Chris Anderson: So, this is an interview with a difference. On the basis that a picture is worth a thousand words, what I did was, I asked Bill and Melinda to dig out from their archive some images that would help explain some of what they've done, and do a few things that way.
کریس اندرسون: خُب، این مصاحبه ای با یک تفاوت است. با این استناد که عکس گویای هزاران کلام است، کاری که کردم این بود، از ملیندا و بیل خواستم توی عکس هایشان بگردند و تعدادی عکس که می تواند کمک کند تا آنچه را که انجام داده اند را شرح دهند، و چند موردی را به این روش انجام دهند.
So, we're going to start here. Melinda, when and where was this, and who is that handsome man next to you?
خُب ما از اینجا شروع می کنیم. ملیندا، اینجا کجاست و چه وقت بود، و این مرد خوشتیپ در کنار تو کیست؟
Melinda Gates: With those big glasses, huh? This is in Africa, our very first trip, the first time either of us had ever been to Africa, in the fall of 1993. We were already engaged to be married. We married a few months later, and this was the trip where we really went to see the animals and to see the savanna. It was incredible. Bill had never taken that much time off from work. But what really touched us, actually, were the people, and the extreme poverty. We started asking ourselves questions. Does it have to be like this? And at the end of the trip, we went out to Zanzibar, and took some time to walk on the beach, which is something we had done a lot while we were dating. And we'd already been talking about during that time that the wealth that had come from Microsoft would be given back to society, but it was really on that beach walk that we started to talk about, well, what might we do and how might we go about it?
ملیندا گیتس: با اون عینک های بزرگ، ها؟ اینجا آفریقاست، این اولین سفرمان بود، اولین سفر هر دو ما به آفریقا بود، در پائیز سال ۱۹۹۳. اونموقع نامزد بودیم. و چند ماه بعد ازدواج کردیم، این سفری بود که ما واقعا رفتیم برای دیدن حیوانات و ساوانا ( علفزارهایی با درختان تُنک در ناحیه مداری). این فوق العاده بود. بیل هرگز این میزان مرخصی از کار نرفته بود. اما چیزی که واقعا قلب ما را تکان داد، درواقع مردم آنجا و فقر شدید آنها بود. ما شروع کردیم از خودمان سوال کردن. آیا باید اینطور باشد؟ و در پایان سفر، ما به زنگبار رفتیم، و برای مدتی در ساحل راه رفتیم، کاری که ما زیاد انجام میدادیم در اوایل دوران آشناییمان. ما پیش از آن صحبت کرده بودیم که ثروتی که از مایکروسافت بدست آمده به جامعه برگردانیده شود، اما در واقع در پیاده روی توی آن ساحل بود که خب صحبت درباره اینکه چه کاری بکنیم و چگونه آن را انجام دهیم را شروع کردیم؟
CA: So, given that this vacation led to the creation of the world's biggest private foundation, it's pretty expensive as vacations go. (Laughter)
کریس اندرسون: خُب با توجه به اینکه این تعطیلات منجر به ایجاد بزرگترین بنیاد خصوصی جهان شد، تعطیلات بسیار گرانی بوده.( خنده تماشاگران)
MG: I guess so. We enjoyed it.
ملیندا، فکر می کنم همانطوره. ما ازش لذت بردیم.
CA: Which of you was the key instigator here, or was it symmetrical? Bill Gates: Well, I think we were excited that there'd be a phase of our life where we'd get to work together and figure out how to give this money back. At this stage, we were talking about the poorest, and could you have a big impact on them? Were there things that weren't being done? There was a lot we didn't know. Our naïveté is pretty incredible, when we look back on it. But we had a certain enthusiasm that that would be the phase, the post-Microsoft phase would be our philanthropy.
کریس: کدامیک از شما در این قضیه عامل کلیدی بودید، یا اینکه هر دو تصمیم گرفتید؟ بیل: خُب، فکر می کنم ما هیجان زده بودیم که در مقطعی از زندگیمان تصمیم گرفتیم که با هم کار کنیم و بفهمیم که چگونه پول بدست آمده را به جامعه برگردانیم. دراین مرحله، ما در مورد فقیرترین مردم صحبت می کردیم، و اینکه آیا میتوانیم تاثیر بزرگی بر آنها بگذاریم؟ چه کارهایی انجام نشده بود؟ خیلی زیاد بودند ما نمیدانستیم. هنگامی که به گذشته نگاه میاندازید می فهمید ساده لوحی ما باورنکردنی بوده. اما دارای شور و شوق خاصی بودیم که یک مرحله محسوب میشد، مرحله بعد از مایکروسافت می توانست مرحله بشردوستی ما باشد.
MG: Which Bill always thought was going to come after he was 60, so he hasn't quite hit 60 yet, so some things change along the way.
ملیندا: اما بیل همواره فکر می کرد که این کار بعد از اینکه او ۶۰ ساله شود صورت خواهد پذیرفت، خُب او هنوز به ۶۰ سالگی نرسیده است، چون چیزهایی در طول مسیر تغییر کرد.
CA: So it started there, but it got accelerated. So that was '93, and it was '97, really, before the foundation itself started.
کریس: خُب این از آنجا شروع شد ولی شتاب گرفت. در سال ۱۹۹۳ بود، در واقع قبل از اینکه بنیاد پایه گذاری شود.
MA: Yeah, in '97, we read an article about diarrheal diseases killing so many kids around the world, and we kept saying to ourselves, "Well that can't be. In the U.S., you just go down to the drug store." And so we started gathering scientists and started learning about population, learning about vaccines, learning about what had worked and what had failed, and that's really when we got going, was in late 1998, 1999.
ملیندا، بله، در سال ۹۷، ما یک مقاله خواندیم درباره اسهال خونی که تعداد زیادی کودک را در سراسر جهان می کشد، و مدام با خودمان تکرار می کردیم، " خُب، این امکان نداره. در ایالات متحده ، شما فقط به داروخانه می روید." پس شروع به گرد هم آوردن دانشمندان کردیم و شروع کردیم به یادگیری درباره جمعیت ، یادگیری درباره واکسنیسیون، و فهمیدن این که چه کارهای موثر بودند وچه کارهایی ناموفق بودند، و در واقع وقتی بود که شروع به این کار کردیم، اواخر سال ۱۹۹۸-۱۹۹۹ .
CA: So, you've got a big pot of money and a world full of so many different issues. How on Earth do you decide what to focus on?
