I would be willing to bet I'm the dumbest guy in the room, because I couldn't get through school; I struggled with school. But I knew at a very early age that I loved money, I loved business and I loved this entrepreneurial thing. I was raised to be an entrepreneur. What I've been really passionate about ever since -- and I've never spoken about this ever, until now -- so this is the first time anyone's heard it, except my wife, three days ago. She said, "What are you talking about?" I told her that I think we miss an opportunity to find these kids who have the entrepreneurial traits, and to groom them or show them that being an entrepreneur is actually a cool thing. It's not something that is a bad thing and is vilified, which is what happens in a lot of society.
حاضرم شرط ببندم که من احمق ترین فرد در این اتاق هستم چون در مدرسه قبول نمي شدم. من هميشه با مدرسه در كشمكش بودم. اما چیزی که در آن سنِ کم هم می دانستم این بود که من عاشق پول و عاشق کسب و کار بودم. و عاشق کارآفرینی. و من كارآفرين بار آمده بودم. و چیزی که از آن موقع مشتاقانه به دنبالش بودم- و من تا همین حالا راجع بهش با کسی صحبت نکردم- و این اولین بار است که کسی این رو می شنود، به غیر از همسرم که سه روز قبل شنید، چون پرسید "سخنرانی ات راجع به چیست؟" و من بهش توضیح دادم- اينه كه فكر كنم ما فرصت پيدا كردنِ بچه هايي كه خصلت كارآفريني دارند را از دست مي ديم، و اين كه اونها را كارآفرين تربيت كنيم و بهشون نشان بدهيم كه كارآفرين بودن واقعا باحاله. اين چيز بدي نيست كه مردم ازش بد بگن، كه البته در اكثر جوامع اين طور هست.
Kids, when we grow up, have dreams, and we have passions, and we have visions, and somehow we get those things crushed. We get told that we need to study harder or be more focused or get a tutor. My parents got me a tutor in French, and I still suck in French. Two years ago, I was the highest-rated lecturer at MIT's Entrepreneurial Master's Program. It was a speaking event in front of groups of entrepreneurs from around the world. When I was in grade two, I won a citywide speaking competition, but nobody had ever said, "Hey, this kid's a good speaker. He can't focus, but he loves walking around and getting people energized." No one said, "Get him a coach in speaking." They said, get me a tutor in what I suck at.
كودكان، وقتي كه ما بزرگ ميشيم روياهايي داريم. و براي يك كارهايي شوق داريم و خيال و تصوراتي داريم. اما اينها يك جورهايي نابود مي شن. و به ما گفته ميشه كه بايد بيشتر درس بخونيم يا بايد بيشتر تمركز كنيم يا معلم خصوصي بگيريم. و والدين من براي من معلم خصوصي زبان فرانسه گرفتند، و من هنوزم در فرانسوي افتضاحم. دو سال قبل، من در برنامه ارشد كارآفريني MIT بالاترين امتياز را به عنوان سخنران كسب كردم. و اين يك سخنراني براي كارآفريناني از سرتاسر دنيا بود. كلاس دوم كه بودم، يك رقابت سخنراني در سطح شهر رو برنده شدم. ولي هيچكس هيچ وقت نگفت: "هي، اين بچه سخنران خوبيه. اون متمركز نميشه ولي اينجا و اونجا به آدم ها انرژي ميده." یک نفر هم نگفت که "اون رو برای سخنرانی پرورش بدهیم." به جاش گفتند برام تو درسهایی که ضعیفم معلم خصوصی می گیرند.
So as kids show these traits -- and we need to start looking for them -- I think we should be raising kids to be entrepreneurs instead of lawyers. Unfortunately, the school system is grooming this world to say, "Let's be a lawyer," or, "Let's be a doctor." We're missing that opportunity, because no one ever says, "Hey, be an entrepreneur." Entrepreneurs are people -- we have a lot of them in this room -- who have ideas and passions or see these needs in the world and decide to stand up and do it. And we put everything on the line to make that stuff happen. We have the ability to get the groups of people around us that want to build that dream with us. And I think if we could get kids to embrace the idea at a young age, of being entrepreneurial, we could change everything in the world that's a problem today. Every problem out there, somebody has the idea for. And as a young kid, nobody can say it can't happen, because you're too dumb to realize that you couldn't figure it out.
پس بچه ها این خصلت ها رو به نمایش می ذارند. و ما باید به دنبالشان باشیم. من فکر می کنم ما باید بچه ها رو کارآفرین تربیت کنیم به جای اینکه وکیل شان کنیم. و متاسفانه نظام آموزشی دنیا رو اینطور تعلیم داده که بگه "هی، بیا دکتر یا وکیل بشو." و ما داریم یک فرصت را از بین می بریم هیچ کس هیچ وقت نمی گوید "هی، کارآفرین باش." کارآفرینان- که تعداد زیادی از اونها در این سالن هستند- کسانی هستند که ایده هایی دارند و شور و اشتیاق دارند یا نیازهایی را در دنیا می بینند و تصمیم می گیرند که بایستند و انجامش بدهند. و ما هر کاری می کنیم که این اتفاق رخ دهد. و ما این امکان را داریم که اون گروه از مردم اطرافمان که می خواهند اون رؤیا را بسازند، با خودمان همراه کنیم. و فکر کنم اگر بتونیم کودکان را به ایده ی کارآفرین شدن، در سن کم، معتقد کنیم می تونیم هر آنچه که مشکل امروز ما هست را تغییر بدیم. هر مشکلی که وجود داره، کسی هست که برای اون ایده ای داشته باشه. و در کودکی کسی نمی تواند بگوید که این ایده عملی نیست چون آنقدر نادان هستید که عملی نبودن به نظرتان نمی رسد.
I think we have an obligation as parents and a society to start teaching our kids to fish instead of giving them the fish -- the old parable: "Give a man a fish, you feed him for a day. Teach a man to fish, you feed him for a lifetime." If we can teach our kids to be entrepreneurial, the ones that show the traits to be, like we teach the ones who have science gifts to go on in science, what if we saw the ones with entrepreneurial traits and taught them to be entrepreneurs? We could have these kids spreading businesses instead of waiting for government handouts.
