As a clergyman, you can imagine how out of place I feel. I feel like a fish out of water, or maybe an owl out of the air.
به عنوان یک روحانی می تونید تصور کنید که من چه حس غریبی دارم. احساسم مثل یک ماهی بیرون از آب یا شاید یک جغد بدون هوا است.
(Laughter)
(خنده حضار)
I was preaching in San Jose some time ago, and my friend Mark Kvamme, who helped introduce me to this conference, brought several CEOs and leaders of some of the companies here in the Silicon Valley to have breakfast with me, or I with them. And I was so stimulated. And had such -- it was an eye-opening experience to hear them talk about the world that is yet to come through technology and science. I know that we're near the end of this conference, and some of you may be wondering why they have a speaker from the field of religion. Richard can answer that, because he made that decision.
چند وقت پیش من در سن خوزه سخنرانی می کردم و دوستم مارک کوام، کسی که من رو با این کنفرانس آشنا کرد، چند نفر از مدیران ارشد و رؤسای چند تا از شرکت های اینجا در سلیکون ولی Silicon Valley روبرای صبحانه آورد پیش من، یا من رو برد پیش اونها. من هیجان زده بودم. یه همچین چیزی- اون یک تجربه جالبی بود که صحبتهای آنها را درباره جهانی که از گذر تکنولوژی و علم در حال شکل گیری است را بشنوم. می دانم که در اواخر کنفرانس هستیم و بعضی از شما ممکن است تعجب کنید که چرا این کنفرانس یک سخنران در زمینه مذهب آورده است. ریچارد می تونه جواب شما رو بده. برای اینکه اون این تصمیم رو گرفته.
But some years ago I was on an elevator in Philadelphia, coming down. I was to address a conference at a hotel. And on that elevator a man said, "I hear Billy Graham is staying in this hotel." And another man looked in my direction and said, "Yes, there he is. He's on this elevator with us." And this man looked me up and down for about 10 seconds, and he said, "My, what an anticlimax!"
اما چند سال قبل من در آسانسوری در فلادلفیا بودم پایین می آمدم. به دنبال نشانی یک کنفرانس در هتل بودم. و در آن آسانسور مردی بود که پرسید " من شنیدم بیلی گراهام در این هتل است." و مرد دیگر به من نگاه کرد و گفت "بله، اینجاست. ایشون در آسانسور با ما هستن." و اون مرد برای حدود ۱۰ ثانیه به من نگاه کرد و گفت " چه ضد حالی!"
(Laughter)
(خنده)
I hope that you won't feel that these few moments with me is not a -- is an anticlimax, after all these tremendous talks that you've heard, and addresses, which I intend to listen to every one of them. But I was on an airplane in the east some years ago, and the man sitting across the aisle from me was the mayor of Charlotte, North Carolina. His name was John Belk. Some of you will probably know him. And there was a drunk man on there, and he got up out of his seat two or three times, and he was making everybody upset by what he was trying to do. And he was slapping the stewardess and pinching her as she went by, and everybody was upset with him. And finally, John Belk said, "Do you know who's sitting here?" And the man said, "No, who?" He said, "It's Billy Graham, the preacher." He said, "You don't say!" And he turned to me, and he said, "Put her there!" He said, "Your sermons have certainly helped me."
امیدوارم در لحظاتی که با شما هستم احساس نکنید که این یک ضد حال است، بعد از این صحبتهای طولانی شنیدید بگوید، که تمایل داشتم که همه آنها را بشنوم چند سال پیش یکبار که درشرق سوار هواپیما بودم مردی در آنطرف من کنار راهرو نشسته بود که شهردار شهر چارلوت از ایالت کارولینا بود. نامش جان بلک بود. بعضی از شما احتمالا بشناسیدش و یک مست هم اونجا بود، و اون دو سه بار از جاش بلند شد و نشست. و با کاری که میکرد همه را داشت عصبی میکرد و اون ضربه ای به مهماندار زد وقتی داشت رد می شد، نیشگونی ازش گرفت و همه رو آشفته کرده بود نهایتا جان بلک بهش گفت " می دونید کی اینجا نشسته؟" و مرد در جواب گفت:"نه، کی؟" اون گقت" این بیلی گراهامه" "همون روحانی" اون گفت "چی می گی؟" و رو کرد به من و گفت " بذار دستت رو بگیرم" "موعظه های شما همیشه راهنمای من بوده"
(Laughter)
(خنده)
And I suppose that that's true with thousands of people.
حدس می زنم اون درست میگه مثل هزاران نفر دیگه
(Laughter)
(خنده)
I know that as you have been peering into the future, and as we've heard some of it here tonight, I would like to live in that age and see what is going to be. But I won't, because I'm 80 years old. This is my eightieth year, and I know that my time is brief. I have phlebitis at the moment, in both legs, and that's the reason that I had to have a little help in getting up here, because I have Parkinson's disease in addition to that, and some other problems that I won't talk about.
