Well, we all need a reason to wake up. For me, it just took 11,000 volts.
ما همه به دلیلی نیاز داریم تا بیدار شویم. برای من فقط ۱۱هزار ولت احتیاج بود.
I know you're too polite to ask, so I will tell you.
میدانم که ادب حکم میکند که نپرسید، بنابراین خودم به شما میگویم.
One night, sophomore year of college, just back from Thanksgiving holiday, a few of my friends and I were horsing around, and we decided to climb atop a parked commuter train. It was just sitting there, with the wires that run overhead. Somehow, that seemed like a great idea at the time. We'd certainly done stupider things. I scurried up the ladder on the back, and when I stood up, the electrical current entered my arm, blew down and out my feet, and that was that. Would you believe that watch still works? Takes a licking!
یک شب، سال دوم کالج، تازه از تعطیلات عید شکرگزاری برگشته بودیم، من و چند تا از دوستام داشتیم بازی میکردیم، تصمیم گرفتیم که از یک قطار شهری که پارک شده بود بالا بریم. قطار اونجا ساکن بود، و سیمها از بالای سرش رد میشدند. یک جورایی، در آن موقع ایده خوبی بنظر میرسید. البته قبلاً کارهای احمقانهتر هم انجام داده بودیم. من سریع از نردبان پشتی بالا رفتم، و وقتی صاف ایستادم، جریان برق وارد دستم شد، پاهام رو متلاشی کرد و کَند، و تمام. باور میکنید که آن ساعت مچی هنوز کار میکند؟ جون سخته.
(Laughter)
(خنده)
My father wears it now in solidarity.
پدرم الان برای همدردی آن را روی دستش میبندد.
That night began my formal relationship with death -- my death -- and it also began my long run as a patient. It's a good word. It means one who suffers. So I guess we're all patients.
آن شب رابطه رسمی من با مرگ شروع شد --مرگ خودم-- و دوره طولانی من به عنوان بیمار هم آغاز شد کلمه خوبی هست. یعنی کسی که رنج میکشد. پس گمان میکنم که ما همه بیمار هستیم.
Now, the American health care system has more than its fair share of dysfunction -- to match its brilliance, to be sure. I'm a physician now, a hospice and palliative medicine doc, so I've seen care from both sides. And believe me: almost everyone who goes into healthcare really means well -- I mean, truly. But we who work in it are also unwitting agents for a system that too often does not serve.
نظام سلامت آمریکا مطمئنا بیش از آنچه سزاوار استعدادش است ناکارآمد هست، الان من پزشک هستم، پزشک متخصص مراقبت از بیماران علاج ناپذیر و دکتر مراقبتهای تسکینی، بنابراین خدمات درمانی را از هر دو سمت نگاه کردهام. و باور کنید تقریباً هر کسی که وارد نظام بهداشت میشود نیت خوبی دارد، واقعاً میگم ولی ما هم که در این سیستم کار میکنیم کارمندهای ناآگاهی هستیم برای نظامی که خیلی مواقع وظیفهاش را انجام نمیدهد.
Why? Well, there's actually a pretty easy answer to that question, and it explains a lot: because healthcare was designed with diseases, not people, at its center. Which is to say, of course, it was badly designed. And nowhere are the effects of bad design more heartbreaking or the opportunity for good design more compelling than at the end of life, where things are so distilled and concentrated. There are no do-overs.
چرا؟ خب، یک جواب خیلی ساده به این سوال وجود دارد، که خیلی روشنگر هست: چون هسته خدمات درمانی بر اساس بیماریها طراحی شده، نه بر اساس مردم. که باید گفت بد طراحی شده. و هیچ جا اثرات طرحریزی بد، اندوهآورتر و فرصت طرحریزی مناسب واجبتر از انتهای زندگی نیست، زمانی که همهی چیزها ناب و در هم فشرده هستند. فرصت دوبارهای وجود ندارد.
My purpose today is to reach out across disciplines and invite design thinking into this big conversation. That is, to bring intention and creativity to the experience of dying. We have a monumental opportunity in front of us, before one of the few universal issues as individuals as well as a civil society: to rethink and redesign how it is we die.
