با افرادی روبرو می شوند که نظرات جدی در مورد این موضوع ها دارند ولی خوب این افراد خودشان را متخصص در این زمینه ها نمی دانند. آن ها فقط ایده های خوبی در این موضوعات دارند. اما در مورد هوشیاری افراد فکر می کنند که خودشان متخصص هوشیاری هستند. فقط به خاطر اینکه من هوشیار هستم من فکر می کنم همه چیز در مورد هوشیاری را می دانم. این باعث می شود که وقتی کسی مثل من تئوری خودش را در مورد هوشیاری برای مردم توضیح می دهد آنها می گویند: نه، نه، هوشیاری این طور که تو می گویی نیست! نه، تو در اشتباهی. و افراد با اطمینان خیلی زیادی در این مورد اظهار نظر می کنند.
And so what I'm going to try to do today is to shake your confidence. Because I know the feeling -- I can feel it myself. I want to shake your confidence that you know your own innermost minds -- that you are, yourselves, authoritative about your own consciousness. That's the order of the day here.
به همین خاطر من امروز قصد دارم، این اطمینان شما را از بین ببرم. چون من این احساس اطمینان را درک می کنم من خودم این مساله را حس می کنم. من می خواهم این اطمینان شما را به اینکه ذهن خودتان را می شناسید از بین ببرم. و این احساس که شما صاحب نظر در مورد هوشیاری خودتان هستید را از بین ببرم. این برنامه امروز من است.
Now, this nice picture shows a thought-balloon, a thought-bubble. I think everybody understands what that means. That's supposed to exhibit the stream of consciousness. This is my favorite picture of consciousness that's ever been done. It's a Saul Steinberg of course -- it was a New Yorker cover. And this fellow here is looking at the painting by Braque. That reminds him of the word baroque, barrack, bark, poodle, Suzanne R. -- he's off to the races. There's a wonderful stream of consciousness here and if you follow it along, you learn a lot about this man. What I particularly like about this picture, too, is that Steinberg has rendered the guy in this sort of pointillist style.
این تصویر زیبا یک بالون فکر یا یک حباب فکر را نشان می دهد. فکر کنم همه می دانیم این شکل قرار است چه چیزی را نشان بدهد. این شکل قرار است که جریان هوشیاری را نمایش بدهد. به نظر من این بهترین تصویری است که تا حال از هوشیاری ترسیم شده است. این جلد مجله نیویورکر است که سائول اشتاین برگ آن را کشیده است. این آقایی که اینجا در عکس هست دارد به این نقاشی از براک نگاه می کند. و این کار کلمه های دیگری را هم به ذهنش آورده مثل باروک، بارک، برک، پودل، و سوزان و ... . همینطور پشت سر هم. اینجا یک جریان زیبا از هوشیاری تصویر شده است. اگر شما آن را دنبال بکنید، خیلی مطالب را در مورد این آقا می فهمید. چیزی که من در این عکس از آن خوشم می آید این است اشتان برگ این آقا را به فورم نقطه نقطه (نقطه چین) کشیده است.
Which reminds us, as Rod Brooks was saying yesterday: what we are, what each of us is -- what you are, what I am -- is approximately 100 trillion little cellular robots. That's what we're made of. No other ingredients at all. We're just made of cells, about 100 trillion of them. Not a single one of those cells is conscious; not a single one of those cells knows who you are, or cares. Somehow, we have to explain how when you put together teams, armies, battalions of hundreds of millions of little robotic unconscious cells -- not so different really from a bacterium, each one of them -- the result is this. I mean, just look at it. The content -- there's color, there's ideas, there's memories, there's history. And somehow all that content of consciousness is accomplished by the busy activity of those hoards of neurons. How is that possible? Many people just think it isn't possible at all. They think, "No, there can't be any sort of naturalistic explanation of consciousness."