به گمان من همه ما، چه به عنوان والدین و چه به عنوان جامعه، باید به کودکان ماهی گیری را یاد بدهیم به جای آن که به آنها ماهی بدهیم. ضرب المثل قدیمی که می گه: "اگه می خواهی به فردی یک روز غذا بدهی، به او ماهی بده. اگر می خواهی برای همه عمر او را سیر کنی، به او ماهی گیری یاد بده." اگر بتوانیم به کودکان کارآفرین شدن را آموزش بدهیم، به اونهایی که خصلتش رو دارند، درست مثل اینکه به اونهایی که استعداد علمی دارند تعلیم می دهیم که در علم ادامه بدهند. چی می شد اگر می توانستیم کسانی که استعدادهای کارآفرینی دارند رو تشخیص بدهیم و اونها را برای کارآفرین شدن تعلیم بدهیم؟ می تونستیم کودکانی داشته باشیم که کسب و کار راه می اندازند به جای اینکه منتظر اعانه دولت باشند.
What we do is teach our kids the things they shouldn't do: don't hit; don't bite; don't swear. Right now we teach our kids to go after really good jobs; the school system teaches them to go after things like being a doctor and being a lawyer and being an accountant and a dentist and a teacher and a pilot. And the media says it's really cool if we could go out and be a model or a singer or a sports hero like Luongo or Crosby. Our MBA programs do not teach kids to be entrepreneurs. The reason I avoided an MBA program, other than that I didn't get into any, since I had a 61 percent average out of high school, then a 61 percent average at the only school in Canada that accepted me, Carlton, is that our MBA programs don't teach kids to be entrepreneurs. They teach them to work in corporations.
کاری که ما می کنیم اینه که می نشینیم و به کودکانمان کارهایی که نباید بکنند را آموزش می دهیم. دست نزن، گاز نگیر، فحش نده. همین الان ما به کودکانمان یاد می دهیم که چگونه دنبال شغل واقعا خوبی باشند، می دونید، سیستم آموزشی به اونها یاد می ده که دنبال شغل هایی مثل دکتر و وکیل شدن و حسابدار و دندانپزشک شدن و معلمی و خلبانی بروند. و رسانه ها می گویند که خیلی خوبه اگر بتوانیم یک مدل یا یک خواننده یا یک قهرمان ورزشی مثل سیدنی کرازبی باشیم. برنامه های رشته MBA ما به بچه ها یاد نمی دهند که کارآفرین باشند. به همین دلیل که من در رشته MBA تحصیل نکردم-- علاوه بر اینکه نمی تونستم هم وارد بشوم چون با متوسط 61 درصد در دبیرستان و بعد متوسط61 درصد در تنها دبیرستان در کانادا که من را پذریفت، مدرسه کارلتون- ولی در هر صورت برنامه های MBA ما به کودکان کارآفرینی یاد نمی دهند. بلکه به اونها یاد می دهند که بروند در شرکت های بزرگ کار کنند.
So who's starting these companies? It's these random few people. Even in popular literature, the only book I've ever found -- and this should be on all your reading lists -- the only book I've ever found that makes the entrepreneur a hero is "Atlas Shrugged." Everything else in the world looks at entrepreneurs and says we're bad people. I look at even my family. Both my grandfathers and my dad were entrepreneurs. My brother, sister and I, all three of us own companies as well. We all decided to start these things because it's the only place we fit. We didn't fit in normal work; we couldn't work for somebody else, we're stubborn and we have all these other traits.
پس کی این شرکت ها رو تاسیس کنه؟ فقط عده ی معدودی از اینها حتی در ادبیات عامه، تنها کتابی که من پیدا کردم - و در ضمن این باید در لیست مطالعه همه شما باشه- تنها کتابی که دیدم کارآفرین ها رو قهرمان می کنه کتابه "بی اعتنایی اطلس" بود. تمام چیزهای دیگه عادت دارند به کارآفرین ها بنگرند و بگن اینها آدم های بدی هستند. من حتی به خانواده ام هم که نگاه می کنم. هر دو پدربزرگ من کارآفرین بودند. پدرم کارآفرین بود. برادرم و خواهرم و خودم، هر سه ما صاحب شرکت هستیم. و ما تصمیم گرفیتم که این کارها رو شروع کنیم چون حقیقتش تنها جایی بود که به ما می خورد. ما به کار معمولی نمی خوردیم. نمی تونستیم برای یک نفر دیگه کار کنیم چون خیلی سرسخت بودیم و همه مون خصلت های دیگه ای داشتیم.
But kids could be entrepreneurs as well. I'm a big part of a couple organizations called the Entrepreneurs' Organization and the Young Presidents' Organization. I just came back from speaking in Barcelona at the YPO global conference. And everyone I met over there who's an entrepreneur struggled with school. I have 18 out of the 19 signs of attention deficit disorder diagnosed. So this thing right here is freaking me out.
ولی کودکان هم می تونند کارآفرین بشن. من در چند سازمان بین المللی مشارکت دارم به نام سازمان کارآفرینان و سازمان مدیران جوان. من به تازگی از سخنرانی در بارسلونا در کنفرانس جهانی سازمان مدیران جوان آمده ام، و هر کسی که در اونجا دیدم که کارآفرین هم هست با مدرسه مشکل داشته. من 18 تا از 19 نشانه اختلال کم توجهی را دارم. این شی که اینجاست حالم رو ناجور می کنه.
(Laughter)
(خنده)
It's probably why I'm a bit panicked, other than all the caffeine I've had and the sugar. But this is really creepy for an entrepreneur. Attention deficit disorder, bipolar disorder. Do you know that bipolar disorder is nicknamed the CEO disease? Ted Turner's got it. Steve Jobs has it. All three of the founders of Netscape had it. I could go on and on. Kids -- you can see these signs in kids. And we're giving them Ritalin and saying, "Don't be an entrepreneurial type. Fit into this other system and try to become a student." Sorry, entrepreneurs aren't students. We fast-track. We figure out the game. I stole essays. I cheated on exams. I hired kids to do my accounting assignments in university for 13 consecutive assignments. But as an entrepreneur, you don't do accounting, you hire accountants. So I just figured that out earlier.
احتمالا به همین دلیل الان یک مقدار هراسیده ام-- جدا از اینکه کافئین و شکری که خورده ام هم بی تاثیر نیست- ولی این برای یک کارآفرین خیلی عجیبه. اختلال کم توجهی، اختلال دوقطبی. می دونستید به اختلال دوقطبی لقب بیماری مدیران داده اند؟ تد ترنر این اختلال رو داشت. استیو جابز داره. 3 تا موسس نت اسکیپ دارن. می تونم باز هم نام ببرم. کودکان-- شما این علائم رو در کودکان می بینید. و کاری که ما می کنیم اینه که به اونها ریتالین (داروی افسردگی) می دهیم و می گیم، "از نوع کارآفرین نباش. خودت رو با سیستم دیگه تطبیق بده و دانش آموز بشو." شرمنده، کارآفرینان دانش آموز نیستند. ما تیز هستیم. ما سریع بازی رو متوجه می شیم. من مقاله می دزدیدم. در امتحان ها تقلب می کردم. من بچه هایی رو استخدام می کردم که تکلیف های حسابداری من در دانشگاه رو انجام بدن. برای 13 تکلیف متوالی. ولی به عنوان کارآفرین شما حسابداری نمی کنید، شما حسابدار استخدام می کنید. پس من این رو زودتر متوجه شدم.