کریس: خُب شما پول زیادی را بدست آوردید و یک جهان پر از مشکل. محض رضای خدا چی شد تصمیم گرفتید بر چنین چیزی تمرکز کنید؟
BG: Well, we decided that we'd pick two causes, whatever the biggest inequity was globally, and there we looked at children dying, children not having enough nutrition to ever develop, and countries that were really stuck, because with that level of death, and parents would have so many kids that they'd get huge population growth, and that the kids were so sick that they really couldn't be educated and lift themselves up. So that was our global thing, and then in the U.S., both of us have had amazing educations, and we saw that as the way that the U.S. could live up to its promise of equal opportunity is by having a phenomenal education system, and the more we learned, the more we realized we're not really fulfilling that promise. And so we picked those two things, and everything the foundation does is focused there.
بیل: خُب،ما تصمیم به انتخاب دو هدف کردیم، هرآنچه که بزرگترین بی عدالنی در جهان بود، و ما به تعداد کودکانی که می میرند نگاه کردیم، کودکانی که هرگز مواد غذایی کافی برای رشد دریافت نمی کنند، و کشورهایی که واقعا درگیر این مشکلات هستند، به دلیل این سطح ازمرگ ومیر، و پدر و مادرها تعداد زیادی فرزند دارند با رشد جمعیت زیادی مواجه بودند، و این کودکان چنان بیمار بودند که واقعا نمی توانستند تحصیل کنند و زندگیشان را اداره کنند. خُب این موضوع دغدغه جهانی ما بود، و اونوقت در ایالات متحده، هر دو ما از تحصیلات بسیار عالی برخوردار بودیم، و ما دیدم در این مسیر در ایالات متحده با داشتن یک سیستم نظام آموزشی فوق العاده می توان به وعده های فرصتهای برابر عمل کرد، و هر چه بیشتر یادگرفتیم، بیشتر فهمیدیم که واقعا به وعده خود عمل نمی کنیم. بنابراین آن دو موضوع را برگزیدیم، و همه تمرکز بنیاد روی این دو موضوع است.
CA: So, I asked each of you to pick an image that you like that illustrates your work, and Melinda, this is what you picked. What's this about?
کریس: خُب، از هرکدام از شما خواستم تصویری را انتخاب کنید که نشان دهنده کار شما باشد، و ملیندا، این چیزی است که تو انتخاب کردی. درباره چیست؟
MG: So I, one of the things I love to do when I travel is to go out to the rural areas and talk to the women, whether it's Bangladesh, India, lots of countries in Africa, and I go in as a Western woman without a name. I don't tell them who I am. Pair of khakis. And I kept hearing from women, over and over and over, the more I traveled, "I want to be able to use this shot." I would be there to talk to them about childhood vaccines, and they would bring the conversation around to "But what about the shot I get?" which is an injection they were getting called Depo-Provera, which is a contraceptive. And I would come back and talk to global health experts, and they'd say, "Oh no, contraceptives are stocked in in the developing world." Well, you had to dig deeper into the reports, and this is what the team came to me with, which is, to have the number one thing that women tell you in Africa they want to use stocked out more than 200 days a year explains why women were saying to me, "I walked 10 kilometers without my husband knowing it, and I got to the clinic, and there was nothing there." And so condoms were stocked in in Africa because of all the AIDS work that the U.S. and others supported. But women will tell you over and over again, "I can't negotiate a condom with my husband. I'm either suggesting he has AIDS or I have AIDS, and I need that tool because then I can space the births of my children, and I can feed them and have a chance of educating them."
ملیندا: خُب، یکی از چیزهایی که وقت سفردوست دارم انجام دهم این هست که به مناطق روستایی برم و با زنان صحبت کنم، چه بنگلادش باشه چه هند و یا کشورهای افریقایی، و من به عنوان یک زن غربی بدون نام می روم. من به آنها نمیگویم که چه کسی هستم. با شلوار معمولی. و سعی میکنم به حرف این زنان گوش دهم، بارها و بارها و بارها، و هر چه بیشتر سفر می کنم، "می خواهم از این عکس بیشتر استفاده کنم." من می روم که با آنها در مورد واکسیناسیون کودکان صحبت کنم، و آنها گفتگو را پیرامون این موضوع می کشانند که "اما واکسنی که من زدم چی؟" نوعی تزریق که به آن دپو پروورا می گویند، و از بارداری پیشگری می کند. و من برمی گردم و با متخصصین بهداشت جهانی صحبت می کنم، آنها می گویند،"آه، نه، وسائل جلوگیری از بارداری در کشورهای در حال توسعه انبار شده اند." خُب، شما باید عمیق تر به موضوع بپردازید، و این چیزی است که تیم با آن پیش من آمدند، که داشتن اولین چیزی است که زنان در افریقا به تو می گویند می خواهند استفاده کنند یعنی وسایل جلوگیری که بیش از ۲۰۰ روز در سال انبار شده اند و گویای آن است که چرا زنان این را به من می گویند، " من ده کیلومتر پیاده رفتم بدون اینکه شوهرم بداند، و به درمانگاه رسیدم، وسایل جلوگیری آنجا نبود،" خُب به دلیل جلوگیری از ایدز،کاندوم در افریقا توسط ایالات متحده و یا سایر پشتیبانی کنندگان انبار شده است. اما زنان به شما همواره میگویند، " با شوهرم درباره کاندوم نمی توانم حرف بزنم. چه او بیماری ایدز داشته باشد و یا نداشته باشد، و من این وسیله را می خواهم زیرا سپس می توانم از بارداری خلاص شوم و به تغذیه کودکانم بپردازم و امکان تحصیل را برای آنان ایجاد کنم."
CA: Melinda, you're Roman Catholic, and you've often been embroiled in controversy over this issue, and on the abortion question, on both sides, really. How do you navigate that?
کریس: تو کاتولیک هستی، و تو اغلب درگیر موضوع بحث برانگیز سقط جنین واقعا از هر دو سو هستی. چگونه این را راهبری می کنی.
MG: Yeah, so I think that's a really important point, which is, we had backed away from contraceptives as a global community. We knew that 210 million women were saying they wanted access to contraceptives, even the contraceptives we have here in the United States, and we weren't providing them because of the political controversy in our country, and to me that was just a crime, and I kept looking around trying to find the person that would get this back on the global stage, and I finally realized I just had to do it. And even though I'm Catholic, I believe in contraceptives just like most of the Catholic women in the United States who report using contraceptives, and I shouldn't let that controversy be the thing that holds us back. We used to have consensus in the United States around contraceptives, and so we got back to that global consensus, and actually raised 2.6 billion dollars around exactly this issue for women. (Applause)
میندا: بله، خُب فکر می کنم که این موضوع بسیار مهمی هست، که ما به عنوان جامعه جهانی با وسایل جلوگیری از بارداری حمایت می کنیم. ما میدانیم که ۲۱۰ میلیون زن می گویند که انها می خواهند دسترسی به وسایل صد بارداری داشته باشند، حتی وسایل ضد بارداری که ما در ایالات متحده داریم، به دلیل بحث های سیاسی قادر به تمامین کردنشان نیستیم، و از نظر من این یک جنایت است، من دنیال کسی می کشتم که این را به صحنه جهانی بکشاند، و نهایتا فهمیدم که خودم باید اینکار را بکنم. حتی با اینکه کاتولیک هستم، من به استفاده از وسایل جلوگیری اعتقاد دارم درست مثل خیلی از زنان کاتولیک دیگر در ایالات متحده که گفته اند که از وسایل جلوگیری استفاده می کنند، من نیاید بگویم این موضوع مورد مناقشه چیزی است که ما را عقب نگه می دارد. ما عادت داشتیم نظر اجماع را پیرامون استفاده از وسایل جلوگیری از بارداری بکار بگیریم، و بنابراین به اجماع جهانی رو آوردیم و در واقع دو میلیون ششصد مییارد دلار پول جمع آوری کردیم برای این مشکل زنان. ( تشویق تماشاگران)
CA: Bill, this is your graph. What's this about?