این مساله یادآور همان چیزی است که دیروز رود بروکس اینجا مطرح کرد: چیزی که ما هستیم، چیزی که هر یک از ما هستیم -- چیزی که شما هستید، من هستم -- حدود صد تریلیون ربوت سلولی کوچک است. این آن چیزی است که همه ما از آن ساخته شده ایم. هیچ ماده اولیه دیگری در کار نیست. فقط از این ۱۰۰ تریلیون سلول ساخته شده ایم. و حتی یکی از آنها هم هوشیار نیست. حتی یکی از این سلولها هم نمی داند که شما کی هستید و برای هیچ کدام مهم هم نیست که شما کی هستید. در عین حال ما باید راهی پیدا کنیم که بفهمیم چطور وقتی تیم هایی یا لشکر هایی یا گروهایی از صد ها میلیون از این روبوتهای سلولی ناهشیار را در کنار هم به کار می گیریم -- که تک تک آنها فرق زیادی با باکتری ها ندارند -- چنین نتیجه ای به دست می آید. فقط شما به این تصویر نگاه کنید. چقدر محتوا اینجا هست. ایده هست، رنگ هست، خاطرات هست، تاریخ هست. ولی به نحوی همه این محتوا از طریق فعالیت دسته های نورونی ایجاد می شود. چطور چنین چیزی ممکن است؟ بسیاری از افراد فکر می کنند چنین چیزی ممکن نیست. به هیچ وجه ممکن نیست کسی با ابزار و علل طبیعی هوشیاری را توضیح بدهد.
This is a lovely book by a friend of mine named Lee Siegel, who's a professor of religion, actually, at the University of Hawaii, and he's an expert magician, and an expert on the street magic of India, which is what this book is about, "Net of Magic." And there's a passage in it which I would love to share with you. It speaks so eloquently to the problem. "'I'm writing a book on magic,' I explain, and I'm asked, 'Real magic?' By 'real magic,' people mean miracles, thaumaturgical acts, and supernatural powers. 'No,' I answer. 'Conjuring tricks, not real magic.' 'Real magic,' in other words, refers to the magic that is not real; while the magic that is real, that can actually be done, is not real magic."
این یک کتاب دوست داشتنی است که دوست من لی سیگل نوشته است. لی استاد مذهب در دانشگاه هاوایی است. که متخصص جادوگری هم هست و متخصص جادوگری خیابانی هندی است. و این کتاب هم در همین زمینه است. "اساس جادو" در این کتاب یک پاراگراف هست که من دوست دارم شما هم آن را بخوانید. چون مساله را خیلی روشن مطرح کرده است. «از من می پرسند موضوع این کتاب چیست و من جواب می دهم جادوگری است. می پرسند جادوگری واقعی؟ و منظورشان از جادوگری واقعی معجزه و سحر و قدرتهای فوق طبیعی است. و من جواب می دهم: نه، فقط تردستی و شعبده بازی نه جادوگری واقعی» به بیان دیگر منظور از جادوگری واقعی آن نوع از جادوگری است که واقعیت ندارد، چون که با جادوگری واقعی نمی شود در واقع جادو انجام داد.
(Laughter)
(خنده)
Now, that's the way a lot of people feel about consciousness.
بسیاری از افراد در مورد هوشیاری هم همین طور فکر می کنند.
(Laughter)
(خنده)
Real consciousness is not a bag of tricks. If you're going to explain this as a bag of tricks, then it's not real consciousness, whatever it is. And, as Marvin said, and as other people have said, "Consciousness is a bag of tricks." This means that a lot of people are just left completely dissatisfied and incredulous when I attempt to explain consciousness. So this is the problem. So I have to do a little bit of the sort of work that a lot of you won't like, for the same reason that you don't like to see a magic trick explained to you. How many of you here, if somebody -- some smart aleck -- starts telling you how a particular magic trick is done, you sort of want to block your ears and say, "No, no, I don't want to know! Don't take the thrill of it away. I'd rather be mystified. Don't tell me the answer." A lot of people feel that way about consciousness, I've discovered. And I'm sorry if I impose some clarity, some understanding on you. You'd better leave now if you don't want to know some of these tricks.
