Hi. (Laughter)
سلام. (خندهی حاضرین)
I did that for two reasons. First of all, I wanted to give you a good visual first impression. But the main reason I did it is that that's what happens to me when I'm forced to wear a Lady Gaga skanky mic.
من این کار را به دو دلیل انجام دادم. اول این که، می خواستم در اولین برخورد حضوریمان شما را تحت تأثیر قرار بدهم. اما دلیل اصلی انجام این کار، این بود که وقتی مجبور می شوم میکروفن چندشآوری شبیه به میکروفن لیدی گاگا (خواننده ی سبک پاپ) را به خودم وصل کنم اداهایش را هم در می آورم.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
I'm used to a stationary mic. It's the sensible shoe of public address.
من به میکروفنهای ثابت عادت دارم. معمولاً مردم این طور راحتتر هستند.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
But you clamp this thing on my head, and something happens. I just become skanky. (Laughter) So I'm sorry about that. And I'm already off-message.
ولی این میکروفن را به سرم چسباندند، و من هم واکنش به خصوصی نشان دادم. کمی چندشآور میشوم. (خندهی حاضرین) پس بابت انجام این حرکت معذرت میخواهم. و احساس میکنم فکر میکنید دارم مزخرف میگویم.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Ladies and gentlemen, I have devoted the past 25 years of my life to designing books. ("Yes, BOOKS. You know, the bound volumes with ink on paper. You cannot turn them off with a switch. Tell your kids.") It all sort of started as a benign mistake, like penicillin. (Laughter)
خانمها و آقایان، من در ۲۵ سال گذشته از زندگیم، طراحی کتاب انجام میدادم. ("بله، `کتابها`. می دانید، تعداد محدودی از ورقهای کاغذ که رویشان جوهر هست. و نمیتوان آنها را با یک دکمه خاموش کرد. ابن را به بچههایتان بگویید.") تمام این داستان با اشتباه کوچکی شروع شد، مثل کشف پنیسیلین. (خندهی حاضرین)
What I really wanted was to be a graphic designer at one of the big design firms in New York City. But upon arrival there, in the fall of 1986, and doing a lot of interviews, I found that the only thing I was offered was to be Assistant to the Art Director at Alfred A. Knopf, a book publisher. Now I was stupid, but not so stupid that I turned it down.
هدف اصلی من، این بود که در یک شرکت بزرگ طراحی در نیویورک طراح گرافیکی بشوم. اما وقتی در پاییز ۱۹۸۶ به آنجا رسیدم، و کُلّی مصاحبه انجام دادم، فهمیدم که تنها پیشنهادی که در آنجا به من شده است، دستیاری مدیر هنری در مؤسسهی "آلفرِد اِی.کِناف" است، یک مؤسسهی چاپ کتاب. من خیلی احمق بودم، البته نه آن قدر که آن پیشنهاد را رد کنم.
I had absolutely no idea what I was about to become part of, and I was incredibly lucky. Soon, it had occurred to me what my job was. My job was to ask this question: "What do the stories look like?" Because that is what Knopf is. It is the story factory, one of the very best in the world. We bring stories to the public.
من فکرش را هم نمیکردم، که قرار بود عضو چه مؤسسه ای بشوم، و البته فوق العاده خوش شانس بودم. خیلی زود، کارم را شروع کردم. کار من این بود که از بقیه بپرسم: "داستانها چطور به نظر می رسند؟" چون این هدف مؤسسهی کِیناف است. این مؤسسه یک کارخانه ی تولید داستان است، یکی از بهترینها در نوع خودش در جهان. ما به مردم داستان میدهیم.
The stories can be anything, and some of them are actually true. But they all have one thing in common: They all need to look like something. They all need a face. Why? To give you a first impression of what you are about to get into. A book designer gives form to content, but also manages a very careful balance between the two.
داستانها می توانند دربارهی هر چیزی باشند، و بعضی از آنها واقعی هستند. اما همهی آنها یک چیز مشترک دارند: همهی آنها باید یک جور به نظر برسند. همهی آنها نیاز به یک صورت دارند. چرا؟ تا به شما یک حس اولیه در مورد داستانی که میخواهید واردش بشوید بدهد. یک طراح کتاب به محتوای کتاب شکل می دهد، اما همین طور تعادل دقیقی را بین این دو برقرار میکند.