کزیس: بیل، این نمودار توست. این درباره چه موضوعی است؟
BG: Well, my graph has numbers on it. (Laughter) I really like this graph. This is the number of children who die before the age of five every year. And what you find is really a phenomenal success story which is not widely known, that we are making incredible progress. We go from 20 million not long after I was born to now we're down to about six million. So this is a story largely of vaccines. Smallpox was killing a couple million kids a year. That was eradicated, so that got down to zero. Measles was killing a couple million a year. That's down to a few hundred thousand. Anyway, this is a chart where you want to get that number to continue, and it's going to be possible, using the science of new vaccines, getting the vaccines out to kids. We can actually accelerate the progress. The last decade, that number has dropped faster than ever in history, and so I just love the fact that you can say, okay, if we can invent new vaccines, we can get them out there, use the very latest understanding of these things, and get the delivery right, that we can perform a miracle.
بیل: خُب نمودار من درش عدد هست. ( خنده تماشاگران) واقعا این نمودار را دوست دارم. این تعداد کودکانی هست که قبل از پنج سالگی می میرند. چیزی که شما توی این پیدا می کنید داستان موفقیت آمیزی است که بطورگسترده ای شناخته نشده است، وموفقیت باورنکردنی ما را نشان میدهد. ما از ۲۰ میلیون در مدت کوتاهی پس از تولد من به ۶ میلیون مرگ و میر کودکان در سال رسیدیم. این موضوع بیشتر در مورد واکسن هست. آبله میلیونها کودک را در سال می کشت. الان ریشه کن شده، خُب مرگ و میر ناشی از ابله به صفر رسیده. سرخک میلیونها کودک را در سال می کشت. و این به چند هزار در سال رسیده. به هر حال، این نمودار چیزی است که می خواهیم کاهش اعداد آن ادامه یابد، و این امکان پذیر خواهد بود، استفاد از دانش واکسن های جدید، کودکان واکسینه می شوند. ما واقعا می توانیم به پیشرفت را شتاب دهیم. در دهه گذشته، تعداد مرگ و میر کودکان کاهش بیشتری از هر زمان دیگری در تاریخ داشته است، و خُب من عاشق این حقیقت هستم که شما می توانید بگوید، بسیار خوب، اگر تا بتوانیم واکسن جدیدی را بسازیم، می توانیم آنها را آنجا بکار بریم، و با استفاده از جدیدترین دانش این چیزها، و انتقال درست آنها به کودکان، میتوانیم معجزه کنیم.
CA: I mean, you do the math on this, and it works out, I think, literally to thousands of kids' lives saved every day compared to the prior year. It's not reported. An airliner with 200-plus deaths is a far, far bigger story than that. Does that drive you crazy?
کریس: منظورم این است که تو در آن محاسبات ریاضی بکار بردی، و این نتیجه داد، فکر می کنم دقیقا زندگی هزاران کودک را در مقایسه با سال قبل نجات می دهید. و این گزارش نشده است. یک هواپیما همرا با مرگ بیش از ۲۰۰ نفر را گزارش بسیار بسیار وسیع تری در مقایسه با این می کنند. آیا این تو را ناراحت می کند؟
BG: Yeah, because it's a silent thing going on. It's a kid, one kid at a time. Ninety-eight percent of this has nothing to do with natural disasters, and yet, people's charity, when they see a natural disaster, are wonderful. It's incredible how people think, okay, that could be me, and the money flows. These causes have been a bit invisible. Now that the Millennium Development Goals and various things are getting out there, we are seeing some increased generosity, so the goal is to get this well below a million, which should be possible in our lifetime.
بیل: بله زیرا این سکوت است که جریان دارد. این یک کودک است، یک کودک دریک دوره زمانی. ۹۸ درصد ا ز آنها ربطی به بلایای طبیعی ندارند، و با این حال، کمک های خیریه مردمی، هنگامی که یک بلای طبیعی را می بینید، وحشتناک است. این طرز فکر مردم نسبت به آن باورنکردنکی است، بسیار خوب، این اتفاق می تواند برای من باشد، و سپس پول است که سرازیر می شود. این اهداف کمی نامحسوس و ناپیدا بوده است. اکنون "اهداف توسعه هزاره" (هشت هدفی سازمان ملل تا سال ۲۰۱۵ باید انجام شوند.) و چیزهای مختلف دیگری در حال پیشرفت هستند، و شاهدیم که سخاوت مردم افزایش می یابد، بنابراین هدف رسیدن به زیر یک میلیون مرگ و میر در سال است، که در زندگی ما امکان پذیر است.
CA: Maybe it needed someone who is turned on by numbers and graphs rather than just the big, sad face to get engaged. I mean, you've used it in your letter this year, you used basically this argument to say that aid, contrary to the current meme that aid is kind of worthless and broken, that actually it has been effective.
کریس: شاید این اعداد نیاز به این دارند که کسی آنها را با نمودار نشان دهد به جای اینکه فقط ارقام بزرگ غم انگیزی باشند تا افراد درگیر آن شوند. منظورم این است که ازش در نامه های امسال خود استفاده کرده ای، تو از این بحث برای اینکه بگویی که این کمک ها برخلاف برداشت جاری مردم است که میگویند این کمکها بی ارزش و شکست خورده اند، در واقع بسیار موثر بوده اند.
BG: Yeah, well people can take, there is some aid that was well-meaning and didn't go well. There's some venture capital investments that were well-meaning and didn't go well. You shouldn't just say, okay, because of that, because we don't have a perfect record, this is a bad endeavor. You should look at, what was your goal? How are you trying to uplift nutrition and survival and literacy so these countries can take care of themselves, and say wow, this is going well, and be smarter. We can spend aid smarter. It is not all a panacea. We can do better than venture capital, I think, including big hits like this.