می گویند: هوشیاری واقعی یک جعبه جادو پر از حقه های تردستی نیست. اگر تو می خواهی با یک مجموعه از حقه ها هوشیاری را توجیه کنی، اساسا در اشتباهی هر کاری که بکنی بی فایده است. از آن جا که ماروین گفته است و کسان دیگر هم گفته اند، هوشیاری یک جعبه پر از تردستی است. در نتیجه عده زیادی هستند که خارج از این دایره می مانند و قانع نمی شوند. و به خاطر پیش داوری - آن چه من می گویم را باور نمی کنند. خوب این مشکل من است و من مجبورم به نحوی این مساله را توضیح بدهم و به کارهایی متوسل شوم که خیلی از شما نخواهید پسندید، به همان دلیل که دوست ندارید از راز یک حقه جادوگری سر در بیاورید. چند نفر از شما هستند که اگر کسی شروع به توضیح راز یک تردستی بکند، گوشتان را می گیرید که نشنوید و می گویید من دوست ندارم بفهمم. و می خواهم همچنان تعجب کنم و لذت ببرم. به من راز آن را نگویید. من فهمیده ام که خیلی از مردم در مورد هوشیاری هم، همین طور فکر می کنند. من معذرت می خواهم اگر بعضی از این تردستی ها را برای شما لو می دهم. اگر کسی هست که نمی خواهد این مسایل برایش روشن بشود بهتر است همین حالا مجلس را ترک کند.
But I'm not going to explain it all to you. I'm going to do what philosophers do. Here's how a philosopher explains the sawing-the-lady-in-half trick. You know the sawing-the-lady-in-half trick? The philosopher says, "I'm going to explain to you how that's done. You see, the magician doesn't really saw the lady in half."
ولی خوب من همه جزئیات آن را برای شما توضیح نمی دهم. بلکه کاری را می کنم که معمولا فلاسفه می کنند. مثلا فلاسفه تردستی «نصف کردن یک خانم با اره» را این طور توضیح می دهند. شما تردستی «نصف کردن یک خانم با اره» را دیده اید؟ فیلسوف می گوید: من الان برای تان توضیح می دهم که چطور یک شعبده باز یک خانم را با اره نصف می کند. شعبده باز واقعا آن خانم را نصف نمی کند.
(Laughter)
(خنده)
"He merely makes you think that he does." And you say, "Yes, and how does he do that?" He says, "Oh, that's not my department, I'm sorry."
بلکه کاری می کند که شما فکر کنید آن خانم نصف شده است. و بعد شما می پرسید: خوب ولی چطور این کار را می کند؟ و فیلسوف می گوید: ببخشید. نحوه انجام کار خارج از تخصص من است.
(Laughter)
(خنده)
So now I'm going to illustrate how philosophers explain consciousness. But I'm going to try to also show you that consciousness isn't quite as marvelous -- your own consciousness isn't quite as wonderful -- as you may have thought it is. This is something, by the way, that Lee Siegel talks about in his book. He marvels at how he'll do a magic show, and afterwards people will swear they saw him do X, Y, and Z. He never did those things. He didn't even try to do those things. People's memories inflate what they think they saw. And the same is true of consciousness.
من حالا می خواهم که به شما نشان بدهم که فلاسفه چطور هوشیاری را برای شما توضیح می دهند. علاوه بر این من سعی می کنم به شما نشان بدهم که هوشیاری آنقدر ها هم عالی -- که هوشیاری شما آنقدر ها هم که فکر می کنید عالی و بی نقص نیست. راستی این هم یکی از چیزهایی است که لی سیگل در کتابش به آن پرداخته است. آنجا می گوید که بعد از یک نمایش تردستی تماشاگر ها قسم می خورند که دیده اند که شعبده باز فلان کارها را انجام داده در حالی که شعبده باز چنین کارهایی نکرده است. شعبده باز حتی سعی هم نکرده که آن کارها را انجام بدهد. بلکه حافظه آن ها باعث تورم افکارشان می شود و باعث می شود فکر کنند آن کارها انجام شده است. مساله هوشیاری هم همین طور است.
Now, let's see if this will work. All right. Let's just watch this. Watch it carefully. I'm working with a young computer-animator documentarian named Nick Deamer, and this is a little demo that he's done for me, part of a larger project some of you may be interested in. We're looking for a backer. It's a feature-length documentary on consciousness. OK, now, you all saw what changed, right? How many of you noticed that every one of those squares changed color? Every one. I'll just show you by running it again. Even when you know that they're all going to change color, it's very hard to notice. You have to really concentrate to pick up any of the changes at all.