میدانم که شما خیلی دقیق به آینده نگاه میکنید همانطور که برخی رو امشب شنیدیم من دوست دارم در اون عصر زندگی کنم و ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد اما نخواهم توانست چرا که ۸۰ سالمه. این ۸۰ امین سالم هست، و میدانم زمان کوتاهی برای من باقی مانده است. من التهاب ورید در هر دو پا دارم، به همین دلیل برای رسیدن به اینجا به کمی کمک نیاز داشتم به خاطربیماری پارکینسونی است که دارم. به علاوه آنها مشکلات دیگری هم دارم که علاقه ندارم راجع به اونها صحبت کنم.
(Laughter)
(خنده حضار)
But this is not the first time that we've had a technological revolution. We've had others. And there's one that I want to talk about. In one generation, the nation of the people of Israel had a tremendous and dramatic change that made them a great power in the Near East. A man by the name of David came to the throne, and King David became one of the great leaders of his generation. He was a man of tremendous leadership. He had the favor of God with him. He was a brilliant poet, philosopher, writer, soldier -- with strategies in battle and conflict that people study even today.
ولی این اولین دفعه ای نیست که ما انقلاب تکنولوژیک داشته ایم قبلاً هم داشتیم و این چیزی که میخوام راجع به اون صحبت کنم. در یک نسل گروهی از بنی اسراییل تغییری مهیج و بزرگ داشتند که اونها رو در خاور نزدیک قدرتمند نمود. مردی به نام داوود بر تخت پادشاهی نشست و او یکی از قدرتمندترین رهبران عصر خودش شد. او مردی با قدرت شگرف رهبری بود. او لطف پروردگار را با خودش داشت. او شاعری زیرک، فیلسوف، نویسنده و سربازی با استراتژیهای در جنگ و کشمکشها بود که حتی مردم امروزه آنها رو مطالعه میکنند.
But about two centuries before David, the Hittites had discovered the secret of smelting and processing of iron, and, slowly, that skill spread. But they wouldn't allow the Israelis to look into it, or to have any. But David changed all of that, and he introduced the Iron Age to Israel. And the Bible says that David laid up great stores of iron, and which archaeologists have found, that in present-day Palestine, there are evidences of that generation. Now, instead of crude tools made of sticks and stones, Israel now had iron plows, and sickles, and hoes and military weapons. And in the course of one generation, Israel was completely changed. The introduction of iron, in some ways, had an impact a little bit like the microchip has had on our generation. And David found that there were many problems that technology could not solve.
اما در حدود دو قرن قبل از داوود هیتی ها ( امپراتوری ۱۸ قرن قبل از میلاد در آناتولی) هیتی ها راز گداختن آهن و بعمل آوردن آهن را کشف کرده بودند و به آهستگی آن مهارت را گسترش میدادند اما آنها به بنی اسراییل اجازه نمیدادند که آنرا کشف کند یا در اختیار بگیرد. اما داوود آنرا تغییر داد و عصر آهن را به بنی اسراییل معرفی نمود و بایبل میگوید که داوود انبارهایی از آهن فراهم آورده بود و باستان شناسان در فلسطین کنونی پیدا کرده اند شواهدی از آن نسل وجود دارد. حالا، به جای ابزارهای ساده ای مثل سنگ و چوب بنی اسراییل خیش آهنی، داس، بیل و ابزارآلات جنگی داشت. و در طول یک نسل قوم اسراییل کاملا تغییر یافته بود. معرفی آهن کم و بیش اثری شبیه به ریز تراشه ها در عصر ما داشت. و داوود فهمید که مشکلات زیادی بودند که تکنولوژی نمی تونست اونها رو حل کنه
There were many problems still left. And they're still with us, and you haven't solved them, and I haven't heard anybody here speak to that. How do we solve these three problems that I'd like to mention? The first one that David saw was human evil. Where does it come from? How do we solve it? Over again and again in the Psalms, which Gladstone said was the greatest book in the world, David describes the evils of the human race. And yet he says, "He restores my soul." Have you ever thought about what a contradiction we are? On one hand, we can probe the deepest secrets of the universe and dramatically push back the frontiers of technology, as this conference vividly demonstrates. We've seen under the sea, three miles down, or galaxies hundreds of billions of years out in the future.
