I'm going to talk about the strategizing brain. We're going to use an unusual combination of tools from game theory and neuroscience to understand how people interact socially when value is on the line.
میخوام راجع به برنامه دادن به مغز صحبت کنم. ما از ترکیب ابزارهای عجیبی استفاده خواهیم کرد ابزارهایی متشکل از "نظریۀ بازیها" و علوم اعصاب تا بفهمیم افراد در زمانی که بحث جایزه یا ارزشی در میان است، از نظر اجتماعی چگونه رفتار می کنند.
So game theory is a branch of, originally, applied mathematics, used mostly in economics and political science, a little bit in biology, that gives us a mathematical taxonomy of social life, and it predicts what people are likely to do and believe others will do in cases where everyone's actions affect everyone else. That's a lot of things: competition, cooperation, bargaining, games like hide-and-seek and poker.
پس، "نظریۀ بازیها " در واقع شاخه ای از ریاضیات کاربردی است که عمدتا در اقتصاد و علوم سیاسی و یک کمی هم در بیولوژی استفاده می شود که به ما رده بندیای ریاضی از زندگی اجتماعی می دهد و پیش بینی می کند که به احتمال زیاد افراد چگونه رفتار خواهند کرد و به اعتقاد آنها دیگران چگونه رفتار می کنند، در مواردی که رفتار هر شخص، بر روی باقی افراد هم تاثیرگذار هست. این موارد شامل: مسابقه، همکاری، چانهزنی و مذاکره بازی هایی مثل قایمموشک و پوکر میشود.
Here's a simple game to get us started. Everyone chooses a number from zero to 100. We're going to compute the average of those numbers, and whoever's closest to two-thirds of the average wins a fixed prize. So you want to be a little bit below the average number but not too far below, and everyone else wants to be a little bit below the average number as well. Think about what you might pick. As you're thinking, this is a toy model of something like selling in the stock market during a rising market: You don't want to sell too early, because you miss out on profits, but you don't want to wait too late, to when everyone else sells, triggering a crash. You want to be a little bit ahead of the competition, but not too far ahead.
این یک بازی ساده برای شروع کار ما هست. همه عددی مابین صفر تا ۱۰۰ انتخاب می کنند، ما متوسط این اعداد رو محاسبه می کنیم، و هر کسی که به دو/سوم میانگین نزدیکتر باشد، جایزه ای را خواهد برد. پس شما میخواهید یک مقداری پایین تر از عدد میانگین باشید، ولی نه زیادی کمتر، و همه افراد دیگر هم می خواهند که یک مقداری پایین تر از عدد میانگین باشند. به عددی که می خواهید انتخاب کنید، فکر کنید. همینطور که در حال فکر کردن هستید بگم که این یک مدل ساده از نمونه های دیگر مثل فروش در بازار سهام هنگام صعود و افزایش قیمت بازار هست. درسته؟ نمی خواهید زیادی زود بفروشید، چون ممکن است سود کمتری کنید، ولی نمی خواهید هم زیادی منتظر بمانید تا وقتی همه در حال فروش هستند، مسبب یک سقوط شوید. می خواهید تا حدی در مسابقه پیش باشید ولی نه زیادی جلو. خوب، حالا این دو تا تئوری که ممکنه مردم راجع به این موضوع داشته باشند را ببینیم و
OK, here's two theories about how people might think about this, then we'll see some data. Some of these will sound familiar because you probably are thinking that way. I'm using my brain theory to see. A lot of people say, "I really don't know what people are going to pick, so I think the average will be 50" -- they're not being strategic at all -- and "I'll pick two-thirds of 50, that's 33." That's a start. Other people, who are a little more sophisticated, using more working memory, say, "I think people will pick 33, because they're going to pick a response to 50, and so I'll pick 22, which is two-thirds of 33." They're doing one extra step of thinking, two steps. That's better. Of course, in principle, you could do three, four or more, but it starts to get very difficult. Just like in language and other domains, we know that it's hard for people to parse very complex sentences with a recursive structure. This is called the cognitive hierarchy theory, something I've worked on and a few other people, and it indicates a kind of hierarchy, along with some assumptions about how many people stop at different steps and how the steps of thinking are affected by lots of interesting variables and variant people, as we'll see in a minute.