هدفم امروز این هست که دست کمک به سمت گرایشهای مختلف دراز کنم و تفکر در زمینه طرحریزی را به این بحث مهم دعوت کنم. یعنی وارد کردن انگیزه و خلاقیت به تجربهی مردن. ما فرصت مهمی در پیش روی خود داریم، یکی از معدود مسائل جهانی، مقابل ما به عنوان فرد و همچنین جامعه متمدن هست: که بازاندیشی و بازطراحی کنیم که چگونه میمیریم.
So let's begin at the end. For most people, the scariest thing about death isn't being dead, it's dying, suffering. It's a key distinction. To get underneath this, it can be very helpful to tease out suffering which is necessary as it is, from suffering we can change. The former is a natural, essential part of life, part of the deal, and to this we are called to make space, adjust, grow. It can be really good to realize forces larger than ourselves. They bring proportionality, like a cosmic right-sizing. After my limbs were gone, that loss, for example, became fact, fixed -- necessarily part of my life, and I learned that I could no more reject this fact than reject myself. It took me a while, but I learned it eventually. Now, another great thing about necessary suffering is that it is the very thing that unites caregiver and care receiver -- human beings. This, we are finally realizing, is where healing happens. Yes, compassion -- literally, as we learned yesterday -- suffering together.
بگذارید از آخر شروع کنیم. برای بیشتر مردم ترسناکترین چیز درباره مرگ، مرده بودن نیست، مردن است، رنج کشیدن است. این یک تفاوت کلیدی است. دقیق شدن در این موضوع میتواند خیلی کمک کند به جدا کردن مفهوم رنجی که بودنش اجتناب ناپذیر است از رنجی که میتوانیم آن را تغییر دهیم. اولی طبیعی هست، بخش اساسی زندگی است، قانون است، و از ما خواسته شده که بهش فضا بدهیم، با آن منطبق شویم و رشد کنیم. خیلی خوب میشه که قدرتهایی که از ما بزرگتر هستند را بشناسیم. آنها تناسب به همراه میآورند، مثل بهاندازه فهم درآوردن کیهان. بعد از اینکه اعضای بدنم از دست رفتند، این فقدان، به عنوان مثال، تبدیل به یک واقعیت همیشگی تبدیل شد-- بخشی جداییناپذیر از زندگی من، و یاد گرفتم که نخواهم توانست این واقعیت را بدون انکار خودم طرد کنم. برای من زمان برد ولی بالاخره یاد گرفتم. نکته خوب دیگر درباره رنج اجتنابناپذیر این است که این دقیقا چیزی است که مددجو و مددرسان را به هم پیوند میدهد-- انسانها را. بالاخره داریم میفهمیم که این همان نقطهای هست که بهبودی حاصل میشود. بله! مهربانی -- همانطور که دیروز یادگرفتیم-- در کنار هم رنج کشیدن!
Now, on the systems side, on the other hand, so much of the suffering is unnecessary, invented. It serves no good purpose. But the good news is, since this brand of suffering is made up, well, we can change it. How we die is indeed something we can affect. Making the system sensitive to this fundamental distinction between necessary and unnecessary suffering gives us our first of three design cues for the day. After all, our role as caregivers, as people who care, is to relieve suffering -- not add to the pile.
از طرف دیگر در سوی نظام (بهداشتی)، بسیاری از درد کشیدنها لازم نیستند، ساخته شدهاند. برای هدف خیر خدمت نمیکند. ولی نکته مثبت این است که، از آنجایی که این گونه درد کشیدن ساختگی است میتوانیم آن را تغییر دهیم. قطعاً چگونه مردنمان را میتوانیم تغییر دهیم. حساس کردن نظام (سلامت) به این تفاوت اساسی... میان رنج بردن اجتناب ناپذیر و درد کشیدن قابل اجتناب... به ما اولین راهنما از راهنماهای سهگانه برای طرحریزی ارائه میدهد. بالاخره، نقش ما به عنوان مددکار، به عنوان افرادی که اهمیت میدهند، این است که رنج را التیام دهیم، نه اینکه به انبوه آنها اضافه کنیم.
True to the tenets of palliative care, I function as something of a reflective advocate, as much as prescribing physician. Quick aside: palliative care -- a very important field but poorly understood -- while it includes, it is not limited to end of life care. It is not limited to hospice. It's simply about comfort and living well at any stage. So please know that you don't have to be dying anytime soon to benefit from palliative care.
