You may not know this, but you are celebrating an anniversary with me. I'm not married, but one year ago today, I woke up from a month-long coma, following a double lung transplant. Crazy, I know. Insane. Thank you.
شما ممکنه این رو ندونید ولی شما الان یه سالگردی رو داردید با من جشن می گیرید من ازدواج نکردم ولی یک سال پیش در یک همچنین روزی من بعد از یک ماه کوما پس از جراحی پیوند دو ریه بیدار شدم من بعد از یک ماه کوما پس از جراحی پیوند دو ریه بیدار شدم من بعد از یک ماه کوما پس از جراحی پیوند دو ریه بیدار شدم می دونم خیلی عجیب و وحشتناکه متشکرم
Six years before that, I was starting my career as an opera singer in Europe, when I was diagnosed with idiopathic pulmonary hypertension -- also known as PH. It happens when there's a thickening in the pulmonary veins, making the right side of the heart work overtime, and causing what I call the reverse-Grinch effect. My heart was three-and-a-half sizes too big. Physical activity becomes very difficult for people with this condition, and usually after two to five years, you die. I went to see this specialist, and she was top-of-the-field and told me I had to stop singing. She said, "Those high notes are going to kill you." While she didn't have any medical evidence to back up her claim that there was a relationship between operatic arias and pulmonary hypertension, she was absolutely emphatic I was singing my own obituary. I was very limited by my condition, physically. But I was not limited when I sang, and as air came up from my lungs, through my vocal cords and passed my lips as sound, it was the closest thing I had ever come to transcendence. And just because of someone's hunch, I wasn't going to give it up.
شش سال قبل از اون من تازه داشتم کار جدیدم رو به عنوان خواننده اپرا در اروپا شروع می کردم من تازه داشتم کار جدیدم رو به عنوان خواننده اپرا در اروپا شروع می کردم که متوجه شدم به بیماری مبتلا شدم به نام فشار بالای ریه با علت نا مشخص یا پی اچ این بیماری وقتی اتفاق می افته که دیواره ورید های ریه ضخیم تر از حد معمول می شه این بیماری وقتی اتفاق می افته که دیواره ورید های ریه ضخیم تر از حد معمول می شه و باعث می شه که سمت راست قلب بیش از حد معمول کار کنه و باعث می شه که سمت راست قلب بیش از حد معمول کار کنه و باعث می شه که سمت راست قلب بیش از حد معمول کار کنه و خیلی بزرگ تر از سمت چپ بشه قلب من سه و نیم برابر نرمال بود. خیلی بزرگ فعالیت های فیزیکی برای این بیماران خیلی مشکل می شه فعالیت های فیزیکی برای این بیماران خیلی مشکل می شه . و معمولا بعد از سه تا پنج سال بیمار می میرد . و معمولا بعد از سه تا پنج سال بیمار می میرد من یه پزشک خیلی معروف که بهترین در این تخصص بود رو پیدا کردم من یه پزشک خیلی معروف که بهترین در این تخصص بود رو پیدا کردم که به من گفت من باید خوانندگی رو متوقف کنم اون به من گفت که خوانندگی با صدای بلند بالاخره من رو خواهد کشت. با این حالی که اون هیچ مدرک مستند از کتابی یا مقاله ای نداشت تا حرفش رو ثابت کنه که ارتباطی بین خوانندگی و این بیماری وجود داره که ارتباطی بین خوانندگی و این بیماری وجود داره که ارتباطی بین خوانندگی و این بیماری وجود داره ولی خیلی مصر بود که من دارم با این کار غزل خداحافظی خودم رو می خونم ولی خیلی مصر بود که من دارم با این کار غزل خداحافظی خودم رو می خونم من در اون زمان خیلی به طور فیزیکی به خاطر این بیماری محدود بودم ولی این بیماری توانایی خوانندگی من رو محدود نکرده بود وقتی هوا از ریه های من بالا میومد و از تارهای صوتی من عبور می کرد و از لب های من به صورت نوا می گذشت این تنها چیزی بود که من رو می تونست نزدیک ترین حد ممکن به عروج نزدیک کنه. این تنها چیزی بود که من رو می تونست نزدیک ترین حد ممکن به عروج نزدیک کنه. و فقط به خاطر اینکه پزشک من یه نظری در این مورد داده بود من حاظر نبودم که این رو از دست بدم
Thankfully, I met Reda Girgis, who is dry as toast, but he and his team at Johns Hopkins didn't just want me to survive, they wanted me to live a meaningful life. This meant making trade-offs. I come from Colorado. It's a mile high, and I grew up there with my 10 brothers and sisters and two adoring parents. Well, the altitude exacerbated my symptoms. So I moved to Baltimore to be near my doctors and enrolled in a conservatory nearby. I couldn't walk as much as I used to, so I opted for five-inch heels. And I gave up salt, I went vegan, and I started taking huge doses of sildenafil, also known as Viagra.