بعدش هم داده های مربوطه رو می بینیم. بعضی از اینها ممکنه برای شما آشنا باشند چون احتمالا خود شما مشابه همین فکر می کنید. من دارم از نظریه مغزم برای درک و دیدن استفاده میکنم. افراد زیادی می گویند " من واقعا نمیدونم بقیه چی انتخاب می کنند، پس فکر کنم عدد میانگین ۵۰ خواهد بود" در واقع اینها اصلا استراتژیک فکر نمی کنند. " بنابراین دو/سوم از ۵۰ رو انتخاب می کنم که میشه ۳۳ خوب، این هم خودش یک مدلی هست برای شروع بقیه مردم که یه کم بیشتر فکر می کنند، از حافظۀ فعالشون بیشتر استفاده می کنند، " فکر می کنم ملت ۳۳ را انتخاب می کنند، چون ۵۰ رو در نظر دارند و بنابراین من هم عدد ۲۲ را انتخاب می کنم که دو/سوم عدد ۳۳ هست" اینها دارند یه قدم جلوتر فکر میکنند، یعنی دو مرحله. خوب این بهتره. صد البته، در اصل، می تونید سه، چهار یا n مرحله بیشتر هم فکر کنید ولی کارتان سخت تر خواهد شد. درست مثل زبان تکلم و حوزه های دیگه، می دونیم که برای مردم تجزیه تحلیل جمله های سنگین و پیچیده با ساختاری تکرار شونده ، خیلی سخت است. در ضمن، این تئوری " تئوری سلسله مراتبی شناختی" نام دارد. تئوریای هست که من و عده کم دیگری بر رویش کار کرده ایم و نشان دهندۀ نوعی از سلسله مراتب در کنار برخی فرضیات راجع به اینکه چه تعدادی از افراد چند مرحله در این طرز تفکر جلو میروند و این تعداد مراحل تفکر چگونه تحت تاثیر عوامل و افراد جالب مختلفی هستند که تا یک دقیقه دیگر به شما نشان میدهم. یک تئوری متفاوت دیگر، که خیلی هم مشهور هست و البته قدیمی تر،
A very different theory, a much more popular one and an older one, due largely to John Nash of "A Beautiful Mind" fame, is what's called "equilibrium analysis." So if you've ever taken a game theory course at any level, you'll have learned a bit about this. An equilibrium is a mathematical state in which everybody has figured out exactly what everyone else will do. It is a very useful concept, but behaviorally, it may not exactly explain what people do the first time they play these types of economic games or in situations in the outside world. In this case, the equilibrium makes a very bold prediction, which is: everyone wants to be below everyone else, therefore, they'll play zero.
عمدتا به خاطر شهرت "جان نش" در فیلم " یک ذهن زیبا" به نام "آنالیزهای تعادلی " شناخته شده است. پس اگر تا به حال درس "نظریۀ بازیها " ، در هر سطحی را گذرانده باشید، تا حد کمی راجع به این موضوع یاد گرفته اید. "تعادل" یک وضعیت ریاضی است که در آن همۀ افراد دقیقا می دانند که تک تک بقیه افراد چگونه رفتار میکنند. این یک ایده بسیار کاربردی است ولی از نظر رفتاری ممکن است نتواند به طور دقیق تشریح کند که مردم وقتی برای اولین بار در این بازی اقتصادی شرکت می کنند، چگونه رفتار می کنند یا وقتی در موقعیتهای مختلف در دنیای واقعی قرار می گیرند. در این مورد خاص، "تعادل" پیش بینی بسیار شجاعانه ای انجام میدهد و میگوید که همه میخواهند با عدد پایین تر از بقیه بازی کنند، در نتیجه با عدد صفر وارد بازی می شوند.
Let's see what happens. This experiment's been done many, many times. Some of the earliest ones were done in the '90s by me and Rosemarie Nagel and others. This is a beautiful data set of 9,000 people who wrote in to three newspapers and magazines that had a contest. The contest said, send in your numbers, and whoever is close to two-thirds of the average will win a big prize. As you can see, there's so much data here, you can see the spikes very visibly. There's a spike at 33 -- those are people doing one step. There is another spike visible at 22. Notice, by the way, most people pick numbers right around there; they don't necessarily pick exactly 33 and 22. There's something a bit noisy around it. But you can see those spikes on that end. There's another group of people who seem to have a firm grip on equilibrium analysis, because they're picking zero or one. But they lose, right? Because picking a number that low is actually a bad choice if other people aren't doing equilibrium analysis as well. So they're smart, but poor.