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
At least I can admit I cheated in university; most of you won't. I'm also quoted -- and I told the person who wrote the textbook -- I'm now quoted in that exact same university textbook in every Canadian university and college studies -- in managerial accounting, I'm chapter eight. I open up chapter eight, talking about budgeting. I told the author, after they did my interview, that I cheated in that same course. She thought it was too funny to not include it.
حداقل می تونم اعتراف کنم که تو دانشگاه تقلب کردم؛ بیشتر شماها این کار رو نمی کنید. حتی از مقاله من نقل هم شده است- و من به کسی که در کتابش از مقاله من نقل کرد گفتم- از من در کتاب درسی دانشگاه نقل شده است در هر دانشگاه کانادا و مدرسه عالی در کتاب حسابداری مدیریتی، در فصل هشت هست. من فصل 8 رو با بحث بودجه بندی آغاز کردم. و به مولف کتاب، بعد از مصاحبه با من، گفتم که من در همین درس تقلب کردم. و این به نظرش آنقدر خنده دار بود که در متن نیاورد. اما کودکان، شما این نشانه ها رو در اونها می بینید.
But kids, you can see these signs in them. The definition of entrepreneur is "a person who organizes, operates and assumes the risk of a business venture." That doesn't mean you have to go to an MBA program, or that you have to get through school. It just means that those few things have to feel right in your gut. We've heard, "Is it nurture or is it nature?" Right? Is it thing one or thing two? What is it? Well, I don't think it's either. I think it can be both. I was groomed as an entrepreneur.
تعریف کارآفرین اینه "فردی که تشکیلاتی را راه اندازی و اداره می کند و مخاطره ی کسب و کار خود را می پذیرد." این به این معنی نیست که باید MBA بخونید. این مستلزم این نیست که به مدرسه بروید. این فقط بدان معناست که در مورد چند چیز باید قلبا احساس مناسبی داشته باشید. و ما زیاد شنیدیم که آیا این چیزها اکتسابی هستند یا مادرزادی؟ آیا چیز اول مهم است یا دومی؟ کدومش؟ خوب، من فکر می کنم هیچ کدوم. فکر کنم می تونه هر دو هم باشه. من کارآفرین بار آمدم.
When I was growing up as a young kid, I had no choice, because I was taught at a very early age, when my dad realized I didn't fit into everything else that was being taught to me in school, that he could teach me to figure out business at an early age. He groomed us, the three of us, to hate the thought of having a job and to love the fact of creating companies where we could employ other people.
از زمان بچگی که داشتم بزرگ می شدم، انتخاب دیگه ای نداشتم چون در سن خیلی کم یاد گرفته بودم که-- زمانی که پدرم فهمید که من با هر چیزی که در مدرسه آموزش داده می شد تطابقی نداشتم-- که پدرم می تونه به من یاد بده که کسب کار رو در سن خیلی کم درک کنم. او ما رو، هر سه ما رو، به این شکل بار آورد که از به استخدام در آمدن متنفر باشیم و عاشق خلق شرکت هایی باشیم که بتونیم افراد دیگر را استخدام کنیم. اولین شرکت من، زمانی که هفت سالم بود و در شهر "وینی پگ" بودم،
My first business venture: I was seven years old, in Winnipeg. I was in my bedroom with one of those long extension cords, calling all the dry cleaners in Winnipeg to find out how much they'd pay me for coat hangers. And my mom came into the room and said, "Where are you going to get the hangers to sell to the dry cleaners?" And I said, "Let's go look in the basement." We went down to the basement, and I opened up this cupboard. There was about 1,000 hangers that I'd collected, because, when I told her I was going out to play, I was going door to door in the neighborhood to collect hangers to put in the basement, because I saw her a few weeks before that -- you could get paid, they used to pay two cents per coat hanger. So I was like, well, there's all kinds of hangers, so I'll just go get them. I knew she wouldn't want me to get them, so I just did it anyway. And I learned that you could actually negotiate with people. This one guy offered me three cents and I got him up to three and a half. I even knew at seven years old that I could get a fractional percent of a cent, and people would pay it, because it multiplied up. At seven years old I figured it out. I got three and a half cents for 1,000 hangers.
روی تخت دراز کشیده بودم و یکی از این تلفن های با سیم بلند دستم بود و به خشک شویی های وینی پگ زنگ می زدم که ببینم برای چوب لباسی چقدر به من دستمزد می دهند. و مادرم اومد داخل اتاق و گفت، "از کجا می خوای چوب لباسی گیر بیاری که به خشک شویی ها بفروشی؟" من گفتم: "بریم زیرزمین یک نگاه بندازیم." و رفتیم زیرزمین وقفسه رو باز کردم. و تقریبا هزار تا چوب لباسی بود که جمعشون کرده بودم. جریان اینطور بود که زمانی که به مادرم می گفتم که میرم با بچه ها بازی کنم، در واقع در محله، خانه به خانه می رفتم و از همسایه ها چوب لباسی می گرفتم. که در زیرزمین بذارم و بفروشمشون. چون چند هفته قبل مادرم به من گفته بود می تونی دستمزد بگیری. معمولا دو سنت برای هر چوب رختی می دن. و من با خودم فکر کردم، خوب چندین نوع چوب لباسی وجود داره. و بنابراین رفتم و اونا رو جمع کردم. و می دونستم که نمی خواست من برم چوب لباسی جمع کنم، ولی در هر صورت این کار رو کردم. و یاد گرفتم که با آدم ها میشه حتی مذاکره کرد. یکی به من سه سنت رو پیشنهاد داد و من برای سه سنت و نیم قانعش کردم. من حتی در سن هفت سالگی می دونستم که می تونم کسری از یک سنت رو هم بگیرم و افراد اون رو می پردازن چون ضرب می شد و مقدارش زیاد می شد. در هفت سالگی این رو فهمیدم. 3.5 سنت به ازای هر یک از هزار تا چوب لباسی گرفتم. من محافظ پلاک ماشین رو خونه به خونه می فروختم.