در وفاداری به باورهای مراقبت تسکیندهنده، من مثل یک حامی دانا عمل میکنم به همان اندازه که یک پزشک نسخهنویس هستم. اشارهای گذرا: مراقبت تسکینی --که رشتهای مهم اما کم شناخته شده است-- در حالیکه به مراقبتهای پایان زندگی میپردازد، ولی به آن محدود نمیشود. منحصر به مراقبت از بیماران علاج ناپذیر نیست. در حقیقت به آرامش و خوب زندگی کردن در هر مرحلهای میپردازد. پس خواهش میکنم بدانید که شما نباید در حال مرگ باشید تا از مراقبت تسکیندهنده بهره ببرید.
Now, let me introduce you to Frank. Sort of makes this point. I've been seeing Frank now for years. He's living with advancing prostate cancer on top of long-standing HIV. We work on his bone pain and his fatigue, but most of the time we spend thinking out loud together about his life -- really, about our lives. In this way, Frank grieves. In this way, he keeps up with his losses as they roll in, so that he's ready to take in the next moment. Loss is one thing, but regret, quite another. Frank has always been an adventurer -- he looks like something out of a Norman Rockwell painting -- and no fan of regret. So it wasn't surprising when he came into clinic one day, saying he wanted to raft down the Colorado River. Was this a good idea? With all the risks to his safety and his health, some would say no. Many did, but he went for it, while he still could. It was a glorious, marvelous trip: freezing water, blistering dry heat, scorpions, snakes, wildlife howling off the flaming walls of the Grand Canyon -- all the glorious side of the world beyond our control. Frank's decision, while maybe dramatic, is exactly the kind so many of us would make, if we only had the support to figure out what is best for ourselves over time.
اجازه بدهید شما را به فرانک معرفی کنم. به نوعی منظور من را میرساند. من سالهاست که فرانک را ملاقات میکنم. او با سرطان پروستاتِ در حال گسترش و مهمتر از آن سالهاست که با HIV زندگی میکند. ما برای استخوان درد و خستگی او تلاش میکنیم، اما بیشتر اوقات وقتمان را با هم صرف ابراز افکارمان درباره زندگی او میکنیم، در واقع درباره زندگی هر دو مان. اینطوری، فرانک غصه میخورد. اینطوری، او همپای آنچه از دست میدهد پیش میرود، پس او آماده قبول لحظه بعدی است. از دستدادن، یک چیز است، افسوس اما، چیزی کاملاً متفاوت است. فرانک همیشه یک ماجراجو بوده، او مثل یک چیزی است که از نقاشی نورمن راکوِل بیرون آمده، و اهل افسوس و پشیمانی نیست. به همین خاطر عجیب نبود که یک روز به درمانگاه آمد، میگفت که میخواهد در مسیر رود کلرادو قایقسواری کند. این ایده خوبی بود؟ با توجه به همه خطرات برای سلامتی و امنیت او بعضی میگویند نه. خیلیها هم گفتند، ولی او رفت دنبالش، زمانی که هنوز میتوانست. سفر با شکوه و درخشانی بود: آب سرد، گرمای سوزان، عقربها، مارها، صدای طبیعت از دیوارهای سوزان گرندکَنیون منعکس میشد، تمام بخش با شکوه جهان که ورای فرمان ماست. تصمیم فرانک که شاید احساسی بود، دقیقاً همانی هست که خیلی از ما شاید میگرفتیم تنها اگر پشتیبانی داشتیم که تشخیص میداد چه چیزی در طول زمان برایمان بهترین است.
So much of what we're talking about today is a shift in perspective. After my accident, when I went back to college, I changed my major to art history. Studying visual art, I figured I'd learn something about how to see -- a really potent lesson for a kid who couldn't change so much of what he was seeing. Perspective, that kind of alchemy we humans get to play with, turning anguish into a flower.
بیشتر آنچه که امروز دربارهاش صحبت میکنیم تغییر دیدگاه است. پس از حادثهای که من داشتم، وقتی به کالج برگشتم، رشته خودم را به تاریخ هنر تغییر دادم. با خواندن هنرهای تصویری، متوجه شدم که چیزی درباره طرز نگاه خواهم آموخت، درس مهمی بود برای بچهای که نمیتوانست آنچه را که میدید زیاد تغییر بدهد. دیدگاه، همان کیمیایی که ما انسانها باید با آن سرگرم باشیم، اضطراب را به یک گل تبدیل میکند.