بیل: بله، مردم می توانند درک کنند که که کمک هایی بودند که نیت خوب داشتند ولی نتیجه خوبی ندادند. برخی سرمایه گذاریهای مشترک صورت گرفته که گرچه با نیت خوب بودند ولی نتیجه خوبی ندانشتند. نباید فقط بگویید کهخب چون به این دلیل که نتیجه عالی نداشتیم، تلاش بدی بوده است. باید به این نگاه کنید، هدف شما چه بوده است؟ تلاش شما برای افزایش سطح تغدیه، بقا و باسوادی در این چگونه است تا این کشورها بتوانند از خودشان مراقبت کنند، و بگویند عجب، نتیجه خوبی دارد، و زیرکتر باشیم و کمک ها را زیرکانه تر صرف کنیم. این یک نوش دارو نیست. ما میتوانیم سرمای گذاری بهتری کنیم، از جمله تاثیرات بزرگی از این دست.
CA: Traditional wisdom is that it's pretty hard for married couples to work together. How have you guys managed it? MG: Yeah, I've had a lot of women say to me, "I really don't think I could work with my husband. That just wouldn't work out." You know, we enjoy it, and we don't -- this foundation has been a coming to for both of us in its continuous learning journey, and we don't travel together as much for the foundation, actually, as we used to when Bill was working at Microsoft. We have more trips where we're traveling separately, but I always know when I come home, Bill's going to be interested in what I learned, whether it's about women or girls or something new about the vaccine delivery chain, or this person that is a great leader. He's going to listen and be really interested. And he knows when he comes home, even if it's to talk about the speech he did or the data or what he's learned, I'm really interested, and I think we have a really collaborative relationship. But we don't every minute together, that's for sure. (Laughter)
کریس: تفکر سُنتی این است که که برای یک زوج متاهل خیلی سخت هست که با هم کار کنند. شما چگونه این را مدیریت کردید؟ ملیندا: بله، زنان زیادی به من گفتند، "من واقعا فکر نمی کنم که بتوانم با شوهرم کار کنم. نمی شود." میدانید. ما از کار با هم لذت بردیم، و نبردیم-- این بنیاد به ذهن هر دو ما رسید برای ادامه سفر یادگیری مستمر، و ما برای بنیاد زیاد با هم سفر نمی کنیم نسبت به زمانی که بیل در ماکروسافت کار می کرد. ماباید سفرهای بیشتری را بطور جداگانه برویم، اما من همیشه می دانسته ام که وقتی من به خانه میآیم، بیل علاقمند هست که بداند که من چه دیدم خواه در مورد زنان یا دختران و یا چیز تازه ای درباره زنجیره تحویل واکسن، و یا این شخصی که رهبری بزرگ است. او به حرف های من گوش میدهد و واقعا علاقمند هست. او می داند وقتی به خانه می اید، حتی اگر در مورد سخنرانی که داشته صحبت کند و یا اطلاعات و یا هر چیزی را که فهمیده، من واقعا علاقمندم که بشنوم. و من فکر می کنم ما واقعا رابطه مشترک با هم داریم. اما مطمئنا هر دقیقه با هم نیستیم. ( خنده تماشاگران)
CA: But now you are, and we're very happy that you are. Melinda, early on, you were basically largely running the show. Six years ago, I guess, Bill came on full time, so moved from Microsoft and became full time. That must have been hard, adjusting to that. No?
کریس: اما الان باهم هستید، و ما از این موضوع خوشحالیم. ملیندا، در ابتدا ، اساسا تو بودی که این برنامه را می گرداندی. تا اینکه شش سال پیش بود، به گمانم، بیل، از کار تمام وقت در مایکروسافت بیرون آمد و تمام وقت شد. این تطبیق پیدا کردن باید مشکل باشد، اینطور نیست؟
MG: Yeah. I think actually, for the foundation employees, there was way more angst for them than there was for me about Bill coming. I was actually really excited. I mean, Bill made this decision even obviously before it got announced in 2006, and it was really his decision, but again, it was a beach vacation where we were walking on the beach and he was starting to think of this idea. And for me, the excitement of Bill putting his brain and his heart against these huge global problems, these inequities, to me that was exciting. Yes, the foundation employees had angst about that. (Applause)
ملیندا، بله، فکر میکنم در واقع برای کارکنان بنیاد، بیشتر جای نگرانی بود تا من در باره اینکه بیل قصد داشت به بنیاد بیاید. من واقعا هیجان زده بودم. منظورم این است که بیل این تصمیم را حتی قبل از سال ۲۰۰۶ که خبرش رااعلام کرد گرفته بود، و این واقعا تصمیم خودش بود، اما دوباره، یک تعطیلات کنار ساحل بود جاییکه که ما کنار ساحل راه می رفتیم و او شروع به فکر کردن در این باره این ایده کرد. و برای من، هیجان بیل برای قرار دادن ذهنش و قلبش علیه مشکلات عظیم جهانی ، این نابرابریها، هیجان انگیز بود. بله، و کارکنان بنیاد در این باره نگران بودند. ( تشویق تماشاگران)
CA: That's cool.
کریس: این عالیه.
MG: But that went away within three months, once he was there.
ملیندا: اما طی سه ماه این نگرانیها برطرف شد، موقعی که او آنجا بود.
BG: Including some of the employees.
بیل: همراه با برخی از کارکنان.
MG: That's what I said, the employees, it went away for them three months after you were there.
ملیندا: این چیزی بود که گفتم، کارکنان ، سه ماه بعد از اینکه تو آمدی رفتند.
BG: No, I'm kidding. MG: Oh, you mean, the employees didn't go away.
بیل، نه شوخی می کنم. ملیندا : آه منظورت اینه که کارکنان نرفتند.
BG: A few of them did, but — (Laughter)
بیل: چند نفری از آنها رفتند، اما-- ( خنده تماشاگران)
CA: So what do you guys argue about? Sunday, 11 o'clock, you're away from work, what comes up? What's the argument?
کریس: شما دو نفر در مورد چی بحث می کنید؟ یکشنبه، ساعت ۱۱، سرکار نیستید، چکار می کنید؟ بحث بر سر چیست؟
BG: Because we built this thing together from the beginning, it's this great partnership. I had that with Paul Allen in the early days of Microsoft. I had it with Steve Ballmer as Microsoft got bigger, and now Melinda, and in even stronger, equal ways, is the partner, so we talk a lot about which things should we give more to, which groups are working well? She's got a lot of insight. She'll sit down with the employees a lot. We'll take the different trips she described. So there's a lot of collaboration. I can't think of anything where one of us had a super strong opinion about one thing or another?