I sold license plate protectors door to door. My dad actually made me go find someone who would sell me them at wholesale. At nine years old, I walked around in the city of Sudbury selling license-plate protectors door to door. And I remember this one customer so vividly -- I also did some other stuff with these clients, I sold newspapers, and he wouldn't buy a newspaper from me, ever. But I was convinced I was going to get him to buy a license-plate protector. And he's like, "We don't need one." I said, "But you've got two cars." Remember, I'm nine years old. I'm like, "You have two cars and they don't have license-plate protectors. And this car has one license plate that's all crumpled up." He said, "That's my wife's car." I said, "Why don't we test one on her car and see if it lasts longer?" So I knew there were two cars with two license plates on each. If I couldn't sell all four, I could at least get one. I learned that at a young age.
پدرم منو مجبور کرد که برم کسی رو پیدا کنم که این چیزها رو به من بصورت عمده بفروشه. و در نه سالگی، من در شهر سدبری می گشتم و محافظ پلاک ماشین رو خونه به خونه به خانواده ها می فروختم. و یکی از مشتری ها رو به وضوح یادم میاد بخاطر اینکه برای این مشتری ها کارهای دیگه هم می کردم. روزنامه می فروختم. و اون از من هیچ وقت روزنامه نمی خرید. ولی من مجاب بودم که اون رو متقاعد کنم که از من یک محافظ پلاک ماشین بخره. و اون گفت: "خوب، من نیاز ندارم." من گفتم: "ولی شما دو تا ماشین دارین..."-- اون موقع نه سالم بود. گفتم: " شما دو تا ماشین دارین که محافظ پلاک ندارن." اون گفت: "می دونم" گفتم: "یکی از پلاک های این ماشین مچاله شده." اون گفت: "بله، این ماشین زنمه." و گفتم: "چظوره که ما یکی رو روی پلاک جلوی ماشین زنتون رو تست کنیم تا ببینیم بیشتر دوام داره یا نه." می دونستم که دو تا ماشینه و هر کدوم دو تا پلاک دارن. اگه نتونستم برای چهارتاش بفروشم، حداقل یکیش رو تونستم. این رو در سن کم یاد گرفتم.
I did comic book arbitrage. When I was about 10 years old, I sold comic books out of our cottage on Georgian Bay. I would go biking up to the end of the beach, buy all the comics from the poor kids, then go back to the other end of the beach to sell them to the rich kids. It was obvious to me: buy low, sell high. You've got this demand over here that has money. Don't try to sell to the poor kids; they don't have cash. The rich people do. Obvious, right? It's like a recession. So there's a recession. There's still 13 trillion dollars circulating in the US economy. Go get some of that. I learned that at a young age. I also learned, don't reveal your source: I got beat up after four weeks of this, because one of the rich kids found out where I was buying my comics, and didn't like that he was paying more.
کتاب های کمیک معامله می کردم. وقتی ده سالم بود، بیرون خانه ییلاقی مان در Georgian Bay کتاب های کمیک می فروختم. و تمام ساحل رو با دوچرخه می رفتم و کتاب های کمیک رو از بچه های فقیر می خریدم. و بعد می رفتم به طرف دیگه ی ساحل و اونها رو به بچه های پولدار می فروختم. برای من واضح بود. ارزان بخرید، گران بفروشید. شما تقاضا از کسانی دارید که پول دارند. سعی نکنید که به بچه های فقیر بفروشید؛ اونها پول ندارند. بچه های ثروتمند دارند. به سراغ اونها برید. پس این واضح بود. الان به نظر رکود داریم. خوب، داشته باشیم. هنوز در اقتصاد آمریکا 13 بیلیون دلار در جریان است. بروید یک مقدار از اون رو نصیب خودتون کنید. من این رو در سن کم فهمیدم. همچنین فهمیدم که منابع رو نباید آشکار کرد، چون که بعد از چهار هفته که این کار رو می کردم حسابی کتک خوردم چون یکی از بچه های پولدار فهمید که کمیک ها رو از کجا می خرم و از این که پول خیلی بیشتری رو می داد راضی نبود. من در ده سالگی مجبور شدم روزنامه برسونم.
I was forced to get a paper route at 10 years old. I didn't want a paper route, but my dad said, "That's your next business." Not only did he get me one, but I had to get two. He wanted me to hire someone to deliver half the papers, which I did. Then I realized: collecting tips is how you made all the money. So I'd collect tips and get payment. I would collect for the papers -- he could just deliver them. Because then I realized I could make money. By this point, I was definitely not going to be an employee.
من حقیقتش روزنامه رسونی نمی خواستم، ولی در 10 سالگی، پدرم گفت: "این کسب و کار بعدی تو هست." نه تنها این یکی بلکه یک روزنامه دیگه هم باید می رسوندم، و بعد ازم خواست که یک نفر رو استخدام کنم که نصف روزنامه ها رو برسونه، من هم کردم، و بعد فهمیدم که انعام منبع اصلی پول بدست آوردنه. پس من انعام و پول روزنامه ها رو می گرفتم. و برای همه روزنامه ها این کار رو می کردم. اون یکی فقط بلد بود روزنامه رو برسونه. از اونجا فهمیدم که من می تونم پول در بیارم. در این مقطع، قطعا نمی خواستم به استخدام دربیام.
(Laughter)
(خنده)
My dad owned an automotive and industrial repair shop. He had all these old automotive parts lying around. They had this old brass and copper. I asked what he did with it, and he said he just throws it out. I said, "Wouldn't somebody pay for that?" And he goes, "Maybe." Remember: at 10 years old, 34 years ago, I saw opportunity in this stuff, I saw there was money in garbage. And I collected it from the automotive shops in the area on my bicycle. Then my dad would drive me on Saturdays to a scrap metal recycler where I got paid. And I thought that was kind of cool. Strangely enough, 30 years later, we're building 1-800-GOT-JUNK? and making money off that, too.
پدر من کارگاه تعمیر ماشین و صنعت داشت. و کلی قطعات ماشین در کارگاهش ریخته بود. اونجا فلز برنج و مس قدیمی بود. ازش پرسیدم با اینا چکار می خوای بکنی. گفت می خواد بندازشون بیرون. گفتم: "ولی کسی حاضر نیست برای اونا پول بده؟" اون گفت: "شاید" یادتون باشه اون موقع 10 سالم بود - 34 سال پیش من در اینها یک فرصت می دیدم. من می دیدم که در آشغال پول خوابیده. و واقعا با دوچرخه می رفتم و از کارگاه های تعمیر ماشین اینها رو جمع می کردم. و بعد یکشنبه ها پدرم من رو به یک مرکز بازیافت آهن پاره می برد و من اونا رو می فروختم. و فکر کردم این کار باحاله. عجیب اینکه، 30 سال بعد، ما شرکت بازیافت زباله رو تاسیس می کردیم. و از این راه هم پول درمیاریم. من این جاسوزنی ها رو زمانی که 11 سالم بود ساختم.