شکر خدا من ردا گیرجیس رو پیدا کردم که شخصیتی خشکی داره ولی اون و تیمش در بیمارستان جان هاپکینز فقط به زنده موندن من بسنده نکردند اونها می خواستند که من یه زندگی با معنا داشته باشم اونها می خواستند که من یه زندگی با معنا داشته باشم و این به این معنی بود که من مجبور بودم یه سری چیزها رو به خاطر به دست اوردن چیزهای دیگه از دست بدم من اهل کلورادو هستم که یک مایل از سطح دریا بالاتره و من توی خانواده ای بزرگ شدم با 10 خواهر و برادر دیگه و پدر و مادر نازنینم ارتفاع بالا علائم بیماری من رو تشدید می کرد به همین دلیل من تصمیم گرفتم که به بالتیمور نقل مکان کنم همینکه به پزشک هام نزدیک تر باشم به همین دلیل من تصمیم گرفتم که به بالتیمور نقل مکان کنم همینکه به پزشک هام نزدیک تر باشم من نمی تونستم مثل قبل راه برم من نمی تونستم مثل قبل راه برم من کلا نمک رو قطع کردم و ویگن شدم و درمان با مقادیر بالای داروی ویاگرا یا سیلدنافیل رو شروع کردم و درمان با مقادیر بالای داروی ویاگرا یا سیلدنافیل رو شروع کردم و درمان با مقادیر بالای داروی ویاگرا یا سیلدنافیل رو شروع کردم
(Laughter)
خنده
My father and my grandfather were always looking for the newest thing in alternative or traditional therapies for PH, but after six months, I couldn't walk up a small hill. I couldn't climb a flight of stairs. I could barely stand up without feeling like I was going to faint. I had a heart catheterization, where they measure this internal arterial pulmonary pressure, which is supposed to be between 15 and 20. Mine was 146. I like to do things big, and it meant one thing: there is a big gun treatment for pulmonary hypertension called Flolan, and it's not just a drug; it's a way of life. Doctors insert a catheter into your chest, which is attached to a pump that weighs about four-and-a-half pounds. Every day, 24 hours, that pump is at your side, administering medicine directly to your heart, and it's not a particularly preferable medicine in many senses. This is a list of the side effects: if you eat too much salt, like a peanut butter and jelly sandwich, you'll probably end up in the ICU. If you go through a metal detector, you'll probably die. If you get a bubble in your medicine -- because you have to mix it every morning -- and it stays in there, you probably die. If you run out of medicine, you definitely die.