خوب ببینیم واقعا چه اتفاقی میافتد. این آزمایش بارها و بارها انجام شده است. اولین بارها در دهه ۹۰ شروع شد که اجرا کننده اش من و "رزماری نیگل" و بقیه بودیم. این یک مجموعه داده فوق العاده متشکل از ۹٫۰۰۰ نفر است که در مسابقه ای که در سه روزنامه و مجله برگزار شده بود، شرکت کردند. در مسابقه گفته شده بود، عدد مورد نظر خود را برای ما بفرستید و هر کسی که در بازۀ دو/سوم میانگین باشد، جایزه ای بزرگ دریافت خواهد کرد و همانطور که میتوانید ببینید، آنقدر داده اینجا هست که به راحتی می توانید اسپایک ها( نقاط اوج) را ببینید. یکی ازنقاط اوج روی ۳۳ هست. اونها افرادی هستند که یک مرحلهای فکر می کنند. نقطه اوج مشخص دیگر بر روی ۲۲ است. و توجه کنید که بیشتر مردم در همین حدود عددی انتخاب کردند دقیقا عدد ۲۲یا ۳۳ رو انتخاب نکردند و یک مقداری نویز (بالا و پایین رندوم) رو در اون حدود مشخصا وجود دارد ولی میتونید نقاط اوج را با چشم ببینید و قابل تشخیص هستند. گروه دیگری از افراد وجود دارند که ظاهرا کاملا "تحلیل های (آنالیز) تعادلی" را درک کرده اند چون عدد صفر یا یک را انتخاب کردند. ولی بازنده هستند، درسته؟ چون در واقع انتخاب عددی به اون شدت پایین انتخاب بدی هست مخصوصا اگر بقیه افراد هم مشابها "تحلیل تعادلی" انجام نداده باشند. در نتیجه این افراد باهوش هستند ولی فقیر.
(Laughter)
(خنده)
Where are these things happening in the brain? One study by Coricelli and Nagel gives a really sharp, interesting answer. They had people play this game while they were being scanned in an fMRI, and two conditions: in some trials, they're told, "You're playing another person who's playing right now. We'll match up your behavior at the end and pay you if you win." In other trials, they're told, "You're playing a computer, they're just choosing randomly." So what you see here is a subtraction of areas in which there's more brain activity when you're playing people compared to playing the computer. And you see activity in some regions we've seen today, medial prefrontal cortex, dorsomedial, up here, ventromedial prefrontal cortex, anterior cingulate, an area that's involved in lots of types of conflict resolution, like if you're playing "Simon Says," and also the right and left temporoparietal junction. And these are all areas which are fairly reliably known to be part of what's called a "theory of mind" circuit or "mentalizing circuit." That is, it's a circuit that's used to imagine what other people might do. These were some of the first studies to see this tied in to game theory.
این فکرها و تحلیل ها کجای مغز اتفاق میافتند؟ یک تحقیق انجام شده توسط "کورسیلی" و "نیگل"، جواب هوشمندانه و جالبی به این سوال می دهد. خوب اونها از افراد خواستند که این بازی را انجام بدهند در حالیکه یک fMRI مغز آنها را اسکن می کرد و دو شرایط مختلف وجود داشت: در یک سناریو، بهشان گفته شده بود که در مقابل فرد دیگری بازی می کنید که همزمان با شما در حال انجام بازی هست و در انتها ما رفتار شما را مقایسه می کنیم و به برنده جایزه میگیرد. در سناریوی دیگر، به آنها گفته شد که رقیب شما کامپیوتر هست. آنها فقط به صورت تصادفی انتخاب می کردند. خوب اون چیزی که اینجا می بینید نشاندهندۀ اختلاف قسمت هایی هست که فعالیت مغزی بیشتری توشون دیده میشه وقتی که در مقابل افراد بازی می کردند، در مقایسه با مواردی که در مقابل کامپیوتر بود. می بینید که فعالیت در نواحیای هست که الان دیدیم: medial prefrontal cortex و dorsomedial ، البته این بالا ventromedial prefrontal cortex سینگولیت قدامی، منطقه ای که در راه حل یابی کشمکش ها فعال هست ، مثل مواقعی که دارید "Simon Says" بازی می کنید، و همچنین در اتصالهای گیجگاهی آهیانهای در راست و چپ مغز. و تمام این نواحی تقریبا کاملا به عنوان بخشی از حلقۀ " تئوری ذهنی" شناخته شده هستند یا " مدار متصور سازی" این مدار، مداری هست که باعث می شود شما بتوانید پیش بینی کنید افراد دیگر ممکن هست چه کاری انجام بدهند. خوب اینها از اولین سری تحقیقات انجام شده روی این موضوع بودند که که وابسته به "نظریۀ بازیها" بودند.
What happens with these one- and two-step types? So, we classify people by what they picked, and then we look at the difference between playing humans versus computers, which brain areas are differentially active. On the top, you see the one-step players. There's almost no difference. The reason is, they're treating other people like a computer, and the brain is too. The bottom players, you see all the activity in dorsomedial PFC. So we know the two-step players are doing something differently.