I built these little pincushions when I was 11 years old in Cubs. We made these pincushions for our moms for Mother's Day out of wooden clothespins -- when we used to hang clothes on clotheslines outside. And you'd make these chairs. And I had these little pillows that I would sew up. And you could stuff pins in them. Because people used to sew and they needed a pincushion. But I realized you had to have options, so I spray-painted a whole bunch of them brown, so when I went to the door, it wasn't, "Do you want to buy one?" It was, "Which color would you like?" I'm 10 years old; you're not going to say no, especially if you have two options, the brown one or the clear one. So I learned that lesson at a young age.
و این جاسوزنی ها رو برای مادرهامون در روز مادر ساختیم. و این جا سوزنی ها از گیره لباس ساخته شده-- که زمانی که لباس ها رو روی بند بیرون آویزون می کنید استفاده میشه. و این صندلی ها رو ساختیم. و من این بالشت ها رو داشتم که می دوختمشون. و می تونستید سوزن ها رو درونش بذارید. چون مردم خیاطی می کردند و به جاسوزنی نیاز داشتند. ولی چیزی که فهمیدم اینه که شما باید انتخاب داشته باشید. بنابراین تعداد زیادی از اونا رو با اسپری قهوه ای کردم. و وقتی دم خونه ها می رفتم، دیگه نمی گفتم "از من خرید می کنید؟" بلکه می گفتم "چه رنگی از اینها رو می خواهید؟" 10 سالم بود؛ بنابراین شما به من نه نمی گفتید. مخصوصا وقتی که دو رنگ دارید، قهوه ای یا بی رنگ. من این رو در سن کم یاد گرفتم.
I learned that manual labor really sucks. Right, like cutting lawns is brutal. But because I had to cut lawns all summer for all of our neighbors and get paid to do that, I realized that recurring revenue from one client is amazing, that if I land this client once, and every week I get paid by that person, that's way better than trying to sell one clothespin thing to one person, because you can't sell them more. So I love that recurring revenue model I started to learn at a young age.
من فهمیده بودم که کار دستی خیلی افتضاحه. بله، مثلا چمن زنی عمل بی رحمان ایه ولی چون من تمام تابستون مجبور بودم که چمن همسایه ها رو بزنم و پول بگیرم، یاد گرفتم که درآمد مجدد از یک مشتری عالیه. این که من یک بار سراغ این مشتری بیام، و هر هفته از همون فرد دستمزد بگیرم، بهتر از اینه که هر هفته یک گیره لباس به یک نفر بفروشم. چون بعد از یک بار فروش دیگه نمی تونید بفروشید. بنابراین من عاشق درآمد تکرار شونده ای شدم که در سن کم یاد گرفته بودم.
Remember, I was being groomed to do this. I was not allowed to have jobs. I would go to the golf course and caddy for people, but I realized there was this one hill on our golf course, the 13th hole, that had this huge hill, and people could never get their bags up it. So I'd sit there in a lawn chair and carry for all the people who didn't have caddies. I'd carry their golf bags to the top; they'd pay me a dollar, while my friends worked for hours hauling some guy's bag around for 10 bucks. I'm like, "That's stupid. You have to work for five hours. That doesn't make sense. Figure out a way to make more money faster.
یادتون باشه که من اینطوری بار میومدم. اجازه نداشتم که شغلی داشته باشم. من توپ های گلف رو جمع میکردم، میرفتم زمین گلف و این کار رو می کردم. ولی متوجه شدم که یک تپه در زمین گلف ما بود، سیزدهمین حفره یک تپه بزرگ داشت. و مردم نمی تونستند وسایلشون رو بالا ببرند. پس من اونجا روی یک صندلی می نشستم و فقط وسایل افرادی که توپ جمع کن نداشتند رو حمل می کردم. من کیف توپ های گلف اونها رو بالا می بردم و اونا به من یک دلار می دادند. همزمان، دوستای من 5 ساعت کار می کردند تا کیف یکی رو حمل کنند و 10 دلار بگیرند. من با خودم فکر می کردم "این احمقانه است چون باید 5 ساعت کار کنی. این اصلا معنی نداره." باید یک راهی پیدا کنی که سریع تر پول دربیاری. هر هفته، می رفتم مغازه سر کوچه و کلی نوشیدنی می خریدم.
Every week, I'd go to the corner store and buy all these pops, Then I'd deliver them to these 70-year-old women playing bridge. They'd give me their orders for the following week. I'd deliver pop and charge twice. I had this captured market. You didn't need contracts, you just needed to have a supply and demand and this audience who bought into you. These women weren't going to go to anybody else because they liked me, and I kind of figured it out.
بعد می رفتم و اونا رو به پیرزن های 70 ساله ای که ورق بازی می کردند می فروختم. و اونا سفارش هفته بعدشون رو به من می دادند. و بعد من نوشیدنی رو می رسوندم و دو برابر پول می گرفتم. و من یک بازار متعلق به خودم داشتم. نیاز به قرارداد ندارید. فقط باید یک عرضه و تقاضا داشته باشید و مخاطبی که قبولتون داشته باشه. این خانم ها سراغ کس دیگه ای نمی رفتند چون از من خوششون میومد، و من این رو متوجه شده بودم.
I went and got golf balls from golf courses. But everybody else was looking in the bush and looking in the ditches for golf balls. I'm like, screw that. They're in the pond. And nobody's going into the pond. So I'd go into the ponds and crawl around and pick them up with my toes, just pick them up with both feet. You can't do it onstage. You get the golf balls, throw them in your bathing suit trunks and when you're done, you've got a couple hundred of them. But the problem is, people didn't want all the golf balls. So I just packaged them. I'm like 12, right? I packaged them up three ways. I had the Pinnacles, DDHs and the really cool ones. Those sold for two dollars each. Then I had the good ones that didn't look crappy: 50 cents each. And then I'd sell 50 at a time of all the crappy ones. And they could use those for practice balls.