Now, the first day of my graphic design training at Penn State University, the teacher, Lanny Sommese, came into the room and he drew a picture of an apple on the blackboard, and wrote the word "Apple" underneath, and he said, "OK. Lesson one. Listen up." And he covered up the picture and he said, "You either say this," and then he covered up the word, "or you show this. But you don't do this." Because this is treating your audience like a moron. (Laughter) And they deserve better.
در اولین روز آموزشم در رشته ی طراحی گرافیک در دانشگاه "پِن اِستِیت"، استادم، "لَنی سُومِز"، وارد کلاس شد و تصویر یک سیب را روی تخته سیاه کشید، و کلمهی "سیب" را پایینش نوشت، و گفت، "خیلی خب. درس اول. گوش کنید." و تصویری را که کشیده بود پوشاند و گفت، "شما یا این را می گویید،" و بعد کلمه را پوشاند، "یا این را نشان می دهید. ولی هر دو کار را با هم انجام ندهید." چون با این کار مخاطبتان احساس میکند او را احمق فرض کرده اید. (خندهی حاضرین) و آنها لیاقتشان بیشتر از این است.
And lo and behold, soon enough, I was able to put this theory to the test on two books that I was working on for Knopf. The first was Katharine Hepburn's memoirs, and the second was a biography of Marlene Dietrich. Now the Hepburn book was written in a very conversational style, it was like she was sitting across a table telling it all to you. The Dietrich book was an observation by her daughter; it was a biography. So the Hepburn story is words and the Dietrich story is pictures, and so we did this. So there you are. Pure content and pure form, side by side. No fighting, ladies.
و دست بر قضا، خیلی زود، توانستم این نظریه را در مورد دو کتاب که در مؤسسهی کِیناف بر روی آنها کار میکردم آزمایش کنم. اولین کتاب شرح زندگی "کاتارین هِپبِرن" (بازیگر معروف آمریکایی) بود، و دومی زندگینامهی "مارلِن دیتریچ" (بازیگر معروف آمریکایی). کتاب شرح زندگی هِپبِرن تا حد زیادی به صورت گفتاری نوشته شده بود، مثل این که او آن طرف میز نشسته باشد و زندگیش را برای شما تعریف کند. اما کتاب زندگینامهی دیتریچ بر اساس مشاهدات دخترش بود؛ یک زندگینامه بود. بنابراین داستان هِپبِرن به صورت کلمات بود و داستان دیتریچ به صورت تصاویر، و ما هم کتابها را همین طور طراحی کردیم. بفرمایید. محتوای خالص و شکل خالص، در هر دو کتاب. با هم دعوا نکنید، خانمها.
("What's a Jurassic Park?") Now, what is the story here? Someone is re-engineering dinosaurs by extracting their DNA from prehistoric amber. Genius! (Laughter)
("پارک ژوراسیک چیست؟") خب، داستان این کتاب چیست؟ یک نفر با خارج کردن دیاِناِی دایناسورها از داخل صمغی که از ماقبل تاریخ به جا مانده دایناسورها را بازسازی می کند. چه هوشمندانه! (خندهی حاضرین)
Now, luckily for me, I live and work in New York City, where there are plenty of dinosaurs. (Laughter) So, I went to the Museum of Natural History, and I checked out the bones, and I went to the gift shop, and I bought a book. And I was particularly taken with this page of the book, and more specifically the lower right-hand corner.
من خیلی خوش شانس بودم، که در نیویورک زندگی و کار می کنم، که تعداد خیلی خیلی زیادی از دایناسورها در آنجا وجود دارند. (خندهی حاضرین) بنابراین، من به موزهی تاریخ طبیعی رفتم، و استخوانهای دایناسورها را بررسی کردم، و سپس به مغازهی فروش سوغاتهای موزه رفتم، و یک کتاب خریدم. و این صفحه به طور به خصوصی توجه مرا جلب کرد، و تصویر گوشهی پایین سمت راست آن، بیشتر از خود صفحه.