پدر و پدر بزرگم همیشه به دنبال پیدا کردنه جدیدترین درمانها در طب سنتی و طب حاشیه بودند برای درمان پی اچ ولی بعد از شش ماه من دیگه حتی نمی تونستم از یک تپه کوچک بالا برم، یا نمی تونستم از پله بالا برم به سختی می تونستم بایستم بدون اینکه احساس کنم در هر لحظه امکان داره که غش می کنم انژیوگرافی فشار داخلی شریانهای ریه های من رو که به طور طبیعی باید بین 15 تا 20 قرار داشته باشه، 146 اندازه گیری کرد انژیوگرافی فشار داخلی شریانهای ریه های من رو که به طور طبیعی باید بین 15 تا 20 قرار داشته باشه، 146 اندازه گیری کرد انژیوگرافی فشار داخلی شریانهای ریه های من رو که به طور طبیعی باید بین 15 تا 20 قرار داشته باشه، 146 اندازه گیری کرد انژیوگرافی فشار داخلی شریانهای ریه های من رو که به طور طبیعی باید بین 15 تا 20 قرار داشته باشه، 146 اندازه گیری کرد من دوست دارم که کارها رو به بزرگ ترین وجه ممکن انجام بدم این فقط یک معنی داشت این فشار بالا فقط یک راه حل داشت و اون داروی فلولان بود البته فلولان فقط یک دارو نیست بلکه یک روش زندگیست. پزشک ها یک لوله رو به قفسه سینه تو متصل می کنند که به یک پمپ به وزن چهار و نیم پوند متصل شده که به یک پمپ به وزن چهار و نیم پوند متصل شده هر روز هفته و تمام 24 ساعت روز این پمپ در کنار تو قرار می گیره و این دارو رو مستقیما به قلب تو می رسونه و این دارو رو مستقیما به قلب تو می رسونه البته این روش یه روش برتری نیست البته این روش یه روش برتری نیست از خیلی جهات این یه لیست از عوارض جانبی این داروست اگه خیلی نمک بخوری مثلا یه ساندویچ کره بادوم زمینی و ژله به احتمال قوی توی ای سی یو بستری می شی اگه از یک فلز یاب رد بشی احتمالا می میری اگه یه حباب توی داروت باقی بمونه به این دلیل که هر روز صبح باید این دارو رو مخلوط کنی و دارو همون جا می مونه به این دلیل که هر روز صبح باید این دارو رو مخلوط کنی و دارو همون جا می مونه احتمالا می میری و اگه داروت تموم بشه مطمئنا می میری
No one wants to go on Flolan. But when I needed it, it was a godsend. Within a few days, I could walk again. Within a few weeks, I was performing, and in a few months, I debuted at the Kennedy Center. The pump was a little bit problematic when performing, so I'd attach it to my inner thigh with the help of the girdle and an ACE bandage. Literally hundreds of elevator rides were spent with me alone stuffing the pump into my Spanx, hoping the doors wouldn't open unexpectedly. And the tubing coming out of my chest was a nightmare for costume designers. I graduated from graduate school in 2006, and I got a fellowship to go back to Europe. A few days after arriving, I met this wonderful, old conductor who started casting me in all of these roles. And before long, I was commuting between Budapest, Milan and Florence. Though I was attached to this ugly, unwanted, high-maintenance, mechanical pet, my life was kind of like the happy part in an opera -- very complicated, but in a good way.