من رفتم و توپ های گلف رو از زمین های گلف جمع می کردم. ولی بقیه توی بوته ها و چاله ها دنبال توپ گلف بودند. من می گفتم، چه احمقانه. اونها می رفتن توی چاله و هیچ کس توی چاله نمی ره. و من می رفتم توی چاله و می خزیدم و با انگشت هام توپ ها رو برمی داشتم. فقط اونها رو با دو پا برمی داشتم. نمیشه رو صحنه اجرا کردم. و توپ های گلف رو می گرفتم و توی مایو می انداختم و وقتی تموم میشد، چند صد تا از اونها داشتم. ولی مشکل اینه که کسی توپ گلف قدیمی نمی خواست. پس همه اونا رو بسته بندی کردم. 12 سالم بود. در سه نوع بسته بندی شون کردم. من توپ های Pinnacle و DDH داشتم که اون موقع عالی بودن. اینا رو به قیمت دو دلار برای هر کدوم می فروختم. بعد توپ های خوبی داشتم که ظاهر بدی نداشتند. اینها هر کدام 50 سنت بودند. و بعضی وقتها تا 50 تا از همین توپ ها می فروختم. و می تونستند از این توپ ها برای تمرین استفاده کنند.
I sold sunglasses when I was in school, to all the kids in high school. This is what really kind of gets everybody hating you, because you're trying to extract money from all your friends all the time. But it paid the bills. So I sold lots and lots of sunglasses. Then when the school shut me down -- they called me into the office and told me I couldn't do it -- I went to the gas stations and sold lots of them to the gas stations and had the gas stations sell them to their customers. That was cool because then, I had retail outlets. I think I was 14.
و زمانی که مدرسه بودم، عینک آفتابی می فروختم، به بچه های مدرسه. این چیزیه که باعث میشه همه یه جورایی ازتون بدشون بیاد چون همیشه سعی می کنید از همه دوستانتون پول بگیرید. ولی می ارزید. من کلی عینک آفتابی فروختم. و وقتی مدرسه من رو منع کرد - مدرسه ازم خواستن برم دفتر و گفتن نمی تونم این کار رو بکنم - بنابراین رفتم پمپ بنزین ها و و کلی از اونا رو به پمپ بنزین ها فروختم و پمپ بنزین ها رو مجبور می کردم که به مشتریانشون بفروشن. عالی بود چون بازار فروش خرده فروشی داشتم. و فکر کنم 14 سالم بود.
Then I paid my entire way through first year of university at Carlton by selling wineskins door to door. You know you can hold a 40-ounce bottle of rum and two bottles of coke in a wineskin? So what, right? But you know what? Stuff that down your shorts when you go to a football game, you can get booze in for free. Everybody bought them. Supply, demand, big opportunity. I also branded it, so I sold them for five times the normal cost. It had our university logo on it.
و بعد تمام مخارج سال اول دانشگاهم در دانشگاه Carlton رو از طریق فروش خانه به خانه قمقمه دادم. می دونستید که میشه 40 اونس نوشیدنی و دو تا قوطی نوشابه توی قمقمه نگه داشت؟ که چی؟ آره، ولی میدونید چیه؟ اون رو در شلوارک تون می ذارید وقتی که میرین تماشای مسابقه فوتبال و مشروب مجانی دارید همه از اینها می خریدند. عرضه، تقاضا، فرصت بزرگ. حتی برای این ها مارک هم گذاشتم، پس اونا رو به قیمت 5 برابر هزینه اش می فروختم. علامت دانشگاه رو روش گذاشته بودم.
You know, we teach our kids and we buy them games, but why don't we get them games, if they're entrepreneurial kids, that nurture the traits you need to be entrepreneurs? Why don't you teach them not to waste money? I remember being told to walk out into the middle of a street in Banff, Alberta. I'd thrown a penny out in the street, and my dad said, "Go pick it up. I work too damn hard for my money. I'm not going to see you waste a penny." I remember that lesson to this day.
می دونید دیگه ما به بچه هامون آموزش می دیم و براشون بازی می خریم، ولی چرا برای اونا بازی نیاریم که، اگه بچه های کارآفرینند، که یه جورایی خصلت هایی که برای کارآفرینی لازمه رو در اونا تقویت بکنه؟ چرا به اونا یاد ندیم که پول هدر ندن؟ یادمه در شهر "بنف" در Alberta به خاطر این كه یک پنی رو انداختم توی خیابون مجبورم کردن که برم وسط خیابون و پدرم گفت: "برو برش دار." گفت: "من سخت کار می کنم که پول دربیارم. نمی خوام یک بار دیگه هم ببینم که تو پول هدر میدی." و من اون درس رو تا به امروز یادم مونده. پول تو جیبی عادت های بد رو به بچه ها یاد میده.
Allowances teach kids the wrong habits. Allowances, by nature, are teaching kids to think about a job. An entrepreneur doesn't expect a regular paycheck. Allowance is breeding kids at a young age to expect a regular paycheck. That's wrong, for me, if you want to raise entrepreneurs. What I do with my kids, nine and seven, is teach them to walk around the house and the yard, looking for stuff that needs to get done. Come and tell me what it is. Or I'll say, "Here's what I need done." And then, you know what we do? We negotiate. They go around looking for what it is, then we negotiate what they'll get paid. They don't have a regular check, but they have opportunities to find more stuff, and learn the skill of negotiating and of finding opportunities.
پول تو جیبی، ذاتا به بچه ها یاد میده که به شغل و استخدام شدن فکر کنند. و کارآفرین منتظر چک منظم نیست. پول تو جیبی کودکان رو در سن پایین به گونه ای تربیت می کنه که منتظر چک و پرداخت منظم باشند. اگه می خواهید کارآفرین تربیت کنید، این روش از نظر من غلطه. کاری که من با بچه هام میکنم --من دو تا بچه هفت و نه ساله دارم - اینه که بهشون یاد میدم که دور خونه و حیات بگردند و دنبال وسایلی که باید تعمیر بشن باشند. و بیان و به من بگن که چیه. یا من میرم سراغشون و میگم، "می خوام که این تعمیر بشه." و بعد می دونید چکار میکنیم؟ مذاکره می کنیم. اونا میرن نگاه می کنند تا ببینند چیه. اما بعد ما در مورد اینکه برای چه کاری بهشون دستمزد بدم مذاکره می کنیم. بنابراین اونا دستمزد ثابت ندارند، بلکه اونا فرصت های بیشتری دارند که چیزهای بیشتری پیدا کنند، و مهارت مذاکره کردن رو یاد می گیرند. و مهارت پیدا کردن فرصت ها رو هم یاد می گیرند.