Flash forward: now I work at an amazing place in San Francisco called the Zen Hospice Project, where we have a little ritual that helps with this shift in perspective. When one of our residents dies, the mortuary men come, and as we're wheeling the body out through the garden, heading for the gate, we pause. Anyone who wants -- fellow residents, family, nurses, volunteers, the hearse drivers too, now -- shares a story or a song or silence, as we sprinkle the body with flower petals. It takes a few minutes; it's a sweet, simple parting image to usher in grief with warmth, rather than repugnance. Contrast that with the typical experience in the hospital setting, much like this -- floodlit room lined with tubes and beeping machines and blinking lights that don't stop even when the patient's life has. Cleaning crew swoops in, the body's whisked away, and it all feels as though that person had never really existed. Well-intended, of course, in the name of sterility, but hospitals tend to assault our senses, and the most we might hope for within those walls is numbness -- anesthetic, literally the opposite of aesthetic. I revere hospitals for what they can do; I am alive because of them. But we ask too much of our hospitals. They are places for acute trauma and treatable illness. They are no place to live and die; that's not what they were designed for.
به جلو بریم: من اکنون در یک جای فوق العاده در سن فرانسیسکو کار میکنم به نام پروژه مراقبت از بیماران علاج ناپذیر به شیوه ذِن، که در آنجا یک سنت کوچک برای کمک به تغییر دیدگاه داریم. وقتی که یکی از ساکنینِ مرکز ما میمیرد، ماموران تدفین میآیند، و همینطور که بدن مرده را از میان باغ بیرون میبریم، در حال رفتن به سمت دروازه، توقف میکنیم. هر کسی که میخواهد، ساکنین، خانواده، پرستاران، داوطلبین و اخیراً رانندگان ماشین حمل جنازه، داستان یا آهنگ و یا سکوت را با دیگران تقسیم میکند، در حالیکه ما بدن مرده را گلباران میکنیم. چند دقیقه طول میکشد؛ تصویری شیرین و ساده از مشارکت است برای استقبال کردن از اندوه به گرمی، به جای نفرت. تفاوت را مقایسه کنید با تجربه معمول در ساختار بیمارستان، اتاق، شبیه اینجا با نور زیاد روشن شده و با لولهها و دستگاههایی که بیپ بیپ میکنند تقسیم شده و نورهای چشمکزن که حتی وقتی زندگی بیمار متوقف شده هم توقف نمیکنند. نظافتچیها برای تمیز کردن سریع وارد میشوند، جنازه را به سرعت بیرون برده شده، و این حس را دارد که انگار آن فرد هرگز وجود نداشته است. البته این کار هدف خوبی دارد، جهت استرلیزه کردن، ولی بیمارستانها به احساسات ما هجوم میبرند، و بیشترین چیزی که میتوانیم میان آن دیوارها به آن امید داشته باشیم کرختی است، نداشتن حس! که در واقع مقابل داشتن حس زیبایی شناسی قرار دارد. من به بیمارستانها برای کاری که میکنند احترام میگزارم، من بخاطر آنها زندهام. ولی ما خیلی از بیمارستانهایمان توقع داریم بیمارستانها جایی هستند برای آسیبهای شدید و بیماریهای درمان پذیر. آنجا جایی برای زندگی کردن و مردن نیست، آنها برای این منظور طراحی نشدهاند.
Now mind you -- I am not giving up on the notion that our institutions can become more humane. Beauty can be found anywhere. I spent a few months in a burn unit at St. Barnabas Hospital in Livingston, New Jersey, where I got really great care at every turn, including good palliative care for my pain. And one night, it began to snow outside. I remember my nurses complaining about driving through it. And there was no window in my room, but it was great to just imagine it coming down all sticky. Next day, one of my nurses smuggled in a snowball for me. She brought it in to the unit. I cannot tell you the rapture I felt holding that in my hand, and the coldness dripping onto my burning skin; the miracle of it all, the fascination as I watched it melt and turn into water. In that moment, just being any part of this planet in this universe mattered more to me than whether I lived or died. That little snowball packed all the inspiration I needed to both try to live and be OK if I did not. In a hospital, that's a stolen moment.