بیل: از آنجا که ما این را از ابتدا با من بنا کردیم، شراکت بسیار خوبیه. با پُل آلن از روزهای اول ماکروسافت تجربه اش را داشتم. از وقتی مایکروسافت بزرگتر شد من استیو بالمر را با خودم داشتم و ملیندا، حتی قوی تر، به شیوه ای برابر، یک شریک بود، خُب ما درباره اینکه چه چیزی را باید بیشتربه افراد بدهیم، چه گروهی بهتر کار می کنند، زیاد صحبت کردیم. او نظرات زیادی داشت. او زیاد با کارکنان می نشست. ما سفرهای مختلفی کردیم که او توضیح داد. خُب، همکاری بسیار زیادی بین ما بود. من نمی توانم به چیزی فکر کنم که یکی از ما نظر بسیار قوی در مورد یک چیز یا مواردی داشته.
CA: How about you, Melinda, though? Can you? (Laughter) You never know.
کریس: ملیندا، نظر تو چیه؟ آیا می توانی ( چیزی را پیا کنی که نظر او بسیار قوی بود)( خنده تماشاگران) کی میدونه.
MG: Well, here's the thing. We come at things from different angles, and I actually think that's really good. So Bill can look at the big data and say, "I want to act based on these global statistics." For me, I come at it from intuition. I meet with lots of people on the ground and Bill's taught me to take that and read up to the global data and see if they match, and I think what I've taught him is to take that data and meet with people on the ground to understand, can you actually deliver that vaccine? Can you get a woman to accept those polio drops in her child's mouth? Because the delivery piece is every bit as important as the science. So I think it's been more a coming to over time towards each other's point of view, and quite frankly, the work is better because of it.
ملیندا: خُب، اینجا یک نکته هست. ما از زاویه مختلفی به یک موضوع نگاه می کنیم، و در واقع فکر می کنم که این خیلی خوب هست. خُب بیل می تواند به داده های بزرگ نگاه کند و بگوید،" من می خواهم بر پایه این مشکلات جهانی کار کنم. " من بینش متفاوتی دارم. مردم عادی زیادی را ملاقات می کنم بیل به من آموخت که این را در نظر بگیرم و داده های جهانی را بخوانم و ببینم آیا اینها با هم مطابقت دارند، و فکر می کنم چیزی که من به او آموختم این است که این داده ها را بگیرد و مردم عادی را ملاقات کند تا درک کند، که ایا واقعا می توان این واکسن ها را به مردم داد؟ آیا می توان یک زن را متقاعد کرد که قطره فلج اطفال را برای کودکش بپذیرد؟ زیرا انتقال هر بخش از هر موضوع به اندازه علم مهم هستند. بنابراین فکر میکنم در طی زمان دیدگاه های هر یک از ما به هم نزدیکتر شده، و رُک و پوست کنده بگویم، به دلیل همین کارها بهتر انجام شده.
CA: So, in vaccines and polio and so forth, you've had some amazing successes. What about failure, though? Can you talk about a failure and maybe what you've learned from it?
کریس:واکسن و قطره فلج اطفال و غیره، نتیجه بسیار شگفت آوری داشته اند. اما چه مواردی شکست خوردند؟ می توانید در مورد یک شکست و شاید آنچه را که از آن آموختید صحبت کنید؟
BG: Yeah. Fortunately, we can afford a few failures, because we've certainly had them. We do a lot of drug work or vaccine work that you know you're going to have different failures. Like, we put out, one that got a lot of publicity was asking for a better condom. Well, we got hundreds of ideas. Maybe a few of those will work out. We were very naïve, certainly I was, about a drug for a disease in India, visceral leishmaniasis, that I thought, once I got this drug, we can just go wipe out the disease. Well, turns out it took an injection every day for 10 days. It took three more years to get it than we expected, and then there was no way it was going to get out there. Fortunately, we found out that if you go kill the sand flies, you probably can have success there, but we spent five years, you could say wasted five years, and about 60 million, on a path that turned out to have very modest benefit when we got there.
بیل: بله. خوشبحتانه ما میتوانیم در مورد چند شکست صحبت کنیم، چونکه ما مطمئنا آن را تجربه کردیم. ما در مورد دارو و واکسن زیاد کار انجام دادیم که میدانیم شکست های متفاوتی داشتند. مثل، مواردی را مطرح می کنم که تبلیغات بسیار زیادی را در پی داشت اینکه ما کاندوم های بهتری را خواستیم. خُب، ما صدها ایده دریافت کردیم، شاید تنها چند مورد از آنها مناسب بود. ما خیلی بی تجربه و خام بودیم، و بطور خاص من، برای یک بیماری در هند، لیشمانیوز احشایی، که فکر کردم، وقتی دارو را دریافت کردم، ما تنها می توانیم این بیماری را از میان برداریم. خُب معلوم شد که این نیاز به تزریق برای مدت ده روز دارد. این سه سال بیشتر از آنچه که ما انتظار داشتیم طول کشید و سپس هیچ راهی برای خلاص شدن از این بیماری نبود. خوشبختانه، ما فهمیدیم که اگر بتوانیم مگس های شنی را بکشیم، احتمالا میتوانیم موفق شویم، اما ما پنج سال وقت صرف کرده بودیم، می توانید بگوید پنج سال هدر رفته، و حدود ۶۰ میلیون دلار پول، در مسیری که معلوم شد وقتی به آن رسیدیم نتایج نسبتا کمی داشته.
CA: You're spending, like, a billion dollars a year in education, I think, something like that. Is anything, the story of what's gone right there is quite a long and complex one. Are there any failures that you can talk about?
کریس: شما حدود یک میلیارد دلارسالانه صرف اموزش می کنید یا چیزی در این حدود فکر می کنم. ایا هیچ موضوعی که در آنجا اتفاق فتاده پیچیده و طولانی بوده باشد. آیا هیچ شکستی که بتوانی در مورد آن صحبت کنی داری؟
MG: Well, I would say a huge lesson for us out of the early work is we thought that these small schools were the answer, and small schools definitely help. They bring down the dropout rate. They have less violence and crime in those schools. But the thing that we learned from that work, and what turned out to be the fundamental key, is a great teacher in front of the classroom. If you don't have an effective teacher in the front of the classroom, I don't care how big or small the building is, you're not going to change the trajectory of whether that student will be ready for college. (Applause)
ملیندا: خُب فکر می کنم بتوانم موضوع بسیار بزرگی را از زمان اوایل شروع کار بگویم که این مدارس کوچک پاسخ آن بودند و مدارس کوچک قطعا کمک کردند. آنها نرخ ترک تحصیل را پائین اوردند خشونت و جرم کمتری در مدرسه دارند. ولی چیزی که ما از آن کارآموختیم موثر بود، و معلوم شد که چیزی که می تواند کلید اساسی باشد یک معلم خوب در کلاس درس است. اگر یک معلم تاثیر گذار خوب در کلاس نداشته باشید، اهمیتی ندارد که ساختمان مدرسه چقدر بزرگ و یا کوچک است، شما نمی توانید مسیر را برای دانش آموزانی که می خواهند به کالج بروند عوض کنید. (تشویق تماشاگران)
CA: So Melinda, this is you and your eldest daughter, Jenn. And just taken about three weeks ago, I think, three or four weeks ago. Where was this?