خوب اینها و افراد با تفکر دومرحلهای چی شدند؟ افراد رو بر اساس عدد انتخابیشان طبقه بندی کردیم. و بعد به بررسی تفاوت میان بازی در مقابل کامپیوتر یا انسان دیگر پرداختیم که کدام قسمتهای مغز متفاوت عمل می کنند اون بالا، افراد تک-مرحله ای را می بینید. تقریبا تفاوتی وجود ندارد. به این دلیل که آنها بقیه افراد و کامپیوتر را یکسان در نظر می گیرند، مغز هم متفاوت عمل نمیکند. شرکت کننده های پایینی، فعالیتهای واضحا متفاوتی در dorsomedial PFC دارند پس مشخص هست که افراد دو-مرحله ای دارند کاری را متفاوت انجام می دهند. حالا اگر یک قدم به عقب برداریم و بگید" با این اطلاعات چه کار میتوان کرد"
Now, what can we do with this information? You might be able to look at brain activity and say, "This person will be a good poker player," or "This person's socially naive." We might also be able to study things like development of adolescent brains once we have an idea of where this circuitry exists.
ممکن هست بتوانید به فعالیت مغز نگاه کنید و بگویید: " این فرد میتونه پوکر باز حرفه ای بشه" یا " این فرد از لحاظ اجتماعی مبتدی و نپخته هست" و ممکن هست بتونیم بر روی مواردی مثل رشد مغز در دوران بلوغ بیشتر مطالعه و تحقیق کنیم چون حالا راجع به موجودیت این مدارها اطلاعات داریم.
OK. Get ready. I'm saving you some brain activity, because you don't need to use your hair detector cells. You should use those cells to think carefully about this game. This is a bargaining game. Two players who are being scanned using EEG electrodes are going to bargain over one to six dollars. If they can do it in 10 seconds, they'll earn that money. If 10 seconds go by and they haven't made a deal, they get nothing. That's kind of a mistake together. The twist is that one player, on the left, is informed about how much on each trial there is. They play lots of trials with different amounts each time. In this case, they know there's four dollars. The uninformed player doesn't know, but they know the informed player knows. So the uninformed player's challenge is to say, "Is this guy being fair, or are they giving me a very low offer in order to get me to think there's only one or two dollars available to split?" in which case they might reject it and not come to a deal. So there's some tension here between trying to get the most money but trying to goad the other player into giving you more. And the way they bargain is to point on a number line that goes from zero to six dollars. They're bargaining over how much the uninformed player gets, and the informed player will get the rest. So this is like a management-labor negotiation in which the workers don't know how much profits the privately held company has, and they want to maybe hold out for more money, but the company might want to create the impression that there's very little to split: "I'm giving the most I can."
خوب، گوش کنید. میخواهم یک مقداری از فعالیت مغزیتان را کم کنم چون شما احتیاجی ندارید از سلول های شناسایی مویتان استفاده کنید(شوخی). باید از سلولهایتان برای دقیق تر فکر کردن در مورد این بازی استفاده کنید. این یک بازی مذاکره ای/چانه زنی است. دو شرکت کننده که توسط الکترودهای EEG در حال اسکن شدن هستند، میخواهند بین یک تا شش دلار به توافق برسند. اگر بتوانند در 10 ثانیه این کار را انجام بدهند، همان مقدار پول را دریافت می کنند. اگر 10 ثانیه بگذرد و به توافقی نرسیده باشند، هیچی نمی گیرند. این به گونهای اشتباهِ هردو طرف هست. پیچیدگی قضیه اینجا هست که شرکت کنندۀ سمت چپ کاملا راجع به میزان موجودی در هر دور بازی مطلع هست. این آزمایش به دفعات با مقادیر مختلف برای هر شرکت کننده تکرار شد. در این مورد خاص، میدانند که چهار دلار فقط وجود دارد. شرکت کنندۀ دیگر اطلاعی ندارد، ولی میداند که نفر مقابل از مقدار مبلغ آگاه هست. پس چالش اصلی شرکت کنندۀ بی اطلاع این هست که فکر کند " آیا این فرد منصفه یا به من یه مبلغ پایینی رو پیشنهاد میده تا فکر کنم که فقط یک یا دو دلار برای تقسیم کردن وجود داره؟" در هر مورد، ممکنه پیشنهاد همدیگر را رد کنند و به توافق نهایی نرسند. پس اینجا مقداری تنش برای گرفتن بیشترین میزان پول وجود داره که در عین حال باید شرکت کننده دیگر را قانع کرد که به شما بیشتر پرداخت کنه. روش چانه زنی اینگونه هست که به یک عدد روی ردیفی از اعداد بین صفر تا شش دلار اشاره می کنند، و این عدد نشان دهنده عددی است که شرکت کننده بی اطلاع از مبلغ موجودی، دریافت خواهد کرد و باقی پول را شرکت کننده مطلع از مبلغ، دریافت خواهد کرد. پس این در واقع مثل مذاکره مدیر- پیمانکار هست که پیمانکار نمی داند میزان سود شرکت خصوصی چقدر هست و ممکن هست بتوانند پول بیشتری دریافت کنند، ولی شرکت هم ممکن هست بخواهد این تصور را ایجاد کند که مبلغ ناچیزی برای تقسیم کردن وجود دارد " من دارم بهت تا آخرین حد توانم پرداخت می کنم".