You breed that kind of stuff. Each of my kids has two piggy banks. Fifty percent of all the money they earn goes in their house account, 50 percent goes in their toy account. The toy account, they spend on whatever they want. The 50 percent in their house account, every six months, goes to the bank. they walk up with me. Every year, all the money in the bank goes to their broker. Both my nine- and seven-year-olds have a stockbroker already. I'm teaching them to force that savings habit. It drives me crazy that 30-year-olds are saying, "Maybe I'll start contributing to my RSP now." Shit, you've missed 25 years. You can teach those habits to young kids, when they don't even feel the pain yet.
این جور چیزها رو باید یاد داد. هر دو تا بچه های من قلک دارن. 50 درصد پولی که درمیارن یا جایزه می گیرن میره توی حساب خانگیشون و 50 درصد دیگه میره توی حساب اسباب بازیاشون. هر پولی که میره توی حساب اسباب بازیا، می تونند هر طور که می خوان خرجش کنند. 50 درصدی که میره تو حساب خانگی، هر 6 ماه میره به بانک. با خودم میبرمشون بانک. هر سال تمام پولی که در بانک دارند رو میدن به کارگزار بورس. هر دو تا بچه 7 و 9 ساله ام از پیش از این کارگزار بورس داشتند. ولی من مجبورشون می کنم که عادت پس انداز کردن رو یاد بگیرن. من دیوونه میشم وقتی آدمای 30 ساله میگن: "شاید از حالا شروع کنم که در حساب بازنشستگی ام ذخیره کنم." لعنتی، تو 25 سال از عمرت رو از دست دادی. می تونید این عادت ها رو به بچه ها یاد بدید وقتی که اونا هنوز سختی احساس نمی کنند. برای اونا هر شب قصه نخونید.
Don't read bedtime stories every night -- maybe four nights of the week, and three nights, have them tell stories. Why don't you sit down with kids and give them four items, a red shirt, a blue tie, a kangaroo and a laptop, and have them tell a story about those four things? My kids do that all the time. It teaches them to sell, teaches them creativity, teaches them to think on their feet. Do that kind of stuff, have fun with it.
مثلا چهار بار در هفته براشون قصه بخونید. و سه شب ازشون بخواهید که اونا قصه بگن. چرا مثلا ننشینید و چهار تا چیز مثل یک پیراهن قرمز، کراوات آبی، یک کانگرو، و یک لپ تاپ بهشون ندید و ازشون بخواهید که راجع به این چهار چیز قصه بگن. بچه های من همیشه این کار رو میکنند. این بهشون فروش رو یاد میده، بهشون خلاقیت رو یاد میده؛ بهشون یاد میده که رو پای خودشون فکر کنند. فقط این تیپ کارها رو بکنید و لذت ببرید.
Get kids to stand up in front of groups and talk, even if it's just in front of their friends, and do plays and have speeches. Those are entrepreneurial traits you want to be nurturing. Show kids what bad customers or bad employees look like. Show them grumpy employees. When you see grumpy customer service, point it out. Say, "By the way, that guy is a crappy employee." And say, "These are good ones."
بچه ها رو جلوی جمع ببرید و ازشون بخواهید که صحبت کنند، حتی اگه ایستادن در جلوی دوستانشون باشه و براشون بازی و سخنرانی کنند. اینا خصیصه های کارآفرینی اند که باید تغذیه شون کنید. بهشون نشون بدید که مشتری بد یا کارمند بد چه جوریه. بهشون کارمند بدخلق رو نشون بدید. وقتی که مشتری بد خلق می بینید، بهشون نشون بدید. بگین: "ضمنا، اون فرد کارمند بدیه." و بگید "اینا خوب ها هستند."
(Laughter)
(خنده)
If you go into a restaurant and have bad customer service, show them what bad customer service looks like.
اگر به رستوران میرید و خدمات نامناسبی می گیرید، بهشون نشون بدید که خدمات مشتریان نامناسب چطوریه.
(Laughter)
(خنده)
We have all these lessons in front of us, but we don't take those opportunities; we teach kids to get a tutor. Imagine if you actually took all the kids' junk in the house right now, all the toys they outgrew two years ago and said, "Why don't we sell some of this on Craigslist and Kijiji?" And they actually sell it and learn how to find scammers when offers come in. They can come into your account or a sub account or whatever. But teach them how to fix the price, guess the price, pull up the photos. Teach them how to do that kind of stuff and make money. Then 50 percent goes in their house account, 50 percent in their toy account. My kids love this stuff.
ما تمام این درس ها رو جلومون داریم، ولی از این فرصت ها استفاده نمی کنیم؛ بجاش برای بچه ها معلم خصوصی میگیریم. تصور کنید اگه تمام خرت و پرت های بچه ها رو که تو خونه هست همین الان بگیرید، تمام اسباب بازی هایی که دو سالی هست به دردشون نمی خوره، و بگیم "چرا شروع نکنیم به فروختن بعضی از این وسایل توی Craigslist و Kijiji؟ و اونا هم وسایلشون رو بفروشن و یاد بگیرن وقتی که یک آدم حقه باز بهشون از طریق ایمیل پیشنهاد میده چطور متوجه بشن. اونا ممکنه سراغ حسابتون یا هر جای دیگه بیان. ولی بهشون یاد بدید که چطور قیمت رو تثبیت کنند، قیمت رو حدس بزنند، علامت ها رو نشونشون بدید. بهشون یاد بدید که چطور این کارها رو بکنند و پول دربیارن. بعد از پولی که درمیارن، 50درصدش میره به حساب خانگی شون 50 درصد میره به حساب اسباب بازیا. بچه های من عاشق این چیزان.
Some of the entrepreneurial traits you've got to nurture in kids: attainment, tenacity, leadership, introspection, interdependence, values. All these traits, you can find in young kids, and you can help nurture them. Look for that kind of stuff. There's two traits I want you to also look out for that we don't get out of their system. Don't medicate kids for attention deficit disorder unless it is really, really freaking bad.
بعضی از ویژگی های کارآفرینی که باید در بچه ها تقویت بشن این ها هستند: نتیجه گرایی، استمرار، رهبری، درون نگری، همبسته بودن، ارزش ها. تمام این ویژگی ها رو در کودکان کوچک می بینید، و می توانید اونها رو تقویت کنید. به دنبال این طور چیزها باشید. دو تا ویژگی دیگه هم هست که می خوام حواستون بهش باشه که ما ازشون راحت نمی شیم. بچه ها رو بخاطر اختلال تمرکز درمان نکنید مگر اینکه واقعا، واقعا بد باشد.
(Applause)
(تشویق)
The same with the whole things on mania and stress and depression, unless it is so clinically brutal, man. Bipolar disorder is nicknamed "the CEO disease." When Steve Jurvetson, Jim Clark and Jim Barksdale have all got it, and they built Netscape -- imagine if they were given Ritalin. We wouldn't have that stuff, right? Al Gore really would have had to invented the Internet.