کریس: خُب ملیندا، این تو و بزرگترین دخترت جین هستید. و فکر می کنم سه هفته پیش این عکس گرفته شده، سه یا چهار هفته پیش، اینجا کجا بود؟
MG: So we went to Tanzania. Jenn's been to Tanzania. All our kids have been to Africa quite a bit, actually. And we did something very different, which is, we decided to go spend two nights and three days with a family. Anna and Sanare are the parents. They invited us to come and stay in their boma. Actually, the goats had been there, I think, living in that particular little hut on their little compound before we got there. And we stayed with their family, and we really, really learned what life is like in rural Tanzania. And the difference between just going and visiting for half a day or three quarters of a day versus staying overnight was profound, and so let me just give you one explanation of that. They had six children, and as I talked to Anna in the kitchen, we cooked for about five hours in the cooking hut that day, and as I talked to her, she had absolutely planned and spaced with her husband the births of their children. It was a very loving relationship. This was a Maasai warrior and his wife, but they had decided to get married, they clearly had respect and love in the relationship. Their children, their six children, the two in the middle were twins, 13, a boy, and a girl named Grace. And when we'd go out to chop wood and do all the things that Grace and her mother would do, Grace was not a child, she was an adolescent, but she wasn't an adult. She was very, very shy. So she kept wanting to talk to me and Jenn. We kept trying to engage her, but she was shy. And at night, though, when all the lights went out in rural Tanzania, and there was no moon that night, the first night, and no stars, and Jenn came out of our hut with her REI little headlamp on, Grace went immediately, and got the translator, came straight up to my Jenn and said, "When you go home, can I have your headlamp so I can study at night?"
ملیندا: خُب ما به تانزانیا رفتیم. جین در تانزانیا بوده. در واقع همه بچه های ما مدتی در آفریقا بوده اند. ما کار بسیار متفاوتی انجام دادیم، تصمیم گرفتیم که دو شب و سه روز را با یک خانواده سپری کنیم. آنا و سانراپدر و مادر خانواده هستند. آنها از ما دعوت کردند که به خانه حصیری آنها برویم با انها بمانیم. فکر می کنم بزها هم آنجا بودند، یعنی در این کلبه کوچک بخصوص در مجموعه کوچکشان، قبل از اینکه ما به آنجا برویم، زندگی می کردند. ما در خانواده آنها ماندیم و ما خیلی خیلی از زندگی در روستاهای تانزانیا چیز یادگرفتیم. تفاوت عمیقی بین رفتن و بازدید کردن در طی یک نصف روز ویا سه چهارم روز با اینکه اقامت شبانه داشته باشی وجود دارد، اجازه بده من توضیحی در این مورد به شما بدهم. آنها شش فرزند دارند، من با آنا در آشپزخانه صحبت کردم، ما حدود پنج ساعت آن روز درآشپزخانه کوچک او غذا پختیم، و من با او صحبت کردم، اوکاملا برنامه ریزی کرده بود و از شوهرش برای کنترل تولد فرزند دیگری فاصله می گرفت. روابط بسیار عاشقانه ای بین انها بود. یک مبارز ماسایایی و همسرش که اما تصمیم گرفته بودند که ازدواج کنند، به وضوح آنها به روابطشان احترام گذاشته و عاشق یکدیگر بودند. آنها شش فرزند دارند، دو تا وسطی دوقلو بودند، یک پسر ۱۳ ساله یک دختر به نام گریس. وقتی رفتیم بیرون که چوب خرد کنیم و هرکاری را که گریس و مادرش می بایست بکنند را ما انجام دادیم کریس یک کودک نبود، او یک نوجوان بود اما بزرگسال نبود. او بسیار خجالتی بود، دوست داشت که با من و جین حرف بزند. ما سعی کردیم که او را به حرف زدن واداریم، ولی خجالت می کشید. و در شب، هرچند که تمامی چراغها در روستاهای تانزانیا خاموش می شوند، و آن شب ماه هم در آسمان نبود، اولین شب بود، و ستاره ها هم نبودند، و جین از آلونک ما بیرون آمد با یک چراغ پیشانی REI کوچک، گریس بلافاصله بیرون آمد و مترجم را صدا کرد، مستقیم بطرف جین رفت و گفت، " وقتی رفتی خونه تون ، من میتونم این چراغ پیشانی تو را داشته باشم چونکه من میتونم باهاش در شبها درس بخونم؟"
CA: Oh, wow.
کریس: عجب.
MG: And her dad had told me how afraid he was that unlike the son, who had passed his secondary exams, because of her chores, she'd not done so well and wasn't in the government school yet. He said, "I don't know how I'm going to pay for her education. I can't pay for private school, and she may end up on this farm like my wife." So they know the difference that an education can make in a huge, profound way.
کلیندا: و پدرش به من گفته بود بر خلاف پسرش که امتحانات متوسطه را گذرانیده بود گریس به دلیل کارهای سخت روزانه، خیلی خوب درس نخوانده هنوز به مدرسه دولتی نرفته. او گفت ، نمیدانم که چگونه هزینه تحصیل گریس را بپردازم. من هزینه مدرسه خصوصی را نمی توانم بپردازم، و ممکن است که او مثل همسرم توی مزرعه کار کند." آنها تفاوت اینکه تحصیل میتواند تفاوت بزرگ و بنیادی را در زندگی ایجاد کند را خوب می دانستند.
CA: I mean, this is another pic of your other two kids, Rory and Phoebe, along with Paul Farmer. Bringing up three children when you're the world's richest family seems like a social experiment without much prior art. How have you managed it? What's been your approach?
کریس: این عکس دیگری از دو فرزند کوچکتر تو، روی و فیبی به همراه پل فارمر هست. بزرگ کردن سه فرزند وقتی که شما ثروتمند ترین خانواده جهان هستید به نظر می رسد که یک تجربه اجتماعی بدون الگوی قبلی باشد. چگونه این را مدیریت می کنید؟ روش شما چگونه بوده است؟
BG: Well, I'd say overall the kids get a great education, but you've got to make sure they have a sense of their own ability and what they're going to go and do, and our philosophy has been to be very clear with them -- most of the money's going to the foundation -- and help them find something they're excited about. We want to strike a balance where they have the freedom to do anything but not a lot of money showered on them so they could go out and do nothing. And so far, they're fairly diligent, excited to pick their own direction.