از طرف دیگر، من از این فکر صرفنظر نمیکنم که سازمانهای ما میتوانند مهربانتر باشند. زیبایی را هر جایی میتوان یافت. من چند ماهی در بخش سوختگی بودم در بیمارستان سَنت بارناباس، در لیوینگزتن در ایالت نیوجرزی جایی که در همه مواقع مراقبت خوبی از من شد، از جمله مراقبت تسکینی برای دردهایم. یک شب، بیرون برف شروع شد. یادم هست که پرستارهای من از رانندگی در این برف شکایت داشتند. و هیچ پنجرهای در اتاق من نبود، ولی فقط تصور پایین آمدن این برف، فوقالعاده بود. روز بعد، یکی از پرستارهای من یک گلوله برفی را پنهانی برایم آورد. گلوله برفی را آورد داخل بخش. نمیتوانم وجد و شادیای که از در دست گرفتن آن احساس کردم را برای شما توضیح دهم، و سرمایی که روی پوست سوزان من میچکید همهی معجزهای که داشت، افسونِ دیدنِ آب شدنش. در آن لحظه، همین که بخشی از این سیاره در این جهان باشم برای من مهمتر از این بود که زنده باشم یا مرده. آن گلوله برف کوچک مجموع همه انگیزهای بود که من نیاز داشتم تا تلاش کنم زنده بمانم یا اگر سالم نیستم، تلاش کنم که سلامت باشم. در بیمارستان، این لحظه گم شده است.
In my work over the years, I've known many people who were ready to go, ready to die. Not because they had found some final peace or transcendence, but because they were so repulsed by what their lives had become -- in a word, cut off, or ugly. There are already record numbers of us living with chronic and terminal illness, and into ever older age. And we are nowhere near ready or prepared for this silver tsunami. We need an infrastructure dynamic enough to handle these seismic shifts in our population. Now is the time to create something new, something vital. I know we can because we have to. The alternative is just unacceptable. And the key ingredients are known: policy, education and training, systems, bricks and mortar. We have tons of input for designers of all stripes to work with.
در کار من، افراد زیادی را در طول سالها می شناختم که آماده رفتن بودند، آماده مردن. نه به خاطر اینکه آرامش نهایی یا حیات معنوی را یافته بودند، بلکه به این خاطر که از آنچه زندگیشان به آن تبدیل شده بوده روی گردان شده بودند-- در یک کلام، تمامشده، زشت. تعداد زیادی از ما از گذشته با بیماریهای مزمن و درمان ناپذیر زندگی میکنیم، و پیر میشویم. و به هیچ وجه آماده این پیریِ متوسط سن جامعه نیستیم. به زیرساختی به اندازه کافی پویا احتیاج داریم تا این تغییرات اساسی در جمعیت را اداره کند. اکنون زمانِ خلق چیزی نوین است، چیزی که اساسی باشد. میدانم که میتوانیم، چون مجبوریم. جایگزینی وجود ندارد. و عناصر آن مشخص است: خط مشی، تحصیل و آموزش، نظام و تاسیسات فیزیکی. نیازهایِ ورودی زیادی از انواع مختلف داریم.
We know, for example, from research what's most important to people who are closer to death: comfort; feeling unburdened and unburdening to those they love; existential peace; and a sense of wonderment and spirituality.
به عنوان مثال از طریق تحقیقات میدانیم که مهمترین نیاز افرادی که به مرگ نزدیک هستند چیست: آسایش؛ احساس اینکه باری بر دوش ندارند و به کسانی که دوستشان دارند آرامش میدهند، آرامشِ وجودی، احساس شگفتی و معنویت.
Over Zen Hospice's nearly 30 years, we've learned much more from our residents in subtle detail. Little things aren't so little. Take Janette. She finds it harder to breathe one day to the next due to ALS. Well, guess what? She wants to start smoking again -- and French cigarettes, if you please. Not out of some self-destructive bent, but to feel her lungs filled while she has them. Priorities change. Or Kate -- she just wants to know her dog Austin is lying at the foot of her bed, his cold muzzle against her dry skin, instead of more chemotherapy coursing through her veins -- she's done that. Sensuous, aesthetic gratification, where in a moment, in an instant, we are rewarded for just being. So much of it comes down to loving our time by way of the senses, by way of the body -- the very thing doing the living and the dying.