هیچ کسی نمی خواد این دارو رو مصرف کنه ولی وقتی من بهش نیاز داشتم این دارو مثل یک نعمت الهی بود در عرض چند روز من دوباره تونستم راه برم بعد از چند هفته من مجددا به خوانندگی برگشتم و بعد از چند ماه من در مرکز کندی اجرا داشتم البته پمپ در مواقعی که من اجرا داشتم یه کمی مشکل ساز بود به همین خاطر من به کمک یک کمربند و یک باند به سمت داخلی پای راستم متصلش می کردم به همین خاطر من به کمک یک کمربند و یک باند به سمت داخلی پای راستم متصلش می کردم من مجبور بودم صدها بار توی اسانسور تنها بالا و پایین برم در حالی که هیچ کس دیگه ای توی اسانسور نبود در حالی که تلاش می کردم که این پمپ رو متصل کنم و دعا می کردم کسی وارد اسانسور نشه و البته لوله هایی که از قفسه سینه من بیرون می اومد یه کابوس بود برای اونهایی که مسوول طراحی لباس من بودند من از دانشگاه در سال 2006 فارغ التحصیل شدم و بعد از اون یک فلو شیپ پیدا کردم در اروپا چند روز بعد از اینکه رسیدم با یک رهبر ارکستر خیلی خوب پیر اشنا شدم که به من چندین نقش مختلف داد و خیلی زود من بین شهرهای بوداپست، میلان و فلورنس در حال سفر بودم و خیلی زود من بین شهرهای بوداپست، میلان و فلورنس در حال سفر بودم و خیلی زود من بین شهرهای بوداپست، میلان و فلورنس در حال سفر بودم اگرچه من همیشه به این پمپ زشت و سنگین متصل بودم اگرچه من همیشه به این پمپ زشت و سنگین متصل بودم اگرچه من همیشه به این پمپ زشت و سنگین متصل بودم ولی زندگی من مثل قسمت شاد یک اپرا بود، خیلی پیچیده ولی خوب بود ولی زندگی من مثل قسمت شاد یک اپرا بود، خیلی پیچیده ولی خوب بود ولی زندگی من مثل قسمت شاد یک اپرا بود، خیلی پیچیده ولی خوب بود
Then in February of 2008, my grandfather passed away. He was a big figure in all of our lives, and we loved him very much. It certainly didn't prepare me for what came next. Seven weeks later, I got a call from my family. My father had been in a catastrophic car accident, and he died. At 24, my death would have been entirely expected. But his -- well, the only way I can articulate how it felt was that it precipitated my medical decline. Against my doctors' and family's wishes, I needed to go back for the funeral. I had to say goodbye in some way, shape or form. But soon I was showing signs of right-heart failure, and I had to return to sea level, doing so knowing that I probably would never see my home again.
سپس در ماه فبریه سال 2008 سپس در ماه فبریه سال 2008 پدر بزرگم از دنیا رفت او یک شخصیت مهم و با ارزش در زندگی ما بود و همه ما او رو خیلی دوست داشتیم این به طور قطع من رو اماده نکرد برای چیزی که بعد از اون اتفاق افتاد هفت هفته بعد من یک تلفن از خانواده ام دریافت کردم پدرم در یک حادثه رانندگی وحشتناک بوده و فوت کرده بود در سن 24 سالگی مرگ من کاملا قابل پیش بینی بود ولی مرگ پدرم تنها راهی که می تونم احساسی که داشتم رو به زبان بیارم اینه که این خبر باعث بدتر شدن وضعیت بیماری من شد اینه که این خبر باعث بدتر شدن وضعیت بیماری من شد بر خلاف نظر پزشکان و خانواده ام من باید بر می گشتم برای مراسم ختم باید به صورتی با پدرم خداحافظی می کردم باید به صورتی با پدرم خداحافظی می کردم ولی خیلی زود علائم نارسایی سمت راست قلب در من پدیدار شد و من مجبور شدم که برگردم به جایی که در سطح دریا باشه با این حال که می دونستم من احتمالا دیگه نمی تونم شهرم رو ببینم
I canceled most of my engagements that summer, but I had one left in Tel Aviv, so I went. After one performance, I could barely drag myself from the stage to the taxicab. I sat down and felt the blood rush down from my face, and in the heat of the desert, I was freezing cold. My fingers started turning blue, and I was like, "What is going on here?" I heard my heart's valves snapping open and closed. The cab stopped, and I pulled my body from it feeling each ounce of weight as I walked to the elevator. I fell through my apartment door and crawled to the bathroom where I found my problem: I had forgotten to mix in the most important part of my medicine. I was dying, and if I didn't mix that stuff up fast, I would never leave that apartment alive. I started mixing, and I felt like everything was going to fall out through one hole or another, but I just kept on going. Finally, with the last bottle in and the last bubble out, I attached the pump to the tubing and lay there hoping it would kick in soon enough. If it didn't, I'd probably see my father sooner than I anticipated. Thankfully, in a few minutes, I saw the signature hive-like rash appear on my legs, which is a side effect of the medication, and I knew I'd be okay.