Now I took this diagram, and I put it in a Photostat machine, (Laughter) and I took a piece of tracing paper, and I taped it over the Photostat with a piece of Scotch tape -- stop me if I'm going too fast -- (Laughter) -- and then I took a Rapidograph pen -- explain it to the youngsters -- (Laughter) and I just started to reconstitute the dinosaur.
من این تصویر را برداشتم، و آن را داخل یک دستگاه کپی گذاشتم و کپی گرفتم، (خندهی حاضرین) و یک قطعه کاغذ کالک شفاف را برداشتم، و آن را با یک تکه نوارچسب شفاف به ورقهی کپی شده چسباندم -- اگر سریع حرف می زنم بگویید دوباره تکرار کنم -- (خندهی حاضرین) و بعد یک قلم "راپیدوگراف" (مخصوص طراحی مهندسی) برداشتم -- دربارهی آن به جوانترهایی که نمیدانند توضیح دهید -- (خندهی حاضرین) و فقط سعی کردم دایناسور را خودم بکشم.
I had no idea what I was doing, I had no idea where I was going, but at some point, I stopped -- when to keep going would seem like I was going too far. And what I ended up with was a graphic representation of us seeing this animal coming into being. We're in the middle of the process. And then I just threw some typography on it. Very basic stuff, slightly suggestive of public park signage. (Laughter)
نمیدانستم دارم چه کار می کنم، و هیچ فکر قبلی در مورد کاری که میکردم نداشتم، اما یک لحظه دست از کار کشیدم -- وقتی که احساس کردم اگر بیشتر از این به کار روی آن ادامه بدهم، زیاده روی کرده ام. و در نهایت تصویری که به دست آمد، یک تصویر گرافیکی از صحنه ای از دید ما بود، که می دیدیم این جانور دارد کم کم به وجود میآید. ما در اواسط مراحل به وجود آمدن او، به او نگاه میکردیم. و بعد کمی نوشته به آن اضافه کردم. چیزهای کاملاً ساده، که خیلی شبیه به نوشتههای روی تابلوهای پارکهای عمومی بود. (خندهی حاضرین)
Everybody in house loved it, and so off it goes to the author. And even back then, Michael was on the cutting edge. ("Michael Crichton responds by fax:") ("Wow! Fucking Fantastic Jacket") (Laughter) (Applause) That was a relief to see that pour out of the machine. (Laughter) I miss Michael.
تمام خانواده ام عاشقش شدند، و خیلی زود آن را برای نویسندهی رمان فرستادم. و حتی بعد از آن، مایکل سریع جوابم را فرستاد. ("مایکِل کریکتون" از طریق فکس جواب فرستاد:") ("وای! جلدش خیلی خَفَنه") (خندهی حاضرین) (تشویق حاضرین) وقتی دیدم که چنین جوابی برایم آمد خیلی احساس آرامش کردم. (خندهی حاضرین) دلم برای مایکل تنگ شده است.
And sure enough, somebody from MCA Universal calls our legal department to see if they can maybe look into buying the rights to the image, just in case they might want to use it. Well, they used it. (Laughter) (Applause)
و البته، یک نفر از شرکت فیلم سازی "یونیوِرسال" با مؤسسهی ما تماس گرفت تا ببیند آیا احتمالش وجود دارد که شاید بتوانند حق استفاده از این عکس را بخرند، تا شاید بتوانند از آن استفاده کنند. خب، آنها از آن استفاده کردند. (خندهی حاضرین) (تشویق حاضرین)
And I was thrilled. We all know it was an amazing movie, and it was so interesting to see it go out into the culture and become this phenomenon and to see all the different permutations of it. But not too long ago, I came upon this on the Web. No, that is not me. But whoever it is, I can't help but thinking they woke up one day like, "Oh my God, that wasn't there last night. Ooooohh! I was so wasted." (Laughter)
و من هیجان زده شدم. همهی ما می دانیم که آن فیلم واقعاً شگفت انگیز بود، و این که میدیدم طراحی من به میان فرهنگ بین مردم میرود و به نماد خاصی تبدیل میشود و ویرایشهای مختلفی از آن را میدیدم، برایم جالب بود. و چند وقت پیش، همین اواخر، من این تصویر را در اینترنت دیدم. نه، این من نیستم. اما هر کسی که هست، تنها فکری که در موردش به نظرم میرسد این است که فردای روز خالکوبی بیدار شده و با خودش گفته، "وای خدا، این دیشب اینجا نبود. وااااااااااای! من دیشب خیلی بد مست بودم." (خندهی حاضرین)
But if you think about it, from my head to my hands to his leg. (Laughter) That's a responsibility. And it's a responsibility that I don't take lightly. The book designer's responsibility is threefold: to the reader, to the publisher and, most of all, to the author. I want you to look at the author's book and say, "Wow! I need to read that."