و هنوز خیلی مشکل مونده بودند. و هنوز هم با ما هستند و شما حلشون نکردین و نشنیده ام کسی درباره آنها در اینجاصحبت کند. چگونه ما میتوانیم این سه مشکل را که می خواهم به اونها اشاره کنم را حل کنیم. اولین آنها که داوود بیان میکند، شرارت انسان است. آن از کجا آمده است؟ چگونه می توانیم آن را حل کنیم؟ بارها و بارها در مزامیر که گلدستون می گوید بزرگترین کتاب در جهان بوده است این را بیان کرده، داوود شرارتهای نژاد انسان را توصیف میکند. و در عین حال او می گوید: " او روح من را بازگردانید" آیا شما تا به حال در مورد تناقضهایی که درون ما وجود دارد فکر کرده اید؟ از یک طرف، ما می توانیم عمیق ترین رازهای جهان هستی را کشف کنیم به طور چشمگیری مرزهای تکنولوژی را عقب برانیم، که در این کنفرانس به وضوح نشان داده شد. ما تا سه مایل زیر دریا و یا کهکشان های صدها میلیارد سال آینده را دیده ایم.
But on the other hand, something is wrong. Our battleships, our soldiers, are on a frontier now, almost ready to go to war with Iraq. Now, what causes this? Why do we have these wars in every generation, and in every part of the world? And revolutions? We can't get along with other people, even in our own families. We find ourselves in the paralyzing grip of self-destructive habits we can't break. Racism and injustice and violence sweep our world, bringing a tragic harvest of heartache and death. Even the most sophisticated among us seem powerless to break this cycle. I would like to see Oracle take up that, or some other technological geniuses work on this. How do we change man, so that he doesn't lie and cheat, and our newspapers are not filled with stories of fraud in business or labor or athletics or wherever?
اما از سوی دیگر چیزی اشتباه است. ناوهای ما، سربازان ما در مرز ها ، تقریبا آماده برای رفتن به جنگ با عراق هستند. در حال حاضر، چه چیزی موجب این شده است؟ چرا ما این جنگها را در هر نسلی، و در هر بخشی از جهان داشته ایم؟ و انقلابها؟ ما نمی توانیم با دیگران به تفاهم برسیم ، حتی با خانواده خود مان. ما خود را در چنگال عاداتی مخرب که نمی توانیم خودمان را از آنها رها کنیم گرفتار کرده ایم. نژادپرستی و بی عدالتی و خشونت دنیای ما را فرا گرفته و محصولی از مشقت و مرگ برای ما فراهم کرده است. حتی خبره ترینها در میان ما برای شکستن این چرخه ، ناتوان به نظر می رسند. دوست دارم اوراکل یا بقیه خبرگان تکنولوژی یا را که روی آن کار میکنند را به چالش بکشم. چگونه می توانیم انسان را تغییر دهیم، به طوری که او دروغ نگه و تقلب نکنه، و روزنامه های ما پر نشده باشه با داستانهای تقلب تجارت یا ورزش یا هر چیز دیگری؟
The Bible says the problem is within us, within our hearts and our souls. Our problem is that we are separated from our Creator, which we call God, and we need to have our souls restored, something only God can do. Jesus said, "For out of the heart come evil thoughts: murders, sexual immorality, theft, false testimonies, slander." The British philosopher Bertrand Russell was not a religious man, but he said, "It's in our hearts that the evil lies, and it's from our hearts that it must be plucked out." Albert Einstein -- I was just talking to someone, when I was speaking at Princeton, and I met Mr. Einstein. He didn't have a doctor's degree, because he said nobody was qualified to give him one.
کتاب مقدس می گوید مشکل در درون ماست، در قلب ما و روح ما . مشکل ما این است که ما از خالقمان ، که ما آنرا خدا می نامیم، جدا افتاده ایم. و ما باید روح خود را بازسازی کنیم، کاری که تنها خدا می تواند انجام دهد. عیسی مسیح گفت: "از خارج به قلب ما افکار شیطانی می آیند:. قتل، فساد جنسی، سرقت، شهادت نادرست، تهمت" برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی که انسانی مذهبی نبود، اما او گفت: "در قلب ماست که شٌر نهفته است، و آن از قلب ما است که باید شرٌ را از قلب جدا کنیم. " آلبرت اینشتین- من یک وقتی در پرینستون صحبت میکردم، و آقای انیشتن را ملاقات کردم او مدرک دکتری نداشت چون که کسی که واجد شرایط برای دادن مدرک به او باشه وجود نداره
(Laughter)
(خنده)
But he made this statement. He said, "It's easier to denature plutonium than to denature the evil spirit of man." And many of you, I'm sure, have thought about that and puzzled over it. You've seen people take beneficial technological advances, such as the Internet we've heard about tonight, and twist them into something corrupting. You've seen brilliant people devise computer viruses that bring down whole systems. The Oklahoma City bombing was simple technology, horribly used. The problem is not technology. The problem is the person or persons using it. King David said that he knew the depths of his own soul. He couldn't free himself from personal problems and personal evils that included murder and adultery. Yet King David sought God's forgiveness, and said, "You can restore my soul."