همین طور در مورد جنون و استرس و افسردگی مگر اینکه واقعا کشنده باشه. به اختلال دوقطبی لقب بیماری مدیران داده اند استیو جروتسون و جیم کلارک و جیم بارکسدایل همه این بیماری رو دارن و اونا Netscape رو خلق کردن. تصور کنید اگه به اونا ریتالین داده می شد چه می شد. اون موقع دیگه این دستاوردها رو نداشتیم، درسته؟ ال گور واقعا میرفت اینترنت رو اختراع می کرد.
(Laughter)
(خنده)
These are the skills we should be teaching in the classroom, as well as everything else. I'm not saying don't get kids to want to be lawyers. But how about getting entrepreneurship to be ranked right up there with the rest of them? Because there's huge opportunities in that.
این ها توانایی هایی هستند که باید در مدارس آموزش بدیم در کنار چیزهای دیگه. من نمی گم بچه ها رو مجبور کنید که نخوان وکیل بشن. ولی چطوره که کارآفرینی در مرتبه ی بالایی در کنار بقیه قرار بگیره. چون در اون فرصت های زیادی است. من می خوام صحبتم رو با یک ویدئوی کوتاه تمام کنم.
I want to close with a quick video that was done by one of the companies I mentor. These guys, Grasshopper. It's about kids. It's about entrepreneurship. Hopefully, this inspires you to take what you've heard from me and do something with it to change the world.
این ویدئو توسط یکی از کمپانی هایی که من بهشون مشورت می دم ساخته شده. این افراد. ویدئو راجع به بچه هاست. راجع به کارآفرینی. امیدوارم این ترغیبتون کنه که اون چیزی رو که از من شنیدید، بگیرید و کاری باهاش بکنید که دنیا رو تغییر بدید. [بچه ... "و فکر کردی می تونی کاری کنی؟"]
[Kid... "And you thought you could do anything?"]
[هنوزم می تونی.]
[You still can.]
[چون خیلی از چیزهایی که غیرممکن می پنداشتیم...]
[Because a lot of what we consider impossible] [is easy to overcome]
[رو میشه بهشون چیره شد] [چون اگر دقت نکردید، ما در جایی زندگی می کنیم]
[Because in case you haven't noticed, we live in a place where] [one individual can make a difference]
[که هر فرد می تونه تغییری ایجاد کنه] [گواه می خواهید؟]
[Want proof?] [Just look at the people who built our country:] [Our parents, grandparents, our aunts, uncles] [They were immigrants, newcomers ready to make their mark] [Maybe they came with very little] [or perhaps they didn't own anything except for] [a single brilliant idea] [These people were thinkers, doers] [innovators] [until they came up with the name] [entrepreneurs]
[فقط به آدم هایی که کشور ما رو به وجود آوردند نگاه کنید] [پدران ما، پدربزرگان ما، عمه ها، عموهای ما...] [مهاجر بودن، تازه واردانی که آماده بودند که موفق بشوند] [شاید با دست های خالی اومدن] [یا شاید هیچ چیزی جز] [یک ایده ی درخشان نداشتند] [این افراد متفکر بودن، عملگرا بودن...] [نوآور بودن...] [تا اینکه اسمش رو پیدا کردن...] [...کارآفرینی!]
[They change the way we think about what is possible.] [They have a clear vision of how life can be better] [for all of us, even when times are tough.]
[اونا دیدگاه ما نسبت به اینکه چه چیزی ممکنه رو عوض کردند.] [اونا بصیرتی واضح دارند از اینکه زندگی چطور می تونه بهتر بشه] [برای همه ما، حتی زمانی که شرایط سخته.]
[Right now, it's hard to see] [when our view is cluttered with obstacles.] [But turbulence creates opportunities] [for success, achievement, and pushes us] [to discover new ways of doing things]
[الان، سخته که ببینیم...] [وقتی که دید ما به خاطر موانع به هم ریخته باشه.] [اما تلاطم فرصت هم خلق میکنه] [برای موفقیت، دستیابی، و ما رو وادار میکنه تا...] [روش های جدید انجام دادن کارها رو کشف کنیم]
[So what opportunities will you go after and why?] [If you're an entrepreneur] [you know that risk isn't the reward.] [No. The rewards are driving innovation] [changing people's lives. Creating jobs.] [Fueling growth.] [And making a better world.]
[حالا شما بدنبال چه فرصتی میرید و چرا؟] [اگه کارآفرین هستید] [می دونید که مخاطره، پاداش کار نیست.] [نه. پاداش کار نوآوری های پیشران هست که...] [زندگی آدم ها رو تغییر میده. اشتغال آفرینی می کنه.] [رشد رو تغذیه میکنه.] [و دنیا رو بهبود میده.]
[Entrepreneurs are everywhere.] [They run small businesses that support our economy,] [design tools to help you] [stay connected with friends, family and colleagues] [And they're finding new ways of helping to solve society's oldest problems.]
[کارآفرین ها همه جا هستند.] [اونا کسب و کارهای کوچکی رو می گردونند که حامی اقتصاد ما هستند،] [ابزاری که به شما کمک می کنند...] [تا با دوستانتون، خانواده و همکارانتان در تمام دنیا در تماس باشید.] [و اونا روش های جدید برای کمک به حل قدیمی ترین مسائل جامعه رو پیدا میکنند.]
[Do you know an entrepreneur?] [Entrepreneurs can be anyone Even... you] [So seize the opportunity to create the job you always wanted] [Help heal the economy] [Make a difference.] [Take your business to new heights,] [but most importantly,] [remember when you were a kid] [when everything was within your reach,] [and then say to yourself quietly, but with determination:]
[آیا فرد کارآفرینی رو می شناسید؟] [هر کسی می تونه کارآفرین باشه...] [حتی... تو!] [پس فرصت رو غنیمت بشمرید تا شغلی که همیشه دوست داشتید خلق کنید] [کمک کنید تا اقتصاد درمان بشه] [تغییری ایجاد کنید.] [کسب و کارتان رو به مراحل موفقیت بالاتر برسونید.] [اما از همه مهم تر،] [یادتون بیاد زمانی رو که بچه بودید...] [که همه چیز ممکن بود] [بعد به آرامی، اما با عزم به خودتان بگید:]
[it still is.]
["هنوز هم ممکنه."]
Thank you very much for having me.
خیلی ممنون که از من دعوت کردید.
(Applause)