اما درباره اش فکر کنید، از چیزی که در ذهن من بود، تا چیزی که به روی کاغذ آوردم، تا چیزی که روی پای این مرد خالکوبی شد. (خندهی حاضرین) این یک مسئولیت است. و این مسئولیتی است که از آن به سادگی نمیگذرم. مسئولیت طراح کتاب سه برابر است: مسئولیتش در برابر خواننده، در برابر ناشر، و مهمتر از همه، در برابر نویسنده. من میخواهم شما به کتاب نویسنده نگاه کنید و بگویید، "وای! من باید این کتاب رو بخونم."
David Sedaris is one of my favorite writers, and the title essay in this collection is about his trip to a nudist colony. And the reason he went is because he had a fear of his body image, and he wanted to explore what was underlying that. For me, it was simply an excuse to design a book that you could literally take the pants off of. But when you do, you don't get what you expect. You get something that goes much deeper than that. And David especially loved this design because at book signings, which he does a lot of, he could take a magic marker and do this. (Laughter) Hello! (Laughter)
"دِیوید سِدریس" یکی از نویسندههای محبوب من است، و داستان این کتاب دربارهی سفر او به میان قومی بود که لباس نمی پوشیدند. و دلیل رفتن او به این سفر ترس او از شکل بدنش بود، و می خواست اجزای بدنش را بشناسد. این موقعیت برای من بهانه ای شد، تا کتابی طراحی کنم که در آن بتوانید به طور عملی شلوارش را در بیاورید. اما وقتی این کار را انجام میدهید، چیزی که انتظار دارید نمیبینید. شما چیزی را میبینید که خیلی عمیقتر از انتظار شماست. و دِیوید عاشق این طراحی شد، چون در مراسم امضای کتاب برای طرفدارن، که در مراسمهای امضای زیادی هم شرکت می کرد، میتوانست یک ماژیک بردارد و این تصویر را روی کتاب بکشد. (خندهی حاضرین) دالی! (خندهی حاضرین)
Augusten Burroughs wrote a memoir called ["Dry"], and it's about his time in rehab. In his 20s, he was a hotshot ad executive, and as Mad Men has told us, a raging alcoholic. He did not think so, however, but his coworkers did an intervention and they said, "You are going to rehab, or you will be fired and you will die."
"آگوستین باروز" شرح زندگیش را با عنوان ["خشک"] نوشت، و این شرح زندگی در مورد مدتی بود که در کمپ ترک اعتیاد سپری میکرد. او در دههی سوم زندگیش، به یک مجری تبلیغاتی خیلی معروف تبدیل شد، و به شدت به الکل اعتیاد پیدا کرده بود. هرچند خودش این طور فکر نمیکرد، اما همکارانش مداخله کردند و گفتند، "تو باید به کمپ ترک اعتیاد بروی، وگرنه از کارت اخراج میشوی و میمیری."
Now to me, this was always going to be a typographic solution, what I would call the opposite of Type 101. What does that mean? Usually on the first day of Introduction to Typography, you get the assignment of, select a word and make it look like what it says it is. So that's Type 101, right? Very simple stuff. This is going to be the opposite of that. I want this book to look like it's lying to you, desperately and hopelessly, the way an alcoholic would.