در طول نزدیک به ۳۰ سال مراقبت از بیماران علاجناپذیر به شیوه ذِن ما از ساکنینمان چیزهای زیادی به تفصیل یاد گرفتهایم. چیزهای کوچک، واقعا بی اهمیت نیستند. به عنوان مثال جَنِت! او به خاطر بیماری ALS هر روز سختتر از دیروز نفس میکشد. خب، در موردش چی حدس میزنید؟ قصد دارد سیگار کشیدن را دوباره شروع کند آن هم سیگارهای فرانسوی. اگر لطف کنید! نه به قصد از بین بردن خودش، بلکه تا احساس کند ریههایش پر شدهاند وقتی هنوز آنها را دارد. اولویتها عوض میشوند. یا کِیت، او فقط میخواهد بداند که سگش، آستین، پایین تختش دراز کشیده، و پوزه سردش به پوست خشک او میخورد، به جای اینکه شیمی درمانی بیشتر در رگهایش جریان داشته باشد. (شیمی درمانی را) قبلا انجام داده. لذتهای احساسی، خشنودی از زیباییها، چیزهایی هستند، که در یک لحظه، ما فقط به خاطرِ بودن، از آنها پاداش میگیریم. بسیاری از اوقات، ما از لحظاتمان از راه احساسات لذت میبریم، از راه بدنمان، درست همان چیزی که زنده بودن و مردن را انجام میدهد.
Probably the most poignant room in the Zen Hospice guest house is our kitchen, which is a little strange when you realize that so many of our residents can eat very little, if anything at all. But we realize we are providing sustenance on several levels: smell, a symbolic plane. Seriously, with all the heavy-duty stuff happening under our roof, one of the most tried and true interventions we know of, is to bake cookies. As long as we have our senses -- even just one -- we have at least the possibility of accessing what makes us feel human, connected. Imagine the ripples of this notion for the millions of people living and dying with dementia. Primal sensorial delights that say the things we don't have words for, impulses that make us stay present -- no need for a past or a future.
احتمالا تلخترین اتاق در مرکز مراقبت از بیماران علاج ناپذیر به شیوهی ذِن، آشپزخانهی ما هست که کمی عجیب به نظر میرسد وقتی میفهمید که بسیاری از ساکنین ما خیلی کم میتوانند بخورند، اگر اصلا بتوانند. اما فکر میکنیم که سطوح مختلفی را تغذیه میکنیم: بویایی، یک واقعیت نمادین. واقعا، با تمام چیزهای سختی که در مرکز ما اتفاق میافتد، یکی از جلسههایی که امتحان خودش را به خوبی پس داده تا به بیماران کمک کند، پختن شیرینی است. تا زمانی که ما حسهایمان را داریم حتی یکی حداقل، توان دسترسی به آنچه از ما انسان میسازد را داریم: در ارتباط بودن. اثرات این مفهوم را برای میلیونها انسانی که با فراموشی زندگی میکنند و میمیرند تصور کنید. لذتهای حسیِ اولیه که چیزهایی را بیان میکنند که برایشان کلمهای نداریم، لذتهای لحظهای که به ما حس در لحظه زندگی کردن میدهند، و به گذشته و حال احتیاج ندارند.
So, if teasing unnecessary suffering out of the system was our first design cue, then tending to dignity by way of the senses, by way of the body -- the aesthetic realm -- is design cue number two. Now this gets us quickly to the third and final bit for today; namely, we need to lift our sights, to set our sights on well-being, so that life and health and healthcare can become about making life more wonderful, rather than just less horrible. Beneficence.
بنابراین اگر جدا کردن رنجِ غیرضروری از نظام (سلامت) اولین راهکار باشد، پس حفظ ارزش (بیماران) از طریق حواس، از طریق بدن، که جایگاه زیبایی شناسی است، راهکار دوم خواهد بود. این نکته ما را به سومین و آخرین بخش امروز میرساند به طور خاص، ما باید اهدافمان را بالاتر ببریم و بر مبنای سلامت قرار دهیم، بدین ترتیب زندگی و سلامت و نظام سلامت میتوانند زندگی را شگفت انگیزتر کنند به جای اینکه فقط دردناک بودن آن را کمتر کنند. نیکی و سود رساندن!