اما او این عبارت رابیان کرده است. او گفت، " عوض کردن طبیعت پلوتونیوم آسانتر از عوض کردن طبیعت روح خبیث انسان است." و بسیاری از شما، من مطمئن هستم که در اینباره فکر کردبد و متحیر شدید. شما آدمهایی را دیده اید که پیشرفت های فن آوری مانند اینترنت که در موردش امشب شنیده ایم، در اختیار گرفته و در جهت فساد به کار گرفته اند. شما دیده اید آدمهایی با هوش که با خلق ویروس های کامپیوتری کل یک سیستم را از کار انداخته اند. بمب گذاری شهر اوکلاهما یک فن آوری ساده بود، به طرز وحشیانه ای مورد استفاده قرار گرفت. مشکل این فن آوری نیست. مشکل شخص و یا اشخاصی است که از آن استفاده می کنند. داود پادشاه گفت: او اعماق روح خود را می داند. او نمی تواند خود را از شر مشکلات شخصی و شرارت درون مثل قتل و زنا رها کند. با این حال، داود پادشاه به دنبال بخشش خداوند، و گفت، "شما می توانید روح من را بازگرداندنید."
You see, the Bible teaches that we're more than a body and a mind. We are a soul. And there's something inside of us that is beyond our understanding. That's the part of us that yearns for God, or something more than we find in technology. Your soul is that part of you that yearns for meaning in life, and which seeks for something beyond this life. It's the part of you that yearns, really, for God. I find [that] young people all over the world are searching for something. They don't know what it is. I speak at many universities, and I have many questions and answer periods, and whether it's Cambridge, or Harvard, or Oxford -- I've spoken at all of those universities. I'm going to Harvard in about three or four -- no, it's about two months from now -- to give a lecture. And I'll be asked the same questions that I was asked the last few times I've been there. And it'll be on these questions: where did I come from? Why am I here? Where am I going? What's life all about? Why am I here?
ببینید، کتاب مقدس تعلیم می دهد که ما بیش از یک بدن و ذهن هستیم. ما یک روح داریم. و چیزی در درون ما وجود دارد که فراتر از درک ما است. که بخشی از ما که مشتاق برای خداست، و یا چیزی بیشتر از یافته های ما در تکنولوژی. روح شما قسمتی از شماست که مشتاق یافتن معنای زندگیست و چیزهایی ورای این زندگی را جستجو می کند. این قسمتی از شماست که حقیقتا مشتاق خداست. من دریافته ام [که] جوانان در سراسر جهان به دنبال چیزی هستند. آنها نمی دانند که آن چیست. من در بسیاری از دانشگاه ها صحبت کرده ام، و پرسش و پاسخهای زیادی داشته ام در کمبریج، هاروارد یا آکسفورد - من در تمامی آن دانشگاه ها سخن گفته ام. من قصد دارم به دانشگاه هاروارد در حدود سه یا چهار - نه، حدود دو ماه دیگر- برای سخنرانی بروم. و از من سوالات مشابهی خواهد شد همانطور که قبلا آنجا بوده ام و سوال شده است. و آن سوالات اینها خواهد بود :از کجا آمده ام؟ چرا آمده ام؟ کجا می خواهم بروم؟ بالاخره زندگی درباره چیست؟چرا اینجا هستم؟
Even if you have no religious belief, there are times when you wonder that there's something else. Thomas Edison also said, "When you see everything that happens in the world of science, and in the working of the universe, you cannot deny that there's a captain on the bridge." I remember once, I sat beside Mrs. Gorbachev at a White House dinner. I went to Ambassador Dobrynin, whom I knew very well. And I'd been to Russia several times under the Communists, and they'd given me marvelous freedom that I didn't expect. And I knew Mr. Dobrynin very well, and I said, "I'm going to sit beside Mrs. Gorbachev tonight. What shall I talk to her about?" And he surprised me with the answer. He said, "Talk to her about religion and philosophy. That's what she's really interested in." I was a little bit surprised, but that evening that's what we talked about, and it was a stimulating conversation. And afterward, she said, "You know, I'm an atheist, but I know that there's something up there higher than we are."