در اون تابستان من بیشتر کارهام رو کنسل کردم ولی یکی رو باقی گذاشتم که در تل اویو بود و من به اونجا رفتم بعد از یک اجرا من به خستی تونستم خودم رو از سر صحنه به تاکسی برسونم من به خستی تونستم خودم رو از سر صحنه به تاکسی برسونم من نشستم و احساس کردم که خون از صورتم به سمت پایین جاری شد و با این حالی که در کویر بودم خیلی احساس سرما می کردم انگشتان من شروع کرد ابی بشند و من فکر می کردم که چه اتفاقی داره می افته من می تونستم صدای دریچه های قلبم رو بشنوم که باز و بسته می شدند تاکسی ایستاد و من بدنم رو از اون بیرون کشیدم در حالی که هر گرم وزن بدنم رو احساس می کردم همینطوری که به سمت اسانسور قدم بر می داشتم از در اپارتمانم به داخل افتادم و کشان کشان به سمت دستشویی خودم رو کشیدم و در همون جا بود که مشکل رو پیدا کردم من فراموش کرده بودم که مهمترین قسمت داروهام رو مخلوط کنم من فراموش کرده بودم که مهمترین قسمت داروهام رو مخلوط کنم من داشتم می مردم و اگه اون داروها رو به سرعت مخلوط نکرده بودم من هرگز نمی تونستم اون اپارتمان رو زنده ترک کنم من شروع به مخلوط کردن کردم احساس می کردم که همه چیز در حال فرو ریختنه از این سوراح یا از اون یکی ولی من همچنان به مخلوط کردن ادامه دادم بالاخره بعد از اینکه اخرین دارو رو وارد کردم و اخرین حباب رو گرفتم پمپ رو به لوله ها متصل کردم و همون جا روی زمین دراز کشیدم به امید این که دارو زود اثر کنه و همون جا روی زمین دراز کشیدم به امید این که دارو زود اثر کنه اگه دارو اثر نمی کرد احتمالا می تونستم پدرم رو زودتر از اون چیزی که پیش بینی کرده بودم ببینم اگه دارو اثر نمی کرد احتمالا می تونستم پدرم رو زودتر از اون چیزی که پیش بینی کرده بودم ببینم خدا رو شکر، بعد از چند دقیقه ضایعات کهیری که روی پاهام ظاهر شد رو دیدم که عارضه جانبی داروست و در اون لحظه بود که می دونستم من زنده خواهم موند
We're not big on fear in my family, but I was scared. I went back to the States, anticipating I'd return to Europe, but the heart catheterization showed that I wasn't going anywhere further that a flight-for-life from Johns Hopkins Hospital. I performed here and there, but as my condition deteriorated, so did my voice. My doctor wanted me to get on the list for a lung transplant. I didn't. I had two friends who had recently died months after having very challenging surgeries. I knew another young man, though, who had PH who died while waiting for one. I wanted to live. I thought stem cells were a good option, but they hadn't developed to a point where I could take advantage of them yet. I officially took a break from singing, and I went to the Cleveland Clinic to be reevaluated for the third time in five years, for transplant. I was sitting there kind of unenthusiastically talking with the head transplant surgeon, and I asked him if I needed a transplant, what I could do to prepare. He said, "Be happy. A happy patient is a healthy patient." It was like in one verbal swoop he had channeled my thoughts on life and medicine and Confucius. I still didn't want a transplant, but in a month, I was back in the hospital with some severely edemic kankles -- very attractive. And it was right-heart failure.