Here, this gets right at the distinction between a disease-centered and a patient- or human-centered model of care, and here is where caring becomes a creative, generative, even playful act. "Play" may sound like a funny word here. But it is also one of our highest forms of adaptation. Consider every major compulsory effort it takes to be human. The need for food has birthed cuisine. The need for shelter has given rise to architecture. The need for cover, fashion. And for being subjected to the clock, well, we invented music. So, since dying is a necessary part of life, what might we create with this fact? By "play" I am in no way suggesting we take a light approach to dying or that we mandate any particular way of dying. There are mountains of sorrow that cannot move, and one way or another, we will all kneel there. Rather, I am asking that we make space -- physical, psychic room, to allow life to play itself all the way out -- so that rather than just getting out of the way, aging and dying can become a process of crescendo through to the end. We can't solve for death. I know some of you are working on this.
این درست همان مقصد ماست یعنی شکلی از خدمات درمانی که بیماری محور است و شکلی که بیمار یا انسان محور است، و اینجاست که مراقبت به عملی خلاقانه، سازنده و حتی مثل بازی تبدیل شود. "بازی" در اینجا ممکن است کلمه خنده داری به نظر بیاید. ولی در ضمن یکی از بهترین روشهای ما برای سازگاری است. همه تلاشهای اجباری ما به واسطه انسان بودن را در نظر بگیرید. آشپزی از نیاز به غذا متولد شد. نیاز به سرپناه منجر به معماری شد. نیاز به پوشش، مُد را ساخت. و چون در قید زمان بودیم، موسیقی ساختیم. بنابراین، از آنجا که مردن بخش اساسی زندگی است، بر این اساس چه چیزی میتوانیم بسازیم؟ منظور از "بازی" به هیچ وجه در پیش گرفتن راهی آسان به سوی مردن نیست یا اینکه راه خاصی برای مردن را حکم کنیم. کوههای اندوه در آنجا بی حرکت ایستادهاند، و از هر راهی برویم، همه ما تسلیم خواهیم شد. به جای آن، من درخواست میکنم که فضایی بسازیم، (فضای) فیزیکی، فضای روحی، تا به زندگی فرصت رشد و تعالی بدهیم، پس به جای اینکه فقط آن را به پایان ببریم، پیر شدن و مردن میتواند (مثل موسیقی)، صدایی باشد که به سوی پایانش اوج میگیرد. ما نمیتوانیم برای مرگ جوابی بیابیم. میدانم که بعضی از شما برای این کار تلاش میکنید.
(Laughter)
(خنده حضار)
Meanwhile, we can --
در این فرصت(که مشغول یافتن جواب هستیم)، میتوانیم
(Laughter)
(خنده حضار)
We can design towards it. Parts of me died early on, and that's something we can all say one way or another. I got to redesign my life around this fact, and I tell you it has been a liberation to realize you can always find a shock of beauty or meaning in what life you have left, like that snowball lasting for a perfect moment, all the while melting away. If we love such moments ferociously, then maybe we can learn to live well -- not in spite of death, but because of it. Let death be what takes us, not lack of imagination.
میتوانیم که برای یافتن این جواب طرحریزی کنیم. بخشی از من، پیشتر، مرد، همه ما میتوانیم به نحوی این را بگوییم. من مجبور بودم زندگیام را گرد این واقعیت دوباره طرح بریزم، و باید بگویم که این یک آزادی بود برای اینکه بفهمم همیشه میتوان از زیبایی و معنای آنچه زندگی برایم باقی گذاشته یکّه بخورم مثل گلوله برفی که لحظهای عالی دوام آورد در حالی که داشت آب میشد. اگر چنین لحظهای را دیوانه وار دوست داریم آنگاه شاید بتوانیم یاد بگیریم که خوب زندگی کنیم، نه بر ضد مرگ، بلکه به خاطر آن. بگذارید مرگ آن چیزی باشد که ما را با خود میبرد، و نه نبودِ تصورات زیبا.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حضار)