حتی اگر شما هیچ باور دینی ندارید، زمانهایی وجود دارد که شما در حیرتید که چیز دیگری در شما وجود دارد. توماس ادیسون گفته: "هنگامی که همه چیزهایی که در علم رخ می دهد، و در کار جهان، شما نمی توانید انکار کنید که کاپیتانی در عرشه است." من به یاد دارم یک بار، من در کنار خانم گورباچف در شام کاخ سفید نشسته بودم. من به دیدن سفیر دوبرینین ( سفرسابق روسیه در آمریکا) که خیلی خوب میشناختمش رفتم. و من زمان حکومت کمونیستها چندین بار به روسیه رفته بودم، و آنها آزادی عمل تعجب آوری رو به من داده بودند که من انتظار آن را نداشتم. و من آقای دوبرینین بسیار خوب میشناختم، و گفتم: "من امشب در کنار خانم گورباچف می نشینم با او درباره چه چیزی صحبت کنم؟" و او به من با این پاسخ شگفت زده کرد. او گفت: "با او در مورد دین و فلسفه صحبت کن چرا که او واقعا علاقه مند است." من کمی شگفت زده شده بودم، اما آن شب این چیزی است که ما صحبت کردیم، و آن یک گفتگویی شوک آور بود. او گفت، "شما می دانید، من به خدا اعتقاد ندارم، اما من می دانم که چیزی بالاتر از ما وجود دارد."
The second problem that King David realized he could not solve was the problem of human suffering. Writing the oldest book in the world was Job, and he said, "Man is born unto trouble as the sparks fly upward." Yes, to be sure, science has done much to push back certain types of human suffering. But I'm -- in a few months, I'll be 80 years of age. I admit that I'm very grateful for all the medical advances that have kept me in relatively good health all these years. My doctors at the Mayo Clinic urged me not to take this trip out here to this -- to be here. I haven't given a talk in nearly four months. And when you speak as much as I do, three or four times a day, you get rusty. That's the reason I'm using this podium and using these notes. Every time you ever hear me on the television or somewhere, I'm ad-libbing. I'm not reading. I never read an address. I never read a speech or a talk or a lecture. I talk ad lib. But tonight, I've got some notes here so that if I begin to forget, which I do sometimes, I've got something I can turn to.
مشکل دومی که داوود قادر به حل آن نبود مشکل درد و رنج بشر است. با نگارش قدیمیترین کتاب در دنیا- کتاب جاب- او گفت "انسان حقیقتا در رنج و سختی است و همانند جرقه های آتش به بالا و پایین می جهد" مطمینا علم کارهای زیای برای عقب راندن دردهای بشر انجام داده است اما من اندک زمان دیگری ۸۰ ساله خواهم بود. و اقرار میکنم که از تمامی پیشرفتهای پزشکی که در این سالها مرا در وضعیتی نسبتا خوب نگاه داشته ، سپاسگزارم دکتر های من در کلینیک می یو مرا از این سفر منع کرده اند من حدود چهارماه هیچ سخنرنی نداشته ام. و وقتی شما به اندازه من صحبت کنید -سه یا چهار بار در روز فرسوده می شوید. ه همین خاطر من این تریبون و این یاداشتها استفاده می کنم. همیشه وقتی شما به من در تلویزیون یا هرجای دیگر گوش میکردد من فی البداهه صحت میکردم. من هیچی رو از رو نمیخوندم. من هرگز یک نشانی را نمیخوندم .من هرگزسخنرانی رو از رو نمیخوندم. من فی البداهه صحبت میکردم. اما امشب یاداشتهایی آوردم که اگر فراموش کردم که بعضی وقتها می کنم بتونم برگردم
But even here among us, most -- in the most advanced society in the world, we have poverty. We have families that self-destruct, friends that betray us. Unbearable psychological pressures bear down on us. I've never met a person in the world that didn't have a problem or a worry. Why do we suffer? It's an age-old question that we haven't answered. Yet David again and again said that he would turn to God. He said, "The Lord is my shepherd." The final problem that David knew he could not solve was death. Many commentators have said that death is the forbidden subject of our generation. Most people live as if they're never going to die. Technology projects the myth of control over our mortality. We see people on our screens. Marilyn Monroe is just as beautiful on the screen as she was in person, and our -- many young people think she's still alive. They don't know that she's dead. Or Clark Gable, or whoever it is. The old stars, they come to life. And they're -- they're just as great on that screen as they were in person. But death is inevitable.
اما حتی در میان ما در پیشرفته ترین کشور دنیا ما گرسنگی داریم. ما خانواده هایی داریم که خود مخربند. دوستانی داریم که به ما خیانت می کنند. فشارهای روانی غیرقابل تحملی که بر دوش ما تحمیل میشود. من هرگز انسانی را ندیده ام که مشکل یا ناراحتی نداشته باشد. چرا ما درد داریم؟ این سوال قدیمی است که ما نتوانسته ایم برای آن پاسخی بیابیم. حتی داوود بارها و بارها گفته که او به خدا باز خواهد گشت. او گفته پروردگار چوپان من است. آخرین مشکل که داوود نتوانسته راه حلی برایش پیدا کند مرگ است. چندی از مفسرین گفته اند که مرگ موضوع ممنوعه نسل ماست. بسیاری از مردم طوری زندگی می کنند گویی هیچگاه نخواهند مرد. تکنولوژی افسانه مرگ کنترل بر مرگ را برجسته کرده. ما مردم را بر صفحات تلویزیون یا سینما می بینیم. مرلین مونرو تا وقتی زیبا بوده که به عنوان یک شخص وجود اشته است و جوانان ما فکر میکنند که او هنوز زنده است. نمیدانند که او مرده. یا کلارک گیبل یا هر کس دیگر. ستاره های قدیمی به دنیا می آیند و تا وقتی بزرگ هستند که بر روی صفحات وجود دارند. اما مرگ اجتناب ناپذیر است.