ما توی فامیل به ادم های ترسویی معروف نیستیم ولی من ترسیده بودم بعد از اون من به امریکا برگشتم در حالی که پیش بینی می کردم بعد از اون به اروپا بر خواهم گشت ولی انژیو قلبی نشون داد که من هیچ جایی نمی تونم برم به جز پرواز برای نجات جانم از جان هاپکینز من اینجا و اونجا چند تا اجرا داشتم ولی به همون صورتی که بیماری من بدتر می شد صدام هم بدتر می شد پزشکم می خواست که من رو در لیست پیوند ریه قرار بده ولی من نمی خواستم من دو دوست داشتم که به تازگی فوت کرده بودن چند ماه بعد از انجام جراحی های خیلی پیچیده و من یه مرد جوان دیگه ای رو می شناختم که مثل من پی اچ داشت و در حالی که منتظر گرفتن پیوند بود فوت کرد من می خواستم که زنده بمونم حتی فکر می کردم که سلولهای بنیادی یه راه خیلی خوب بودند ولی علم هنوز به حدی نرسیده بود که من بتونم از سلولهای بنیادی استفاده کنم من به طور رسمی خوانندگی رو رها کردم و به کلینیک کلیولند رفتم برای سومین بار در طول پنج سال برای پیوند بررسی بشم برای سومین بار در طول پنج سال برای پیوند بررسی بشم من اونجا نشسته بودم و خیلی نا مشتاقانه حرف می زدم با رئیس گروه جراحی پیوند و من ازش سوال کردم که حالا که من به پیوند نیاز دارم چه کاری می تونم انجام بدم که خودم رو برای عمل اماده کنم اون به من گفت، خوشحال باش یک بیمار شاد یک بیمار سالمه اون مثل این بود که در یک کلام تمام فکر های من رو خونده بود در مورد زندگی و پزشکی و کنفسیوس ولی من هنوز پیوند نمی خواستم ولی بعد از یک ماه من دوباره در بیمارستان بستری شدم با تورم شدید مچ های پاهام خیلی جذاب و این به خاطر نارسایی سمت راست قلبم بود
I finally decided it was time to take my doctor's advice. It was time for me to go to Cleveland and to start the agonizing wait for a match. But the next morning, while I was still in the hospital, I got a telephone call. It was my doctor in Cleveland, Marie Budev. And they had lungs. It was a match. They were from Texas. And everybody was really happy for me, but me. Because, despite their problems, I had spent my whole life training my lungs, and I was not particularly enthusiastic about giving them up. I flew to Cleveland, and my family rushed there in hopes that they would meet me and say what we knew might be our final goodbye. But organs don't wait, and I went into surgery before I could say goodbye. The last thing I remember was lying on a white blanket, telling my surgeon that I needed to see my mother again, and to please try and save my voice. I fell into this apocalyptic dream world.
نهایتا تصمیم گرفتم که الان وقتشه که به حرف پزشکم گوش بدم و وقتش بود که به کلیولند بر گردم و دوره درد اور انتظار برای پیدا کردنه ریه رو شروع کنم و دوره درد اور انتظار برای پیدا کردنه ریه رو شروع کنم ولی صبح روز بعد در حالی که من هنوز در بیمارستان بودم من یک تلفن دریافت کردم از پزشکم در کلیولند ماری بودو به من گفته شد که برای من ریه پیدا کردند که مچ بود و این ریه ها از تگزاس بود همه برای من خوشحال بودن به جز خود من چون علی رغم مشکلات اونها من تمام عمرم رو گذاشته بودم تا ریه هام رو تمرین بدم و من خیلی مشتاق نبودم که اونها رو از دست بدم من به کلیولند پرواز کردم و همه فامیل من هم به سمت اونجا راهی شدند به امید اینکه بتونند من رو قبل از جراحی ببینند و با من خداحافظی کنند خداحافظی که احتمال داشت اخرین خداحافظی ما باشه و با من خداحافظی کنند خداحافظی که احتمال داشت اخرین خداحافظی ما باشه ولی ریه ها نمی تونند منتظر بمونند و قبل از اینکه بتونم با اونها خداحافظی کنم جراحی من شروع شد و قبل از اینکه بتونم با اونها خداحافظی کنم جراحی من شروع شد اخرین چیزی که یادم می یاد این بود که من روی یک ملافه سفید دراز کشیده بودم و به جراحم می گفتم که من باید مادرم رو دوباره ببینم و خواهش می کردم که سعی کنید صدای من رو نجات بدید من به این دنیای خواب و خیال وارد شدم
During the thirteen-and-a-half-hour surgery, I flatlined twice, 40 quarts of blood were infused into my body. And in my surgeon's 20-year career, he said it was among the most difficult transplants that he's ever performed. They left my chest open for two weeks. You could see my over-sized heart beating inside of it. I was on a dozen machines that were keeping me alive. An infection ravaged my skin. I had hoped my voice would be saved, but my doctors knew that the breathing tubes going down my throat might have already destroyed it. If they stayed in, there was no way I would ever sing again. So my doctor got the ENT, the top guy at the clinic, to come down and give me surgery to move the tubes around my voice box. He said it would kill me. So my own surgeon performed the procedure in a last-ditch attempt to save my voice.