First, some behavior: a bunch of the subject pairs play face-to-face. We have other data where they play across computers. That's an interesting difference, as you might imagine. But a bunch of the face-to-face pairs agree to divide the money evenly every single time. Boring. It's just not interesting neurally. It's good for them -- they make a lot of money. But we're interested in: Can we say something about when disagreements occur versus don't occur?
اول بعضی از رفتارها را ببینیم. تعدادی از افراد، جفت جفت، روبروی هم بازی می کنند. داده های دیگری هم وجود دارد که یک طرف شرکت کننده کامپیوتر هست. ممکن هست فکر کنید، این تفاوت جالبی هست. ولی در واقع جفت های مذاکره کنندۀ رو در رو اکثرا به توافق عادلانۀ نصف-نصف دست یافتند. کسل کننده است. از لحاظ بررسی اعصاب مغزی نتیجه جالبی نیست. برای خود آنها خوبه چون پول زیادی به دست آوردند. ولی موضوع مورد علاقه ما ، این هست که آیا میتوانیم نتیجه ای از مواردی که به توافق میرسند در مقابل عدم توافق بگیریم؟
So this is the other group of subjects, who often disagree. They bicker and disagree and end up with less money. They might be eligible to be on "Real Housewives," the TV show.
خوب این یه گروه دیگر هست که اغلب به توافق نرسیدند خوب پس شانسی دارند، آنها جدل کردند و به توافق نرسیدند و پول کمتری هم نصیبشان شد. اینها کاندیدهای خوبی برای شرکت در برنامه تلویزیونی "Real Housewives" هستند.
(Laughter)
در سمت چپ می بینید که
You see on the left, when the amount to divide is one, two or three dollars, they disagree about half the time; when it's four, five, six, they agree quite often. This turns out to be something that's predicted by a very complicated type of game theory you should come to graduate school at CalTech and learn about. It's a little too complicated to explain right now, but the theory tells you that this shape should occur. Your intuition might tell you that, too.
وقتی مبلغ موجودی یک، دو یا سه دلار هست، در نصف موارد به توافق نمی رسند و وقتی مبلغ چهار، پنج یا شش دلار هست، غالبا به توافق میرسند. مشخص شد که این مورد قابل پیش بینی بود، توسط یک مدل پیچیده از "نظریۀ بازیها" که باید بیایید به CalTech برای تحصیلات تکمیلی تا یادش بگیرید. پیچیده تر از اونی هست که بخواهم همین الان همش را توضیح بدهم. ولی تئوری به شما می گوید که یک جورایی این شکل باید وجود داشته باشد. ممکن حس غریزی شما هم همینرا به شما بگوید. حالا میخواهم نتیجه آزمایشاتEEG را نشانتان بدهم.
Now I'm going to show you the results from the EEG recording. Very complicated. The right brain schematic is the uninformed person, and the left is the informed. Remember that we scanned both brains at the same time, so we can ask about time-synced activity in similar or different areas simultaneously, just like if you wanted to study a conversation, and you were scanning two people talking to each other. You'd expect common activity in language regions when they're listening and communicating. So the arrows connect regions that are active at the same time. The direction of the arrows flows from the region that's active first in time, and the arrowhead goes to the region that's active later. So in this case, if you look carefully, most of the arrows flow from right to left. That is, it looks as if the uninformed brain activity is happening first, and then it's followed by activity in the informed brain. And by the way, these are trials where their deals were made. This is from the first two seconds. We haven't finished analyzing this data, so we're still peeking in, but the hope is that we can say something in the first couple of seconds about whether they'll make a deal or not, which could be very useful in thinking about avoiding litigation and ugly divorces and things like that. Those are all cases in which a lot of value is lost by delay and strikes.