I spoke some time ago to a joint session of Congress, last year. And we were meeting in that room, the statue room. About 300 of them were there. And I said, "There's one thing that we have in common in this room, all of us together, whether Republican or Democrat, or whoever." I said, "We're all going to die. And we have that in common with all these great men of the past that are staring down at us." And it's often difficult for young people to understand that. It's difficult for them to understand that they're going to die. As the ancient writer of Ecclesiastes wrote, he said, there's every activity under heaven. There's a time to be born, and there's a time to die. I've stood at the deathbed of several famous people, whom you would know. I've talked to them. I've seen them in those agonizing moments when they were scared to death.
من چندی پیش چندی پیش برای نمایندگان کنگره صحبت میکردم، دو سال پیش بود و ما در اتاقی صحبت میکردیم؛ اتاق مجسمه ها. در حدود ۳۰۰ تا از اونها انجا بودند. و من به اونها گفتم "یک چیز بین همه ما در اینجا مشترک است، برای همه ما، چه جمهوری خواه و چه دموکرات باشیم. یا هر کسی" من گفتم"همه ما خواهیم مرد. و همه ما با اون روبرو خواهیم شد همانند مردان بزرگی که روزی اینجا آغاز کردند پیش از ما." و این گاه برای جوانان دشوار است که بفهمند. درک ان برایشان سخت است که روزی خواهند مرد. همانگونه که نویسنده قدیمی کتاب جامعه نوشته , او گفته هر عملی حکمتی دارد. زمانی هست که ما به دنیا میایم و زمان دیگری میمیریم. من بر بالین مرگ بسیاری از افراد مشهور حاضر شده ام، که شما ممکن است آنها رو بشناسید. من با انها صحبت کردم. من آنها را در لحظات سخت مرگ زمانی که آنها ترسیده بودند دیده ام.
And yet, a few years earlier, death never crossed their mind. I talked to a woman this past week whose father was a famous doctor. She said he never thought of God, never talked about God, didn't believe in God. He was an atheist. But she said, as he came to die, he sat up on the side of the bed one day, and he asked the nurse if he could see the chaplain. And he said, for the first time in his life he'd thought about the inevitable, and about God. Was there a God? A few years ago, a university student asked me, "What is the greatest surprise in your life?" And I said, "The greatest surprise in my life is the brevity of life. It passes so fast." But it does not need to have to be that way. Wernher von Braun, in the aftermath of World War II concluded, quote: "science and religion are not antagonists. On the contrary, they're sisters." He put it on a personal basis. I knew Dr. von Braun very well. And he said, "Speaking for myself, I can only say that the grandeur of the cosmos serves only to confirm a belief in the certainty of a creator." He also said, "In our search to know God, I've come to believe that the life of Jesus Christ should be the focus of our efforts and inspiration. The reality of this life and His resurrection is the hope of mankind."
و حتی تا چند سال قبل مرگ هرگز از ذهنشان خطور نمیکرده. من با زنی صحبت میکردم هفته گذشته که پدرش یک دکتر مشهور است . او میگفت پدرش هرگز به خدا فکر نمیکرده ، هرگز در باره خدا صحبت نمیکرده و به خدا ایمان نداشته است. او منکر خدا بوده است. اون خانوم میگفت زمانی که اون در بستر مرگ افتاده است روزی از بستر بلند میشود و از پرستار میخواهد کشیش را ببیند. و او برای اولین بر در زندگیش در باره چیزی اجتناب ناپذیر و درباره خدا فکر کرده بوده است. آیا خدا وجود دارد؟ چند سال قبل دانشجویی از من این سوال رو پرسید که " بزرگترین شگفتی زندگی ام چه بوده است؟" و من گفتم " بزرگترین شگفتی در زندگی من مختصر بودن آن است. خیلی سریع میگذرد. اما نیازی نیست که بخواهیم اینطور باشه. ورنر فون براون پس از جنگ جهانی دوم عبارتی را بیان کرده "مذهب و علم رقیب هم نیستند. بالعکس خواهر هم هستند." او این را بر اساس مشاهدات شخصی این را گفته است. من دکتروون براون بسیار خوب میشناختم. و او میگفت " در گفتگوی با خودم تنها میتوانم بگویم که بزرگی نظام هستی یک عقیده را در من ثابت میکند که حقیقتا خالقی وجود دارد." او همچنین میگفت " در جستجوهایش برای شناخت خدا به این باور رسیده است که زندگی مسیح تمرکز برتلاشها و الهام بوده است. حقیقتی که این زندگی و رستخیز او امیدی برای بشر است . "
I've done a lot of speaking in Germany and in France, and in different parts of the world -- 105 countries it's been my privilege to speak in. And I was invited one day to visit Chancellor Adenauer, who was looked upon as sort of the founder of modern Germany, since the war. And he once -- and he said to me, he said, "Young man." He said, "Do you believe in the resurrection of Jesus Christ?" And I said, "Sir, I do." He said, "So do I." He said, "When I leave office, I'm going to spend my time writing a book on why Jesus Christ rose again, and why it's so important to believe that." In one of his plays, Alexander Solzhenitsyn depicts a man dying, who says to those gathered around his bed, "The moment when it's terrible to feel regret is when one is dying." How should one live in order not to feel regret when one is dying?