در طول سیزده و نیم ساعت جراحی دو مرتبه قلب من از کار ایستاد و 40 واحد خون به من تزریق شد و 40 واحد خون به من تزریق شد جراحم به من گفت که در 20 سالی که او پیوند انجام داده جراحی من یکی از سخت ترین جراحی هایی بوده که اون تا به حال انجام داده اونها فقسه سینه من رو برای دو هفته باز گذاشتند به صورتی که قلب بزرگتر از حالت طبیعی من رو می شده دید در حالی که در حال تپش بود من به چندید دستگاه وصل بودم که من رو زنده نگه می داشتند عفونت به پوست من حمله ور شد من ارزو می کردم که بعد از جراحی صدای من مثل قبل باشه ولی پزشک من می دونست که لوله ای که در گلوی من بود و به من کمک می کرد که نفس بکشم ممکنه صدای من رو نابود کرده باشه اگه لوله ها برای مدتی اونجا می موند هیچ راهی نبود که من بتونم دوباره اواز بخونم برای همین پزشک من از بهترین متخصص گوش و حلق و بینی خواست که بیاد و من رو ببینه برای همین پزشک من از بهترین متخصص گوش و حلق و بینی خواست که بیاد و من رو ببینه و جراحی روی من انجام بده تا به کمک اون لوله ها رو از اطراف جعبه صدای من جابجا کنه اما اون متخصص گفت که این من رو خواهد کشت به همین دلیل جراح خودم این جراحی رو انجام داد به عنوان اخرین تلاش که صدای من رو حفظ کنه
Though my mom couldn't say goodbye to me before the surgery, she didn't leave my side in the months of recovery that followed. And if you want an example of perseverance, grit and strength in a beautiful, little package, it is her. One year ago to this very day, I woke up. I was 95 lbs. There were a dozen tubes coming in and out of my body. I couldn't walk, I couldn't talk, I couldn't eat, I couldn't move, I certainly couldn't sing, I couldn't even breathe, but when I looked up and I saw my mother, I couldn't help but smile.