به نظر من، این مسئله همیشه یک راه حل چاپی داشت، چیزی که من به آن می گویم عکس نوع ۱۰۱. اما این یعنی چی؟ معمولاً در اولین روز درس "آشنایی با چاپ"، به شما تکلیف میدهند، تا کلمهای را انتخاب کنید، و آن را شبیه به چیزی که هست بکنید. این نوع ۱۰۱ است، خیلی خب؟ خیلی ساده. اما کاری که من کردم عکس آن بود. من می خواستم این کتاب طوری به نظر برسد که انگار دارد ناامیدانه و به زحمت به شما دروغ می گوید، همان طور که یک فرد الکلی این کار را میکند.
The answer was the most low-tech thing you can imagine. I set up the type, I printed it out on an Epson printer with water-soluble ink, taped it to the wall and threw a bucket of water at it. Presto! Then when we went to press, the printer put a spot gloss on the ink and it really looked like it was running.
جواب این مسئله ساده ترین چیزی است که میتوانید تصور کنید. من کلمات را تایپ کردم، و آن را با جوهر قابل حل در آب، توسط یک پرینتر "اِپسون" پرینت کردم، آن را به دیوار چسباندم و یک سطل آب روی آن پاشیدم. و ناگهان ... سپس آن را به چاپخانه فرستادیم، پرینتر یک لایهی شفاف درخشان روی جوهر کشید، و نوشته جوری به نظر رسید که انگار جوهرش دارد روی جلد حرکت میکند.
Not long after it came out, Augusten was waylaid in an airport and he was hiding out in the bookstore spying on who was buying his books. And this woman came up to it, and she squinted, and she took it to the register, and she said to the man behind the counter, "This one's ruined." (Laughter) And the guy behind the counter said, "I know, lady. They all came in that way." (Laughter) Now, that's a good printing job.
مدت کوتاهی بعد از این که کتاب چاپ شد، آگوستین در یک فرودگاه توسط طرفدارانش محاصره شد، و در کتاب فروشی آن جا مخفی شده بود و داشت دزدکی نگاه می کرد تا ببیند چه کسی کتابهایش را میخرد. و یک زن آمد و این کتاب را برداشت، و از نزدیک آن را بررسی کرد، و آن را پیش فروشنده برد، و به مردی که در قسمت صندوق کار میکرد گفت، "این یکی خیس شده." (خندهی حاضرین) و مردی که در قسمت صندوق کار میکرد گفت، "میدونم، خانم. همه شون همین طوری دستمون رسیدن." (خندهی حاضرین) نه، این یک اثر چاپی خوب است.
A book cover is a distillation. It is a haiku, if you will, of the story. This particular story by Osama Tezuka is his epic life of the Buddha, and it's eight volumes in all. But the best thing is when it's on your shelf, you get a shelf life of the Buddha, moving from one age to the next. All of these solutions derive their origins from the text of the book, but once the book designer has read the text, then he has to be an interpreter and a translator.
جلد یک کتاب چکیدهی مفاهیم آن است. این مثل هایکو، برای یک داستان است، اگر دوست دارید این طور بگویید. (هایکو، شعر سه مصرعی بی قافیهی مفهومیِ ژاپنی) این داستان به خصوص به قلم "اوساما تِزوکا" دربارهی زندگی حماسی بوداست، و در کل شامل هشت جلد میشود. اما جالبترین قسمت وقتی اتفاق میافتد که آنها را روی قفسهی کتابتان میچینید، و در آن صورت شما بر روی قفسهتان زندگی بودا را از یک سن تا سن دیگر میبینید. تمامی این راه حلها ریشهی خود را از متن خود کتاب گرفتهاند، اما بعد از این که طراح کتاب را خواند، باید نقش یک مترجم را بازی کند. باید نقش یک مترجم را بازی کند.
This story was a real puzzle. This is what it's about. ("Intrigue and murder among 16th century Ottoman court painters.")
این داستان یک معمای پیچیده است. (نام من، "سرخ" است، اثر "اورهان پاموک") و این داستانش است. ("توطئه چینی و قتل بین نقاشهای سلطنتی عثمانی")
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
All right, so I got a collection of the paintings together and I looked at them and I deconstructed them and I put them back together. And so, here's the design, right? And so here's the front and the spine, and it's flat. But the real story starts when you wrap it around a book and put it on the shelf.