من سخنرانیهای زیادی در آلمان و فرانسه و در جاهای مختلف دنیا داشتم-- سخنرانی در ۱۰۵ کشور برای من مزیت بزرگی بوده روزی دعوت شدم برای ملاقات، صدر اعظم ادناور که یکی از بنیانگذاران آلمان مدرن بعد از جنگ است. و اون از من پرسید "مرد جوان" "آیا به رستاخیز مسیح ایمان داری؟" و من گفتم "بله، دارم" او گفت "من هم دارم. " وقتی اینجا رو ترک کنم تصمیم دارم کتابی بنویسم که چرا مسیح دوباره ظهور خواهد کرد و چرا ایمان به او موضوعی مهم است. " در یکی از این نمایشها، الکساندر سولژنیتسین مردی رو در حال مرگ به تصویر کشیده است که در حال سخن گفتن برای افراد دور تخت هست ، " لحظه ای وحشتناک از احساس تاسف، هنگام مرگ است". چطور باید زندگی کنیم تا در لحظه مرگ احساس پشیمانی نکنیم؟
Blaise Pascal asked exactly that question in seventeenth-century France. Pascal has been called the architect of modern civilization. He was a brilliant scientist at the frontiers of mathematics, even as a teenager. He is viewed by many as the founder of the probability theory, and a creator of the first model of a computer. And of course, you are all familiar with the computer language named for him. Pascal explored in depth our human dilemmas of evil, suffering and death. He was astounded at the phenomenon we've been considering: that people can achieve extraordinary heights in science, the arts and human enterprise, yet they also are full of anger, hypocrisy and have -- and self-hatreds. Pascal saw us as a remarkable mixture of genius and self-delusion. On November 23, 1654, Pascal had a profound religious experience. He wrote in his journal these words: "I submit myself, absolutely, to Jesus Christ, my redeemer."
بليز پاسکال همین سوال رو در قرن ۱۷ در فرانسه پرسیده است. پاسکال به عنوان معمار جامع مدرن خوانده میشود. او دانشمندی باهوش در قلمرو ریاضی بوده است، حتا در زمان نوجوانی. او به عنوان پایه گزار تئوری احتمال و خلق اولین مدل کامپیوتر بوده است. و حتما همه شما با زبان کامپیوتر به نام او آشنا هستید. پاسکال عمیقا معماهای پیچیده انسان یعنی شرارت، رنج و مرگ را کاوش کرده است. او در شگفتی پدیده هایی که ما در مورد آنها صحبت کردیم بود: که انسان میتواند قله های بلند علم ، هنر و تجارت در نوردد اما همچنان پر از خشم، ریاکاری و از خود بیزاری باشد. پاسکال ما را به طرزچشم گیری ترکیبی از زکاوت و خودفریبی میبیند. در ۲۳ نوامبر ۱۶۵۴ پاسکال تجربه مذهبی عمیقی داشت. او در مجله این کلمات را نوشت: "من خودم را تسلیم کردم، کاملا، به مسیح، نجات بخشم."
A French historian said, two centuries later, "Seldom has so mighty an intellect submitted with such humility to the authority of Jesus Christ." Pascal came to believe not only the love and the grace of God could bring us back into harmony, but he believed that his own sins and failures could be forgiven, and that when he died he would go to a place called heaven. He experienced it in a way that went beyond scientific observation and reason. It was he who penned the well-known words, "The heart has its reasons, which reason knows not of."