اگرچه مادرم نتونست با من خداحافظی کنه قبل از جراحی اگرچه مادرم نتونست با من خداحافظی کنه قبل از جراحی در تمام ماههایی که من داشتم بهبود پیدا می کردم اون حتی یک لحظه هم از کنار من دور نشد در تمام ماههایی که من داشتم بهبود پیدا می کردم اون حتی یک لحظه هم از کنار من دور نشد و اگه شما یک مثال می خواهید از استقامت و قدرت در یک شکل کوچک و زیبا این مادر منه یک سال قبل در چنین روزی من بیدار شدم من فقط 95 پوند بودم چندین لوله به بدنم وصل شده بود یا اینکه از بدنم خارج می شد من نمی تونستم راه برم یا حرف بزنم من نمی تونستم چیزی بخورم یا حرکت کنم و خوب مطمئنا نمی تونستم اواز بخونم حتی نمی تونستم نفس بکشم ولی وقتی من به اطراف نگاه کردم مادرم رو دیدم و نتونستم لبخند نزنم
Whether by a Mack truck or by heart failure or faulty lungs, death happens. But life isn't really just about avoiding death, is it? It's about living. Medical conditions don't negate the human condition. And when people are allowed to pursue their passions, doctors will find they have better, happier and healthier patients. My parents were totally stressed out about me going and auditioning and traveling and performing all over the place, but they knew that it was much better for me to do that than be preoccupied with my own mortality all of the time. And I'm so grateful they did.
فرقی نمی کنه که با یک کامیون ماک یا با نارسایی قلب یا نارسایی ریه ها مرگ به هر حال اتفاق می افته ولی زندگی فقط در مورد فرار کردن از مرگ نیست، درسته؟ زندگی درباره زندگی کردنه وضعیت سلامت نمی تونه وضعیت انسان رو کاملا تغییر بده و خنثی کنه و وقتی که به مردم اجازه داده می شه که به دنبال اون چیزی که دوست دارند برند پزشکان این رو خواهند دید که اونها بیماران بهترو شادتر و سالم تری دارند پزشکان این رو خواهند دید که اونها بیماران بهترو شادتر و سالم تری دارند پدر و مادر من خیلی تحت استرس بودند به خاطر من که در حال سفر بودم و مرتب تست می دادم و مرتب در حال اجرا بودم ولی اونها می دونستند که این خیلی بهتر از این بود که من در حال سفر باشم به جای اینکه همیشه به فکر مرگ خودم باشم و من خیلی خوشحالم که اونها این طور فکر می کردند
This past summer, when I was running and singing and dancing and playing with my nieces and my nephews and my brothers and my sisters and my mother and my grandmother in the Colorado Rockies, I couldn't help but think of that doctor who told me that I couldn't sing. And I wanted to tell her, and I want to tell you, we need to stop letting disease divorce us from our dreams. When we do, we will find that patients don't just survive; we thrive. And some of us might even sing.
در تابستان گذشته که من می تونستم بدوم و اواز بخونم و با بچه های خواهر ها و برادر هایم و همینطور برادرها و خواهرها و مادر و مادربزرگم بازی کنم و برقصم در تابستان گذشته که من می تونستم بدوم و اواز بخونم و با بچه های خواهر ها و برادر هایم و همینطور برادرها و خواهرها و مادر و مادربزرگم بازی کنم و برقصم در تابستان گذشته که من می تونستم بدوم و اواز بخونم و با بچه های خواهر ها و برادر هایم و همینطور برادرها و خواهرها و مادر و مادربزرگم بازی کنم و برقصم در کوههای راکی در شهرم کولورادو من نمی تونستم یک لحظه فکر اون دکتری که به من گفت من نمی تونم دیگه اواز بخونم رو از ذهنم خارج کنم و می خواستم که بهش بگم و می خوام که به شما هم بگم ما باید نگداریم که بیماری ما رو از ارزوهامون جدا کنه ما باید نگداریم که بیماری ما رو از ارزوهامون جدا کنه وقتی ما این کار رو کردیم ما اون بیمارانی رو خواهیم یافت که نه تنها از بیماریشون نجات پیدا می کنند بلکه بهتر هم می شند و بعضی از ما ها حتی ممکنه که اواز هم بخونیم
(Applause) [Singing: French]
تشویق اواز خواندن به زبان فرانسه
Thank you. (Applause) Thank you. And I'd like to thank my pianist, Monica Lee. (Applause) Thank you so much. Thank you.
متشکرم تشویق متشکرم من دوست دارم که در اینجا از پیانیستم، مونیکا لی، هم تشکر کنم تشویق خیلی خیلی متشکرم متشکرم