بیل: خُب، بطور کلی می توانم بگویم که بچه ها آموزش بسیار خوبی داشتند، اما شما باید مطمئن شوید که آنها درکی از توانایی ها خودشان داشته باشند و قصد دارند که در اینده چکار کنند، فلسفه ما این بوده که با آنها خیلی شفاف باشیم-- بیشتر پول برای بنیاد هزینه خواهد شد-- و به انها کمک کنیم که چیزی که علاقمند هستند را پیدا کنند. ما می خواهیم تعادل را داشته باشیم که که انها آزادی آنچه را که می خواهند که نجام دهند را داشته باشند اما نه اینکه پول زیادی روی سرشون ریخته شود بنابراین می توانند بزرگ شوند و بروند و کاری انجام ندهند. تا به حال که نسبتا سخت کوش بوده اند، و علاقمند هستند که مسیر خودشان را برگزینند.
CA: You've obviously guarded their privacy carefully for obvious reasons. I'm curious why you've given me permission to show this picture now here at TED. MG: Well, it's interesting. As they get older, they so know that our family belief is about responsibility, that we are in an unbelievable situation just to live in the United States and have a great education, and we have a responsibility to give back to the world. And so as they get older and we are teaching them -- they have been to so many countries around the world — they're saying, we do want people to know that we believe in what you're doing, Mom and Dad, and it is okay to show us more. So we have their permission to show this picture, and I think Paul Farmer is probably going to put it eventually in some of his work. But they really care deeply about the mission of the foundation, too.
کریس: شما به وضوح حریم خصوصیتان را به دلایل روشنی نگه داشتید. من کنجکاوم چطور شد که به من این اجازه را دادید که عکس که الان در TED هست را نشان دهم. ملیندا، خُب، این جالبه. آنها که بزرگتر شده اند، میدانند که باور خانوادگی ما در مورد مسئولیت است که ما در موقعیت باورنکردنی تنها در ایالات متحده زندگی کردیم و آموزش عالی داشتیم، و مسئولیت داریم که این را به جهان بازگردانیم. خُب اینکه آنها بزرگتر می شوند ما به آنها آموزش میدهیم-- آنها در کشورهای بسیار زیادی در سراسر جهان بوده اند-- آنها می گویند، ما میخواهیم که مردم بدانند ما به آنچه که انجام می دهیم باور داریم، بابا و مامان، خوب هست که ما را بیشترنشان دهید. ما از آنها اجازه گرفتیم تا این عکس را نشان دهیم. و فکر می کنم پُل فارمر در نهایت از آن برای برخی از کارهایش استفاده کند. اما آنها عمیقا در مورد هدف و ماموریت بنیاد خیلی توجه دارند.
CA: You've easily got enough money despite your vast contributions to the foundation to make them all billionaires. Is that your plan for them?
کریس: شما با آسانی پول کافی دارید که با وجود کمک های گسترده ای که به بنیاد می کنید آنها را میلیاردر کنید. آیا برنامه شما برای آنها این هست؟
BG: Nope. No. They won't have anything like that. They need to have a sense that their own work is meaningful and important. We read an article long, actually, before we got married, where Warren Buffett talked about that, and we're quite convinced that it wasn't a favor either to society or to the kids.
بیل: نه. نه ، آنها چیزی بدین شکل نخواهند داشت. آنها نیاز دارند که این احساس را داشته باشند که کار خودشان معنا دار و مهم هست. مقاله ای را مدتها پیش خواندیم، در واقع قبل از اینکه ازدواج کنیم، که وارن بافت در این مورد صحبت می کرد و ما متقاعد شدیم که این به نفع جامعه یا بچه ها نیست،
CA: Well, speaking of Warren Buffett, something really amazing happened in 2006, when somehow your only real rival for richest person in America suddenly turned around and agreed to give 80 percent of his fortune to your foundation. How on Earth did that happen? I guess there's a long version and a short version of that. We've got time for the short version.
کریس: خُب، در مورد وارن بافت صحبت شد چیز بسیار جالبی در سال ۲۰۰۶ اتفاق افتاد، هنگامی که تنها رقیب تو به عنوان ثروتمند ترین فرد ایالات متحده ناگهان چرخشی کرد و موافقت نمود که هشتاد درصد از ثروتش را به بنیاد تو بدهد. این چطور اتفاق افتاد؟ حدس می زنم که یک شرح کوتاه و یک شرح بلند برای این وجود دارد. ما برای نسخه کوتاه اون داستان وقت داریم.
BG: All right. Well, Warren was a close friend, and he was going to have his wife Suzie give it all away. Tragically, she passed away before he did, and he's big on delegation, and — (Laughter) — he said —
بیل: بسیار خوب، وارن یک دوست نزدیک بود، قصد داشت همه ثروتش را به همسرش سوزان بدهد. متاسفانه، او قبل از این کار درگذشت، او در وکالت عالیه. - ( خنده تماشاکران)- او گفت ــــ
CA: Tweet that.
کریس: این را توییت کنید.
BG: If he's got somebody who is doing something well, and is willing to do it at no charge, maybe that's okay. But we were stunned. MG: Totally stunned. BG: We had never expected it, and it has been unbelievable. It's allowed us to increase our ambition in what the foundation can do quite dramatically. Half the resources we have come from Warren's mind-blowing generosity.
بیل: اگر او یک نفر را پیدا کند که کار درستی را انجام دهد، و مایل باشد این کار را بدون دستمزد بکند، شاید این کار را بکند. اما ما گیج شده بودیم. ملیندا: کاملا حیرت زده بودیم. بیل : ما هرگز انتظار این را نداشتیم ، و باورکردنی نبود. به ما اجازه داد تاجاه طلبی هایمان را در مورد اینکه بنیاد چه کارهایی اساسی می تواند انجام دهد را افزایش دهیم. نیمی از منایع ما از سخاوت وارن است که عقل را از سر می برد.
CA: And I think you've pledged that by the time you're done, more than, or 95 percent of your wealth, will be given to the foundation.
کریس: و فکر می کنم که شما متعهد شدید، در زمانی که کارت را به اتمام رساندی، بیش از ۹۵ درصد از ثروتت را به بنیاد بدهی.
BG: Yes.
بیل: بله.
CA: And since this relationship, it's amazing— (Applause) And recently, you and Warren have been going around trying to persuade other billionaires and successful people to pledge to give, what, more than half of their assets for philanthropy. How is that going? BG: Well, we've got about 120 people who have now taken this giving pledge. The thing that's great is that we get together yearly and talk about, okay, do you hire staff, what do you give to them? We're not trying to homogenize it. I mean, the beauty of philanthropy is this mind-blowing diversity. People give to some things. We look and go, "Wow." But that's great. That's the role of philanthropy is to pick different approaches, including even in one space, like education. We need more experimentation. But it's been wonderful, meeting those people, sharing their journey to philanthropy, how they involve their kids, where they're doing it differently, and it's been way more successful than we expected. Now it looks like it'll just keep growing in size in the years ahead.