بگذارید ببینم.اگر این کار کند.خیلی خوب. این را ببینید. با دقت این را تماشا کنید. من با یک انیماتور و مستند ساز جوان به نام نیک دیمر کار می کنم این قسمتی از یک پروژه بزرگتر است که بعضی از شما ها ممکن است به آن علاقه مند باشید. ما دنبال کسی می گردیم که این کار را حمایت کند. این قرار است نهایتا یک فیلم مستند در مورد هوشیاری بشود. خوب شما همه متوجه شدید که چی اینجا عوض شده است؟ درسته؟ چند نفر از شما متوجه شدید که همه این مربع ها رنگشان عوض شد؟ همه ی شما. من دوباره این را پخش می کنم تا متوجه بشوید. حتی حالا که شما می دانید تک تک این مربع ها قرار است رنگشان عوض بشود، خیلی سخت است که زمان تغییر رنگ را متوجه بشوید. شما باید واقعا تمرکز کنید، تا بتوانید تغییر را متوجه بشوید.
Now, this is an example -- one of many -- of a phenomenon that's now being studied quite a bit. It's one that I predicted in the last page or two of my 1991 book, "Consciousness Explained," where I said if you did experiments of this sort, you'd find that people were unable to pick up really large changes. If there's time at the end, I'll show you the much more dramatic case. Now, how can it be that there are all those changes going on, and that we're not aware of them? Well, earlier today, Jeff Hawkins mentioned the way your eye saccades, the way your eye moves around three or four times a second. He didn't mention the speed. Your eye is constantly in motion, moving around, looking at eyes, noses, elbows, looking at interesting things in the world. And where your eye isn't looking, you're remarkably impoverished in your vision. That's because the foveal part of your eye, which is the high-resolution part, is only about the size of your thumbnail held at arms length. That's the detail part. It doesn't seem that way, does it? It doesn't seem that way, but that's the way it is. You're getting in a lot less information than you think.
این در واقع یک مثال از یک پدیده ای است که الان کمی بررسی شده و من در صفحه آخر یا دو صفحه آخر از کتابم که سال ۱۹۹۱ منتشر کردم، به اسم "توضیح هوشیاری" پیش بینی کرده بودم. که آن جا گفته ام، اگر کسی آزمایشهایی از این قبیل انجام بدهد، خواهد دید که افراد تغییرات خیلی بزرگ و واضحی را نادیده می گیرند و متوجه نمی شوند. اگر در آخر فرصت باشد، من نمونه های خیلی جالب تری را نشان شما خواهم داد. خوب سوال این است که چطور ممکن است که این همه چیز عوض شود ولی ما از آن آگاه نشویم؟ خوب امروز قبل از من جف هاوکینز در صحبتهاش به حرکت سریع چشم ها اشاره کرد. چشمهای ما سه تا چهار بار در ثانیه می گردند. او به سرعت آن اشاره نکرد. چشمهای ما مدام در حرکت هستند. و مدام روی چیزهای که جذاب تر یا مهم تر هستند توقف می کنند، مثلا روی چشم افراد یا دماغ آنها یا لبهای آنها. نکته این است که بینایی شما در مورد جاهایی که مستقیما به آنها نگاه نمی کنید بسیار ضعیف است. علت این مساله هم این است که لکه زرد چشم شما که قسمت با رزولوشن بالای چشم شما است فقط به اندازه ناخن شصت، وقتی دستتان را این شکل بگیرید پوشش می دهد. شما فقط لکه زرد را با دقت بالا می بینید و بقیه میدان بینایی دقت خیلی کمی دارد. ولی شما اصلا این را احساس نمی کنید. می کنید؟ با اینکه ما اصلا اینطور حس نمی کنیم، ولی این واقعیت است. ما اطلاعات خیلی کمتری از آن چیزی که فکر می کنیم از محیط دریافت می کنیم.
Here's a completely different effect. This is a painting by Bellotto. It's in the museum in North Carolina. Bellotto was a student of Canaletto's. And I love paintings like that -- the painting is actually about as big as it is right here. And I love Canalettos, because Canaletto has this fantastic detail, and you can get right up and see all the details on the painting. And I started across the hall in North Carolina, because I thought it was probably a Canaletto, and would have all that in detail. And I noticed that on the bridge there, there's a lot of people -- you can just barely see them walking across the bridge. And I thought as I got closer I would be able to see all the detail of most people, see their clothes, and so forth. And as I got closer and closer, I actually screamed. I yelled out because when I got closer, I found the detail wasn't there at all. There were just little artfully placed blobs of paint. And as I walked towards the picture, I was expecting detail that wasn't there. The artist had very cleverly suggested people and clothes and wagons and all sorts of things, and my brain had taken the suggestion.