خیلی خب، من یک مجموعه از نقاشیهای مربوط به آن دوره را جمع کردم و به آنها نگاه کردم و آنها را تکه تکه کردم و دوباره به هم چسباندم. و طراحی در نهایت به این صورت در آمد. و این کتاب از زاویهی جلو و شیرازهی آن است، فقط به صورت یکسره نشان داده شده است. اما داستان اصلی زمانی شروع میشود که شما آن جلد را روی کتاب بچسبانید و آن را در قفسه قرار دهید.
Ahh! We come upon them, the clandestine lovers. Let's draw them out. Huhh! They've been discovered by the sultan. He will not be pleased. Huhh! And now the sultan is in danger. And now, we have to open it up to find out what's going to happen next. Try experiencing that on a Kindle. (Laughter)
وای! ما مچشان را گرفتیم، معشوقههای پنهانی. تصویرشان را بکشیم. وای! سلطان آنها را دید. مطمئناً از این قضیه خوشش نخواهد آمد. وای! حالا سلطان در خطر است. و حالا، ما باید این کتاب را باز کنیم تا ببینیم بعد چه اتفاقی میافتد. حالا سعی کنید چنین چیزی را در مورد یک کتاب الکترونیک تجربه کنید. (خندهی حاضرین)
Don't get me started. Seriously. Much is to be gained by eBooks: ease, convenience, portability. But something is definitely lost: tradition, a sensual experience, the comfort of thingy-ness -- a little bit of humanity.
دست روی دلم نگذارید. جدی میگویم. کتابهای الکترونیکی مزایای زیادی دارند: راحتی، آسودگی، قابلیت جابهجایی. اما مطمئناً چیزی در این میان گم شده است: سنت، یک تجربه ی احساسی، و آسایشی که ملموس بودن یک چیز میبخشد -- کمی انسانیت.
Do you know what John Updike used to do the first thing when he would get a copy of one of his new books from Alfred A. Knopf? He'd smell it. Then he'd run his hand over the rag paper, and the pungent ink and the deckled edges of the pages. All those years, all those books, he never got tired of it. Now, I am all for the iPad, but trust me -- smelling it will get you nowhere. (Laughter) Now the Apple guys are texting, "Develop odor emission plug-in." (Laughter)
میدانید وقتی جان آپدایک (رمان نویس مشهور برندهی جایزهی پولیتزر) یکی از کتابهای جدیدش را از مؤسسهی "آلفرِد اِی.کِیناف" تحویل میگرفت، اولین کاری که میکرد چه بود؟ آن را بو میکرد. بعد دستش را روی ورقهای کاغذ، و جوهر غلیظ و لبههای کاغذ میکشید. تمام آن سالها، تمام آن کتابها، او هیچ وقت از این حس خسته نشد. من قبول دارم آی پَد چیز بسیار خوبی است، اما باور کنید، بو کردن آن هیچ حسی به شما نمیدهد. (خندهی حاضرین) الآن کارکنان شرکت اَپِل (تولید کنندهی آی پَد) دارند به شرکتشان پیام می فرستند، " بر روی قابلیت انتشار بو کار شود" (خندهی حاضرین)
And the last story I'm going to talk about is quite a story. A woman named Aomame in 1984 Japan finds herself negotiating down a spiral staircase off an elevated highway. When she gets to the bottom, she can't help but feel that, all of a sudden, she's entered a new reality that's just slightly different from the one that she left, but very similar, but different. And so, we're talking about parallel planes of existence, sort of like a book jacket and the book that it covers.
و آخرین داستانی که میخواهم دربارهاش صحبت کنم واقعاً جالب است. زنی به نام "اِیومامی" در ژاپن، سال ۱۹۸۴، از یک پلکان مارپیچ که از یک بزرگراه بزرگ بالای سطح زمین خارج میشود، پایین میآید. وقتی به پایین پلکان میرسد، حس عحیبی به او دست میدهد، ناگهان، وارد حقیقت جدیدی میشود که کمی از حقیقتی که پشت سر گذاشته است متفاوت است، خیلی مشابه، اما متفاوت. بحث دربارهی جهانهای موازی وجود است، تقریباً مثل بحثی که در مورد جلد کتاب و کتابی که آن جلد را بر روی خود دارد است.