کریس: از انجایی که این رابطه خیلی شگفت آور است-- ( تشویق تماشاگران) و به تازگی، شما و وارن سعی بر این دارید که دیگر میلیاردرها و مردم موفق را متقاعد کنید که متعهد شوند که بیش از نیمی از دارائی شان را برای فعالیتهای انسان دوستانه هزینه کنند. چطور پیشرفت کرده؟ بیل: ما حدود ۱۲۰ نفر را داریم که این را تعهد کردند. و چیزی که مهم هست اینه که ما هر سال کنار هم جمع می شویم و درباره اینکه آیا باید کارکنان بیشتری استخدام کنیم، و به آنها چه چیزی بدهیم صحبت می کینم. ما قصد نداریم که این را همگن کنیم. منظورم این است که زیبای انسان دوستی این تنوع هست که عقل را از سر می برد. به افراد چیز مشابهی می دهید. ما نگاه می کنیم و می رویم،" عجب." اما این فوق العاده هست. این قانون انسان دوستی هست که اهداف مختلف را انتخاب کنید حتی در فضای مانند آموزش و تحصیل. ما نیاز به تجربیات بیشتری داریم. اما دیدن این افراد فوق العاد بوده است، به اشتراک گذاشتن سفرشان در مسیری انسان دوستانه، این که چگونه آنها فرزندانشان را درگیر می کنند، در حالی که کارهای بسیار متفاوتی می کنند، و این بیش از انچه که ما انتظارش را داشتیم موفقیت آمیز بود. به نظر می رسد که این که در سالهای اینده بزرگتر و بزرگتر شود.
MG: And having people see that other people are making change with philanthropy, I mean, these are people who have created their own businesses, put their own ingenuity behind incredible ideas. If they put their ideas and their brain behind philanthropy, they can change the world. And they start to see others doing it, and saying, "Wow, I want to do that with my own money." To me, that's the piece that's incredible.
ملیندا: و داشتن افرادی که افراد دیگر زندگی دیگران را با روشهای انسان دوستانه تغییر میدهند، منظورم اینه که افرادی هستند که کسب و کار خودشان را راه اندخته اند، و مهارتهایشان را در پشتیبانی ایده های باورنکردی قرار میدهند. اگر آنها ایده هایشان و تفکرشان را در پشتیبانی انسان دوستی بگدارند، می توانند جهان را تغییر دهند. آنها می بینید که دیگران این کار را می کنند، و می گویند "عجب ، من هم می خواهم اینکار را با پول خودم بکنم،" از نظر من،این قسمت فوق العاده است.
CA: It seems to me, it's actually really hard for some people to figure out even how to remotely spend that much money on something else. There are probably some billionaires in the room and certainly some successful people. I'm curious, can you make the pitch? What's the pitch?
کریس: به نظرم، درواقع برای مردم خیلی سخت هست که بفهمند که چگونه پولشان را از راه دور برای دیگری هزینه کنند. احتمالا تعدادی میلیاردر تو این سالن هستند و قطعا افردی بسیار موفقند. من کنجکاوم،آیا شما می توانید مردم را متقاعد کنید که از شما حمایت کنند؟ چگونه مردم را متقاعد می کنند؟
BG: Well, it's the most fulfilling thing we've ever done, and you can't take it with you, and if it's not good for your kids, let's get together and brainstorm about what we can be done. The world is a far better place because of the philanthropists of the past, and the U.S. tradition here, which is the strongest, is the envy of the world. And part of the reason I'm so optimistic is because I do think philanthropy is going to grow and take some of these things government's not just good at working on and discovering and shine some light in the right direction.
بیل: خُب، این رضایت بخش ترین کاری بوده که تاکنون انجام داده ایم، و نمی توانید این را با خودتان ببرید، و اگر برای فرزندانتان خوب نیست، بگذارید فکرهایمان درباره آنچه که میشود انجام داد را روی هم بگذاریمد. جهان امروز محل بهتری است به دلیل افراد بشر دوست قبلی، اینجا در ایالات متحده، سنتی بسیار قویست انقدر که در جهان غبطه برانگیز هست. و بخشی از اینکه من خوشبین هستم این است که حس بشر دوستی بیشتر و بیشتر خواهد شد و برداشتن بار برخی از کارهایی از روی دوش دولت که از عهده شان به خوبی بر نمیآید و یافتن و روشن نمودن آن در مسیری درست.
CA: The world's got this terrible inequality, growing inequality problem that seems structural. It does seem to me that if more of your peers took the approach that you two have made, it would make a dent both in that problem and certainly in the perception of that problem. Is that a fair comment?
کریس: در جهان نابرابری وحشتناکی بوجود آمده، مشکل نابرابری در حال رشد که ساختاری به نظر می رسند. به نظرم می رسد اگرافراد بیشتری مثل شما رویکرد اتخاذ شده از سوی شما دونفر را در پیشرو بگیرند، منجر به وارد شدن ضربه ای هم به این مشکل و قطعا در درک این مسئله خواهد بود. آیا این نظر منصفانه ای هست؟
BG: Oh yeah. If you take from the most wealthy and give to the least wealthy, it's good. It tries to balance out, and that's just.
بیل: بله، اگر از ثروتمند ترین افراد بگیرید و به فقیرترین بدهید این خوب است. این تلاشی برای ایجاد تعادل است و فقط همین.
MG: But you change systems. In the U.S., we're trying to change the education system so it's just for everybody and it works for all students. That, to me, really changes the inequality balance.
ملیندا:ولی شما نظامها را تغییر می دهید. در ایالات متحده، ما تلاش در تغییرنظام آموزشی داریم که به نفع همه است و برای همه دانش آموزان موثر خواهد بود. که به نظرم ، واقعا توان برای ایجاد تعادل هست.
BG: That's the most important. (Applause)
بیل: پر اهمیت ترین چیز هست. ( تشویق تماشاگران)
CA: Well, I really think that most people here and many millions around the world are just in awe of the trajectory your lives have taken and the spectacular degree to which you have shaped the future. Thank you so much for coming to TED and for sharing with us and for all you do.
کریس: خُب، راستش فکر می کنم که بیشتر افراد در اینجا و تعداد زیادی از میلیونرهای سراسر جهان از مسیری ذانتخابی شما در زندگیتان و و تا این میزان تاثیرگذاری که آینده را شکل داده اید بهت زده هستند. بسیار سپاسگزارم که به تد آمدید و برای به اشتراک گذاردن نظرتان با ما و تمامی این کارهایی که انجام می دهید.
BG: Thank you. MG: Thank you. (Applause)
بیل : سپاسگزارم ملیندا: سپاسگزارم ( تشویق تماشاگران)
BG: Thank you. MG: Thank you very much. BG: All right, good job. (Applause)
بیل :سپاسگزارم ملیندا: بسیارسپاسگزارم بیل: کافی است. سپاسگزارم ( تشویق تماشاگران)