خوب این یک پدیده کاملا متفاوت است. این یک نقاشی متعلق به بلاتو است. این نقاشی در موزه ای در کارولینای شمالی نگهداری می شود. بلاتو شاگرد کانولتو بوده است. من این جور نقاشی ها را خیلی دوست دارم. اندازه واقعی این نقاشی تقریبا همین اندازه ای است که شما الان روی این پرده می بینید. من به این خاطر از کانولتو خوشم می آید چون نقاشی هاش جزئیات فراوانی را نشان می دهند. شما می توانید بروید و از نزدیک همه جزئیات را نگاه کنید. من اول از دور و از آخر سالن موزه کارولینا شروع کردم به دیدن چون فکر کردم که این کار هم مال کانولتو است و شامل جزئیات فراوانی خواهد بود. و از دور دیدم که روی آن پلی که در نقاشی هست عده زیادی آدم که شما به سختی می توانید آن ها را ببینید در حال عبور هستند. و فکر کردم هر چه نزدیک تر بروم جزئیات بیشتری از افرادی که روی پل هستند را می توانم ببینم. مانند لباس هایشان و بقیه جزئیات. وقتی که نزدیک و نزدیک تر رفتم یک دفعه از تعجب جیغ زدم. فریاد من به خاطر این بود که وقتی من نزدیک آن شدم، متوجه شدم که اصلا جزئیاتی وجود ندارد. فقط لکه های رنگی ای روی صفحه بود که هنرمندانه کناره هم قرار گرفته بودند. همین طور که من به تصویر نزدیک تر می شدم انتظار دیدن جزییاتی را داشتم که واقعا روی آن صفحه وجود نداشتند. هنرمند نقاش با هوشمندنی فقط سرنخهایی از مردم و لباس ها و چیزهای دیگری که باید آن جا دیده می شد را روی صفحه ثبت کرده بود و مغز من این سرنخ ها را تبدیل به تصاویر کاملی کرده بود.
You're familiar with a more recent technology, which is -- There, you can get a better view of the blobs. See, when you get close they're really just blobs of paint. You will have seen something like this -- this is the reverse effect. I'll just give that to you one more time.
شما حتما با نوع مدرن تر این فن آوری آشنا هستند. شما می توانید تصویر بهتری از لکه های رنگ را ببینید. ببینید، وقتی که نزدیکتر می شوید، آن ها واقعا لکه هایی از رنگ هستند. اینجا شما بر عکس آن مساله را می بینید. یک دفعه دیگه تماشا بکنید.
Now, what does your brain do when it takes the suggestion? When an artful blob of paint or two, by an artist, suggests a person -- say, one of Marvin Minsky's little society of mind -- do they send little painters out to fill in all the details in your brain somewhere? I don't think so. Not a chance. But then, how on Earth is it done? Well, remember the philosopher's explanation of the lady? It's the same thing. The brain just makes you think that it's got the detail there. You think the detail's there, but it isn't there. The brain isn't actually putting the detail in your head at all. It's just making you expect the detail.
سوال این است که که مغز شما چطور این سرنخ ها را می گیرد و تبدیل به تصاویر کامل می کند؟ وقتی یک لکه رنگی که هنرمندانه قرار داده شده است، برای مغز یک انسان را تداعی می کند، برای مثال یکی از نقاشی های ماروین مینسکی است به اسم جامعه ذهن ها -- آیا کسی یک نقاش کوچولو را داخل مغز شما می فرستد تا بقیه جزییات را برای شما نقاشی کند؟ نه فکر نکنم اینطور باشد. اما اگر اینطور نیست پس چطور ما از آن لکه ها بقیه جزییات را می بینیم؟ خوب یادتون می آید که فلاسفه چطور با مساله اره کردن آن خانم توسط شعبده باز برخورد می کردند؟ این هم همانطور است. مغز فقط کاری می کند که شما فکر کنید جزئیات وجود دارند در حالی که وجود ندارند. مغز باعث می شود شما انتظار داشته باشید جزئیات آنجا باشند در حالی که نیستند. مغز در واقع این جزئیات را در اختیار شما قرار نمی دهد. شما تنها انتظار دارید که جزئیاتی وجود داشته باشد.
Let's just do this experiment very quickly. Is the shape on the left the same as the shape on the right, rotated? Yes. How many of you did it by rotating the one on the left in your mind's eye, to see if it matched up with the one on the right? How many of you rotated the one on the right? OK. How do you know that's what you did?