خیلی پیچیده است. شکل سمت راست، مربوط به آدم نامطلع(از مبلغ موجودی) است وسمت چپی مال اونی که مطلع بود. یادتان باشد که ما مغز هر دو را همزمان اسکن کردیم بنابراین می توانیم فعالیت های همزمان را هم بررسی کنیم که در موقعیت های مشابه یا متفاوت ولی هماهنگ اتفاق میافتند، درست مثل بررسی یک گفتگوی دو طرفه و شما در حال اسکن کردن دو آدمی بودید که داشتند با هم صحبت می کردند، پس انتظار دارید که فعالیت مشابهی در بخش زبانیِ مغز هر دو ببینید در زمانی که هر دو درحال گوش دادن یا ارتباط برقرار کردن هستند. بنابراین این بردارها مناطقی از مغز که همزمان فعال هستند را به هم وصل میکنند، ابتدای هر بردار به سمت آن قسمتی است که زودتر(از نظر زمانی) فعال شده است و انتهای آن به سمتی اشاره میکند که دیرتر فعال شده است. پس در این مورد خاص، اگر دقت کنید، بیشتر بردارها از راست به چپ می روند. درست مثل اینکه فعالیت مغزی فرد نامطلع زودتر شروع میشود و بعد از آن مغز فرد مطلع شروع به فعالیت می کند. در ضمن، اینها مواردی هستند که دوطرف به توافق رسیده بودند. این از دو ثانیه اول است. تحلیل و آنالیز این داده ها هنوز تمام نشده است، پس هنوز داریم کنکاش می کنیم ولی امیدواریم که بتوانیم از چند ثانیه اول نتیجه گیری خاصی بکنیم که بفهمیم به توافق میرسند یا نه، که بیشترین کاربرد آن در جلوگیری از شکایتها و طلاقها و موارد مشابۀ ناخوشایند و بد باشد. در همۀ این موارد مقدار زیادی ارزش مادی از طریق تاکتیکهای تاخیر و حمله از بین میرود.
Here's the case where the disagreements occur. You can see it looks different than the one before. There's a lot more arrows. That means that the brains are synced up more closely in terms of simultaneous activity, and the arrows flow clearly from left to right. That is, the informed brain seems to be deciding, "We're probably not going to make a deal here." And then later, there's activity in the uninformed brain.
این یک موردی هست که توافق دوطرفه حاصل نشد. میتوانید به وضوح ببینید که با قبلی متفاوت هست. اینجا تعدادِ بردارهای نشانگر خیلی بیشتره. این بدین معنا است که مغزها با هم هماهنگ شده اند و از نظر فعالیت همزمان به هم نزدیک تر هستند و بردار ها واضحا از چپ به راست می روند. این همان مغز فرد مطلع است که که ظاهرا دارد تصمیم می گیرد که " احتمال زیاد ما این دفعه به توافق نمی رسیم" و بعد از آن فعالیت در مغز فرد نامطلع دیده می شود.
Next, I'm going to introduce you to some relatives. They're hairy, smelly, fast and strong. You might be thinking back to your last Thanksgiving.
حالا میخواهم شما را با برخی از فامیلهامون آشنا کنم. آنها، پشمالو، سریع و قوی هستند. ممکنه ذهنتان برگردد به آخرین مهمانی شکرگزاری که
(Laughter)
ممکنه درست باشه اگه یک شامپانزه هم در جمعتون بوده.
Maybe, if you had a chimpanzee with you. Charles Darwin and I and you broke off from the family tree from chimpanzees about five million years ago. They're still our closest genetic kin. We share 98.8 percent of the genes. We share more genes with them than zebras do with horses. And we're also their closest cousin. They have more genetic relation to us than to gorillas. So, how humans and chimpanzees behave differently might tell us a lot about brain evolution.
چارلز داروین و من و شما از یک شاخه از درخت خانواده شامپانزه ها در حدود پنج میلیون سال پیش هستیم. و هنوز که هنوزه آنها نزدیکترین اقوام ژنتیکی ما هستند. حدود ۹۸/۸ درصد ژن هایمان مشترک هستند. مشترکات ژنتیکی ما از اشتراک بین زرافه و اسب هم بیشتر هست. و همچنین ما نزدیک ترین پسر/دختر عموی آنها هستیم. شباهت ژنتیکی آنها به ما بیشتره تا به گوریل ها. پس شاید چگونگی این تفاوت رفتار انسان ها و شامپانزه ها بتواند راجع به فرآیند فرگشت مغز به ما کمک کند.
This is an amazing memory test from [Kyoto], Japan, the Primate Research Institute, where they've done a lot of this research. This goes back a ways. They're interested in working memory. The chimp will see, watch carefully, they'll see 200 milliseconds' exposure -- that's fast, eight movie frames -- of numbers one, two, three, four, five. Then they disappear and are replaced by squares, and they have to press the squares that correspond to the numbers from low to high to get an apple reward. Let's see how they can do it.
خوب این یک آزمایش حافظه فوق العاده هست -از ناگویا، ژاپن، Primate Research Institute - جایی که تعداد زیادی آزمایش مشابه انجام شده است. سابقه این آزمایشات طولانی هست. موضوع مورد علاقه آنها working memory (حافظه کاربردی) است با دقت ببیند که شامپانزه قرار هست برای حدود ۲۰۰ میلی ثانیه که - خیلی سریعه، در حدود هشت فریم یک فیلم سینمایی- اعداد یک، دو، سه ، چهار و پنج را ببیند. بعد اعداد محو میشوند و به جایشان مربع پدیدار میشود و باید مربع ها را به ترتیب اعداد زیرشان از کوچک به بزرگ انتخاب کنند تا یک سیب به عنوان جایزه ببرند. خوب ببینیم چه جوری این کار را انجام میدهند.