So how do we show this? We go back to Hepburn and Dietrich, but now we merge them. So we're talking about different planes, different pieces of paper. So this is on a semi-transparent piece of velum. It's one part of the form and content. When it's on top of the paper board, which is the opposite, it forms this. So even if you don't know anything about this book, you are forced to consider a single person straddling two planes of existence. And the object itself invited exploration interaction, consideration and touch.
اما چطور این مفهوم را نشان دهیم؟ دوباره به سراغ کتاب هِپبِرن و دیتریچ میرویم، اما این بار آنها را با هم ترکیب میکنیم. ما دربارهی جهانهای موازی صحبت می کنیم، صفحات متفاوت کاغذ. پس پوشش جلد آن را بر روی یک تکه کاغذ نیمه شفاف چاپ کردیم. بخشی از آن شکل و بخشی مفهوم است. وقتی آن را بر روی جلد اصلی قرار دادیم، که مکمل آن عکس بر روی خودش داشت، این تصویر درست شد. بنابراین حتی اگر هیچ چیزی دربارهی این کتاب ندانیم، در ذهن شما حتماً چیزی در مورد یک فرد که دو جهان را با هم در آمیخته است، نقش میبندد. و خود جهانها هم مخاطب را به جست و جو، تعامل، تفکر و برقراری ارتباط دعوت میکنند.
This debuted at number two on the New York Times Best Seller list. This is unheard of, both for us the publisher, and the author. We're talking a 900-page book that is as weird as it is compelling, and featuring a climactic scene in which a horde of tiny people emerge from the mouth of a sleeping girl and cause a German Shepherd to explode. (Laughter) Not exactly Jackie Collins. Fourteen weeks on the Best Seller list, eight printings, and still going strong.
این کتاب به عنوان دومین کتاب پرفروش در مجلهی نیویوک تایمز معرفی شد. نه ناشر و نه نویسنده، حتی فکر چنین موفقیت بی سابقهای را هم نمیکردند. ما برای کتابی ۹۰۰ صفحهای که فوقالعاده پیچیده بود، صحنهای پرهیجان خلق کردیم که مثل این بود که یک لشگر از آدم کوچولوها از دهان دختری که خوابیده است بیرون بپرند و یک سگ نژاد "ژِرمَن شِفِرد" را منفجر کنند. (خندهی حاضرین) به اندازهی "جَکی کالینز" پرفروش نبود. (رماننویس مشهور با کتابهای زرد پرفروش که در یکی از آنها یک زن با نجات دادن سگهای با نژاد "ژِرمَن شِفِرد" یک مرد با او ازدواج میکند.) چهارده هفته در لیست پرفروشترین کتابها بود، به چاپ هشتم رسید، و همچنان فروش خوبی دارد.
So even though we love publishing as an art, we very much know it's a business too, and that if we do our jobs right and get a little lucky, that great art can be great business.
اگرچه ما کار چاپ و نشر را به عنوان یک هنر نگاه میکنیم و عاشقش هستیم، ولی به خوبی میدانیم این یک کسب و کار هم هست، و اگر ما کار خودمان را به خوبی انجام بدهیم و کمی خوش شانس باشیم، آن هنر بزرگ میتواند کسب و کار بزرگی شود.
So that's my story. To be continued. What does it look like? Yes. It can, it does and it will, but for this book designer, page-turner, dog-eared place-holder, notes in the margins-taker, ink-sniffer, the story looks like this.
این داستان من است. همچنان ادامه دارد. نظرتان در مورد این تصویر چیست؟ بله. این اتفاق میتواند بیفتد، دارد میافتد و خواهد افتاد، اما برای من، به عنوان طراح کتاب، کتاب ورق زن، گوشهی کتاب تا کن، در حاشیهی کتاب نویسنده، جوهر بو کُن، یک داستان، این شکلی است.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حاضرین)