بیایید این آزمایش را خیلی سریع انجام بدهیم. آیا شکل سمت چپ همان شکل سمت راستی است که فقط یک کم چرخیده است؟ بله. چند نفر در ذهنشان سمت چپی را چرخاندند تا ببینند آیا با سمت راستی منطبق می شود یا نه؟ خوب. چند نفر سمت راستی را چرخاندند؟ خوب. شما چطور می فهمید که سمت راستی را چرخانده اید یا سمت چپی را؟
(Laughter)
(خنده)
There's in fact been a very interesting debate raging for over 20 years in cognitive science -- various experiments started by Roger Shepherd, who measured the angular velocity of rotation of mental images. Yes, it's possible to do that. But the details of the process are still in significant controversy. And if you read that literature, one of the things that you really have to come to terms with is even when you're the subject in the experiment, you don't know. You don't know how you do it. You just know that you have certain beliefs. And they come in a certain order, at a certain time. And what explains the fact that that's what you think? Well, that's where you have to go backstage and ask the magician.
در واقع یک بحث خیلی جالبی در بیست سال گذشته در علوم شناختی مطرح شده است که با کارهای راجر شپرد شروع شده است که سرعت چرخش تصاویر ذهنی را اندازه گیری کرد. بله شما می توانید سرعت چرخش تصاویر ذهنی را اندازه بگیرید. البته جزئیات اینکه ما چطور این کار را انجام می دهیم هنوز مورد اختلاف است. نکته مهمی که در مطالعه این مسایل متوجه می شویم این است که حتی وقتی که آن را عملا تجربه می کنید، نمی دانید چطور این کار را انجام می دهید. شما نمی دانید که چطور این کار را انجام می دهید. شما فقط می دانید که «باور» های خاصی در این مورد دارید. که در زمانهای خاصی و به ترتیب خاصی بروز می کنند. و چه چیز این واقعیت را توضیح می دهد که این آن چیزی است که شما فکر می کنید؟ برای اینکه این را بفهمیم، باید برویم پشت صحنه و از شعبده باز سوال کنیم.
This is a figure that I love: Bradley, Petrie, and Dumais. You may think that I've cheated, that I've put a little whiter-than-white boundary there. How many of you see that sort of boundary, with the Necker cube floating in front of the circles? Can you see it? Well, you know, in effect, the boundary's really there, in a certain sense. Your brain is actually computing that boundary, the boundary that goes right there. But now, notice there are two ways of seeing the cube, right? It's a Necker cube. Everybody can see the two ways of seeing the cube? OK. Can you see the four ways of seeing the cube? Because there's another way of seeing it. If you're seeing it as a cube floating in front of some circles, some black circles, there's another way of seeing it. As a cube, on a black background, as seen through a piece of Swiss cheese.
من این شکل را خیلی دوست دارم. برادلی، پتری و دومایس. ممکن است که شما فکر کنید من تقلب کرده ام و یک سری لبه سفید خیلی روشن به این شکل اضافه کرده ام. چند نفر از شما ها این لبه ها را می بینید و احساس می کنید که این مکعب نکر از صفحه بیرون زده است؟ آیا می توانید این را ببینید؟ واقعیت این است که این لبه ها به یک معنی واقعا آنجا هستند. مغز شما واقعا آن لبه ها را محاسبه می کند. آن لبه ای که اینجا قرار دارد. اما الان، به دو شکل می توان این مکعب را دید. درست است؟ این یک مکعب نکر است. همه می توانند مکعب را به هر دو شکل را ببینند؟ ببینم آیا شما می توانید به چهار شکل مکعب را ببینید؟ یک راه دیگری برای دیدن مکعب هست. یک راه این است که یک مکعب سفید روی یک صفحه سفید که چند تا لکه سیاه دارد ببینید و یک راه این است که یک مکعب سفید پشت یک صفحه سفید که چند تا سوراخ دارد ببینید. مانند دیدن از بین یک قطعه پنیر سوئیسی.
(Laughter)
(خنده)
Can you get it? How many of you can't get it? That'll help.
می توانید اینطوری تصورش کنید؟ چند نفر از شما نمی توانند آن را ببینند. حالا راحت تر شد.