This is a young chimp. The young ones are better than the old ones, just like humans.
این یک شامپانزه جوان هست. جوانترها بهتر از سالخورده ها هستند، درست مثل آدمیزاد.
(Laughter)
و آنها خیلی هم با تجربه هستند که یعنی این کار را
And they're highly experienced, they've done this thousands of times. Obviously there's a big training effect, as you can imagine.
هزاران و هزاران بار انجام داده اند. همانطور که فکر میکنید، مشخصا اثر تمرین و یادگیری را نمیشود نادیده گرفت. (خنده)
(Laughter)
میتوانید ببینید که چقدر تفننی و بی زحمت این کار را انجام می دهند.
You can see they're very blasé and effortless. Not only can they do it very well, they do it in a sort of lazy way.
نه تنها به خوبی از عهده این کار برمی آیند، بلکه یک جورایی خیلی سست و تنبلگونه آن را انجام می دهند.
(Laughter)
درسته؟ کی فکر می کنه که میتونه این شامپانزه ها رو شکست بده؟
Who thinks you could beat the chimps?
(Laughter)
اشتباه می کنید (خنده)
Wrong. (Laughter)
میتونیم امتحان کنیم. خوب امتحان می کنیم. ممکنه امتحان کنیم.
We can try. We'll try. Maybe we'll try.
خوب قسمت بعدی این آزمایش که
OK, so the next part of the study I'm going to go quickly through is based on an idea of Tetsuro Matsuzawa. He had a bold idea he called the "cognitive trade-off hypothesis." We know chimps are faster and stronger; they're also obsessed with status. His thought was, maybe they've preserved brain activities and practice them in development that are really, really important to them to negotiate status and to win, which is something like strategic thinking during competition. So we're going to check that out by having the chimps actually play a game by touching two touch screens.
می خواهم خیلی سریع مروری کنم، بر مبنای ایدۀ Tetsuro Matsuzawa هست. او یک ایدۀ جسورانه ای داشت که به اسم "فرضیۀ تبادلی شناختی " معرفی کرد. ما میدانیم که شامپانزه ها سریع تر و قوی تر هستند. همچنین آنها نسبت به وضعیت خیلی حساس هستند. ایدۀ او این بود که ممکن است آنها فعالیت مغزی نهفتهای داشته باشند که در حین رشد و تمرین، توسعه می دهند که بسیار، بسیار برای آنها مهم و حیاتی است تا وضعیت را بررسی کنند و برنده بشوند، یک چیزی شبیه همان تفکر استراتژیک در زمان یک مسابقه یا بازی. خوب بیایید صحت این موضوع را چک کنیم به این صورت که شامپانزه ها یک بازی واقعی انجام بدهند با لمس دو صفحه روبرویشان
The chimps are interacting with each other through the computers. They'll press left or right. One chimp is called a matcher; they win if they press left-left, like a seeker finding someone in hide-and-seek, or right-right. The mismatcher wants to mismatch; they want to press the opposite screen of the chimp. And the rewards are apple cube rewards. So here's how game theorists look at these data. This is a graph of the percentage of times the matcher picked right on the x-axis and the percentage of times they picked right by the mismatcher on the y-axis. So a point here is the behavior by a pair of players, one trying to match, one trying to mismatch. The NE square in the middle -- actually, NE, CH and QRE -- those are three different theories of Nash equilibrium and others, tells you what the theory predicts, which is that they should match 50-50, because if you play left too much, for example, I can exploit that if I'm the mismatcher by then playing right. And as you can see, the chimps -- each chimp is one triangle -- are circled around, hovering around that prediction.
در واقع شامپانزه ها از طریق کامپیوتر دارند با همدیگه بازی می کنند. آنها باید صفحه چپ یا راست را فشار بدهند. یک گروه از شامپانزه ها "تاییدکننده" نامیده می شوند. در صورتی برنده میشوند که چپ-چپ را فشار بدهند (درست مثل بازی قایم موشک)، یا راست-راست را انتخاب کنند. "مخالفتکننده" باید انتخاب ناهمگون داشته باشد. باید صفحه مخالف انتخاب شده توسط شامپانزه دیگر را انتخاب کنند و و جایزه هم تکه های سیب هست. خوب این شکل، نگاهی هست که تئوری سازهای بازی از داده های این آزمایش دارند. این نمودار درصد زمانی است که "تاییدکننده" انتخاب درستی انجام داد (بر روی محور x ) و درصد تعداد دفعاتی که انتخاب "مخالفتکننده" درست بوده است بر روی محور y نشان داده شده است. پس یک نقطه روی این نمودار نشاندهنده رفتار یک جفت بازیکن هست، یکی دارد سعی می کند "تاییدکننده" باشد و دیگری "مخالفتکننده" مربعNE اون وسط -- در واقع NE, CH و QRE -- آنها سه نظریه مختلف از "نظریه تعادلیِ" Nash هستند و بقیه به شما می گویند که پیش بینی تئوری چگونه بوده است که باید به صورت ۵۰-۵۰ باشند، چون مثلا اگر مکررا شما سمت چپ را انتخاب کنید من میتوانم نتیجه گیری کنم که "مخالفتکننده" هستم و از آن به بعد با راست بازی کنم. و همانطور که می بینید، شامپانزه ها ( که هر کدامشان با مثلث مشخص شده اند) در حول و حوش همان محدوده پیش بینی هستند.