یک تاریخدان فرانسوی دو قرن بعد گفته است "به ندرت بشری با دانش فوق العاده و تواضعی مثالزدنی همچون مسیح آمده است". پاسکال عقیده دشت که ایمان و عشق به رحمت خدا نه تنها ما را به هارمونی میتواند باز گرداند بلکه او عقیده داشت گناهان و خطاهای او میتواند بخشیده شود و پس از مرگ به جایی برود که بهشت میخوانیمش. او این را در ورای مشاهدات علمی و برهانها تجربه نمود. او کسی است که این کلمات مسحورکننده را نوشته است. " قلب دلایلی خودش را دارد، دلیلی که قابل کشف نیست."
Equally well known is Pascal's Wager. Essentially, he said this: "if you bet on God, and open yourself to his love, you lose nothing, even if you're wrong. But if instead you bet that there is no God, then you can lose it all, in this life and the life to come." For Pascal, scientific knowledge paled beside the knowledge of God. The knowledge of God was far beyond anything that ever crossed his mind. He was ready to face him when he died at the age of 39. King David lived to be 70, a long time in his era. Yet he too had to face death, and he wrote these words: "even though I walk through the valley of the shadow of death, I will fear no evil, for you are with me."
همینطور قوانین شرط بندی پاسکال نیز مشهور است. او این جمله را گفته است:" اگر شما روی خدا شرط ببندید وخودتان را به عشق او پیوند بزنید چیزی از دست نخواهید داد حتا اگر شما اشتباه کنید. اما اگر شرط ببندید بر روی اینکه خدایی نیست شما همه چیز را از دست میدهید در این زندگی و در زندگی پس از مرگ. " برای پاسکال دانش علمی اهمیت کمتری در مقابل علم به خدا داشته است. علم به خدا ورای هر چیزی بوده است که در ذهن او آمده است. او برای این آماده بود وقتی در سن ۳۹ سالگی درگذشت. داوود تا ۷۰ سالگی زندگی کرد در عصر او زمان زیادی بود. او بسیار با مرگ روبرو شده بود و او این کلمات را نوشت: " اگرچه به دره ی تاریک مرگ قدم می گذارم، ولی از هیچ شٌری نمی ترسم چون تو با منی"
This was David's answer to three dilemmas of evil, suffering and death. It can be yours, as well, as you seek the living God and allow him to fill your life and give you hope for the future. When I was 17 years of age, I was born and reared on a farm in North Carolina. I milked cows every morning, and I had to milk the same cows every evening when I came home from school. And there were 20 of them that I had -- that I was responsible for, and I worked on the farm and tried to keep up with my studies. I didn't make good grades in high school. I didn't make them in college, until something happened in my heart.
این پاسخ دیوید بود به سه سردرگمی شر، رنج و مرگ مال شما هم می تونه باشه چون به دنبال خدای زنده هستین تا دنیای شما را پر کند و برای آینده به شما امید بدهد. وقتی 17 ساله بودم، من در مزرعه ای در کارولینای شمالی به دنیا آمدم و رشد کردم . من شیر گاوها رو هر روز صبح میدوشیدم و مجبور بودم شیر همون گاوها رو هر روز عصر بعد از مدرسه بدوشم. انها ۲۰ تایی بودند که من داشتم-- و در موردشون پاسخگو بودم و من در مزرعه کار میکردم و سعی میکردم که درسم رو هم ادامه بدم. من نمرات خوبی در دبیرستان نداشتم. در کالج هم نداشتم تا وقتی که چیزی در قلبم اتفاق افتاد.
One day, I was faced face-to-face with Christ. He said, "I am the way, the truth and the life." Can you imagine that? "I am the truth. I'm the embodiment of all truth." He was a liar. Or he was insane. Or he was what he claimed to be. Which was he? I had to make that decision. I couldn't prove it. I couldn't take it to a laboratory and experiment with it. But by faith I said, I believe him, and he came into my heart and changed my life. And now I'm ready, when I hear that call, to go into the presence of God. Thank you, and God bless all of you.
یک روز، من چهره به چهره با مسیح روبرو شدم. او گفت: "من راه، حقیقت و زندگی هستم." آیا می توانید تصور کنید ؟ "من حقیقت هستم. من تجسم حقیقت هستم." او یک دروغگو بود. یا دیوانه بود. یا او چیزی بود که او ادعا می کرد. کدام یک بود؟ من باید تصمیم می گرفتم. من نمی توانم آن را ثابت کنم. من نمی توانم آن را به یک آزمایشگاه ببرم و آزمایش کنم. اما با ایمان می گویم، من او را باور دارم، و او به قلب من آمد و زندگی من را تغییر داد. و حالا من آماده هستم، زمانی که من ندا را برای رفتن به حضور خداوند میشنوم. تشکر از شما، و خداوند نگهدار همه شما
(Applause)
(تشویق)
Thank you for the privilege. It was great.
ممنون از وقتی که به من دادید. عالی بود.
Richard Wurman: You did it. Thanks.
ریچاد وورمن: تو موفق شدی! متشکرم
(Applause)
(تشویق حضار)