(Laughter)
(خنده)
Now you can get it. These are two very different phenomena. When you see the cube one way, behind the screen, those boundaries go away. But there's still a sort of filling in, as we can tell if we look at this. We don't have any trouble seeing the cube, but where does the color change? Does your brain have to send little painters in there? The purple-painters and the green-painters fight over who's going to paint that bit behind the curtain? No. Your brain just lets it go. The brain doesn't need to fill that in. When I first started talking about the Bradley, Petrie, Dumais example that you just saw -- I'll go back to it, this one -- I said that there was no filling-in behind there. And I supposed that that was just a flat truth, always true. But Rob Van Lier has recently shown that it isn't.
حالا که متوجه شدید. این دو نمونه، پدیده های کاملا متفاوتی هستند. وقتی شما مکعب را پشت صفحه می بینید این لبه ها از بین می روند. اما به هر حال یک نوع تکمیل وجود دارد. همان طور که با دیدن این تصویر می توانیم بگوییم. ما به راحتی مکعب را می بینیم ولی نمی دانیم دقیقا کجا رنگ ها عوض می شوند؟ آیا مغز شما نیاز دارد که نقاش های کوچکی را پشت صفحه بفرستد؟ آیا نقاش های صورتی و نقاش های سبز سر اینکه تا کجا کدام رنگ را ادامه بدهند با هم دعوا می کنند؟ نه. نه مغز شما این مساله را نادیده می گیرد. مغز نیازی ندارد این مساله را حل کند. وقتی من برای اولین بار شروع به صحبت در مورد این مثالی که همین حالا بهتون نشان دادم کردم منظورم این یکی است. من گفتم که اینجا تکمیل کردنی رخ نمی دهد. و با خودم فکر کردم که این یک واقعیتی است که همیشه درست است. اما اخیراً راب ون لیر نشان داده که همیشه اینطور نیست.
Now, if you think you see some pale yellow -- I'll run this a few more times. Look in the gray areas, and see if you seem to see something sort of shadowy moving in there -- yeah, it's amazing. There's nothing there. It's no trick. ["Failure to Detect Changes in Scenes" slide] This is Ron Rensink's work, which was in some degree inspired by that suggestion right at the end of the book. Let me just pause this for a second if I can.
اگر شما فکر می کنید که در این تصویر یک شی زرد می بینید من این را چند بار دیگر نمایش خواهم داد. به این مناطق خاکستری توجه کنید. شما یک سایه ای نمی بینید که دارد اینجا حرکت می کند؟ بله! این شگفت آور است. در واقع هیچ چیزی در قسمت های خاکستری نیست. هیچ کلکی در کار نیست. این یکی از کارهای ران رنسیک است که به درجاتی از آن پیشنهاد من در آخر کتابم الهام گرفته است. اجازه بدهید من این را برای چند ثانیه متوقف کنم. اسم این پدیده کوری در موقع تغییر است.
This is change-blindness. What you're going to see is two pictures, one of which is slightly different from the other. You see here the red roof and the gray roof, and in between them there will be a mask, which is just a blank screen, for about a quarter of a second. So you'll see the first picture, then a mask, then the second picture, then a mask. And this will just continue, and your job as the subject is to press the button when you see the change. So, show the original picture for 240 milliseconds. Blank. Show the next picture for 240 milliseconds. Blank. And keep going, until the subject presses the button, saying, "I see the change."
من دو تا تصویر به شما نشان خواهم داد یکی از این دو تا تصویر با آن یکی کمی تفاوت دارد. مثلا اینجا می بینید که تصویر اول و دوم فرقشان این است که یکی سقف خاکستری و آن یکی سقف قرمز دارد. بین این دو تا تصویر برای حدود یک چهارم ثانیه یک ماسک (پوشانه) نشان داده می شود. شما تصویر اول را می بینید بعد ماسک را و بعد تصویر دوم را و بعد ماسک را و به همین ترتیب این ها تکرار می شود و شما باید وقتی فرق دو تا تصویر را فهمیدید یک دکمه را فشار بدهید. پس تصویر اول برای ۲۴۰ میلی ثانیه نشان داده می شود بعد صحفه خالی می شود. بعد تصویر دوم ۲۴۰ میلی ثانیه نمایش داده می شود و دو مرتبه صفحه ۲۹۰ میلی ثانیه خالی است. و به همین ترتیب این مراحل تکرار می شود تا فرد مورد آزمایش دکمه را فشار بدهد. و بگوید که تغییر را دیده است. حالا من می خواهم آزمایش را روی شما انجام بدهم.