Now we move the payoffs. We're going to make the left-left payoff for the matcher a little higher. Now they get three apple cubes. Game theoretically, that should make the mismatcher's behavior shift: the mismatcher will think, "Oh, this guy's going to go for the big reward, so I'll go to the right, make sure he doesn't get it." And as you can see, their behavior moves up in the direction of this change in the Nash equilibrium. Finally, we changed the payoffs one more time. Now it's four apple cubes, and their behavior again moves towards the Nash equilibrium. It's sprinkled around, but if you average the chimps out, they're really close, within .01. They're actually closer than any species we've observed.
خوب حالا جایزه را تغییر میدهیم. در واقع جایزه چپ-چپ را یه مقداری برای "تاییدکننده" افزایش می دهیم. حالا به آنها سه تکه سیب جایزه می دهیم. بر طبق "نظریۀ بازیها"، رفتار "مخالفتکننده" ها هم باید تغییر کند، چون اینطوریه که "مخالفتکننده" فکر می کند که طرف میخواهد دنبال جایزه بزرگتر برود(چپ)، پس من هم راست را انتخاب می کنم تا مطمئن بشوم نمی برد. و همانطور که می بینید رفتار آنها به سمت بالا سوق پیدا کرده که مطابق با تغییر پیش بینی شده در "نظریه تعادلِ" Nash هست. در نهایت، دوباره مقدار جایزه را تغییر دادیم. حالا جایزه چهار تکه سیب هست و باز هم نتیجه مطابق "نظریه تعادلِ" Nash حرکت می کند. یه مقداری پراکندگی وجود دارد ولی اگر یه معدل بگیرید، آنها خیلی خیلی به اندازه یک صدم به هم نزدیک هستند. در واقع آنها نزدیکتر از تمام حیواناات دیگر هستند که آزمایش کردیم
What about humans? You think you're smarter than a chimpanzee? Here's two human groups in green and blue. They're closer to 50-50; they're not responding to payoffs as closely. And also if you study their learning in the game, they aren't as sensitive to previous rewards. The chimps play better than the humans, in terms of adhering to game theory. And these are two different groups of humans, from Japan and Africa; they replicate quite nicely. None of them are close to where the chimps are.
خوب انسانها چطور؟ فکر می کنید باهوش تر از شامپانزه ها هستند؟ این دو گروه از آدمها به رنگ سبز و آبی هستند. آنها به ۵۰-۵۰ نزدیکتر هستند. در مقایسه با تغییر جایزه هم خیلی تطابق نمیپذیرند و اگر میزان یادگیری آنها در بازی را بسنجید، به جایزه های قبلی هم خیلی حساس نیستند. شامپانزه ها بهتر از انسان ها بازی میکنند، از این لحاظ که رفتارشان با "نظریۀ بازیها" سازگاری بیشتری دارد. و این دو گروه انسان ها کاملا متفاوت هستند، از آفریقا و ژاپن. رفتارشان تقریبا مشابه هست. هیچ کدامشان نزدیک به شامپانزه ها نیستند.
So, some things we learned: people seem to do a limited amount of strategic thinking using theory of mind. We have preliminary evidence from bargaining that early warning signs in the brain might be used to predict whether there'll be a bad disagreement that costs money, and chimps are "better" competitors than humans, as judged by game theory.
خوب بیاید اون چیزی که امروز یاد گرفتیم را جمع بندی کنیم. به نظر میرسد انسان ها یک مقدار محدودی تفکر استراتژیک انجام می دهند که با کمک تئوری ذهن هست. ما نتایج اولیه ای از مذاکرات چانهزنی را دیدیم که اخطارهای زودهنگام در مغز میتوانند در پیش بینی عدم توافق که پرهزینه هم هست، به ما کمک کنند و شامپانزه ها بازیکنان بهتری نسبت به انسان ها هستند ، البته بر مبنای "نظریۀ بازیها"
Thank you.
ممنونم.
(Applause)
(تشویق)