So now we're going to be subjects in the experiment. We're going to start easy. Some examples. No trouble there. Can everybody see? All right. Indeed, Rensink's subjects took only a little bit more than a second to press the button. Can you see that one? 2.9 seconds. How many don't see it still? What's on the roof of that barn?
با یک مثال ساده شروع می کنیم. خوب این که مشکل نیست؟ همه می بینند؟ خیلی خوب. خوب افرادی که این آزمایش را انجام داده اند اندکی بیش از یک ثانیه بعد از شروع تغییر را متوجه می شدند. این یکی را می بینید؟ افراد این یکی را در نزدیک به ۲.۹ ثانیه متوجه شده اند. چند نفر هنوز پیداش نکرده اند؟ چه روی سقف آن کلبه هست؟ (خنده)
(Laughter)
این یکی آسان است.
It's easy. Is it a bridge or a dock? There are a few more really dramatic ones, and then I'll close. I want you to see a few that are particularly striking. This one because it's so large and yet it's pretty hard to see. Can you see it?
روی رودخانه پل است یا اسکله؟ این چند تای آخر خیلی جالب هستند. من می خواهم چند تا که واقعا تکان دهنده هستند به شما نشان دهم. این یکی خیلی تغییر بزرگی است و باز هم به سختی دیده می شود. آیا می توانید آن را ببینید؟ حضار : بله.
Audience: Yes.
سایه ها عقب و جلو می روند بالای دماغه هواپیما.خیلی بزرگ است.
Dan Dennett: See the shadows going back and forth? Pretty big. So 15.5 seconds is the median time for subjects in his experiment there.
این یکی پانزده و نیم ثانیه وقت آزمایش دهندگان را می گرفته است. من این یکی را خیلی دوست دارم.این دیگر آخریش است.
I love this one. I'll end with this one, just because it's such an obvious and important thing. How many still don't see it? How many still don't see it? How many engines on the wing of that Boeing?
چون که این خیلی واضح است و چیز خیلی مهمی است. چند نفر این را هنوز نمی بینند؟ چند نفر این را هنوز نمی بینند؟ آن هواپیما چند تا موتور زیر بالش دارد؟ (خنده)
(Laughter)
درست در وسط تصویر.
Right in the middle of the picture! Thanks very much for your attention. What I wanted to show you is that scientists, using their from-the-outside, third-person methods, can tell you things about your own consciousness that you would never dream of, and that, in fact, you're not the authority on your own consciousness that you think you are. And we're really making a lot of progress on coming up with a theory of mind.
خیلی ممنون از توجهتون. من قصد داشتم به شما نشان بدهم که دانشمندان سعی می کنند با روشهایی از بیرون و از دید ناظر خارجی به شما در مورد هوشیاری درونی شما اطلاعاتی بدهند که حتی خوابش را هم نمی دیده اید. و در واقع شما شناختی از هوشیاری خودتان تا آن حد که فکر می کنید ندارید. و در واقع ما در راه رسیدن به یک تئوری ذهن خیلی پیشرفت کرده ایم. جف هاوکینز امروز صبح سعی کرد که تلاشهای خودش
Jeff Hawkins, this morning, was describing his attempt to get theory, and a good, big theory, into the neuroscience. And he's right. This is a problem. Harvard Medical School once -- I was at a talk -- director of the lab said, "In our lab, we have a saying. If you work on one neuron, that's neuroscience. If you work on two neurons, that's psychology."
برای رسیدن به یک تئوری خوب در علوم اعصاب را توضیح دهد. و من با او موافقم که این مشکل بزرگی است. یک بار من در دانشکده پزشکی هاروارد سخنرانی می کردم ریس یک آزمایشگاه می گفت در آزمایشگاه ما یک جمله ای هست که می گوید: اگر شما روی یک نورون کار می کنید کار شما نوروساینس است. اگر شما روی دو تا نورون کار می کنید کار شما روانشناسی است. (خنده)
(Laughter)
ما به تئوری های بیشتری نیاز داریم و خیلی از این ها از بالا به پایین خواهند آمد.
We have to have more theory, and it can come as much from the top down.
از شما خیلی متشکرم.
Thank you very much.
(تشویق)
(Applause)