Probably a lot of you know the story of the two salesmen who went down to Africa in the 1900s. They were sent down to find if there was any opportunity for selling shoes, and they wrote telegrams back to Manchester. And one of them wrote, "Situation hopeless. Stop. They don't wear shoes." And the other one wrote, "Glorious opportunity. They don't have any shoes yet."
احتمالا عده ای از شما قصه آن دو نفر فروشنده را که در اوایل قرن بیستم به آفریقا رفتند می دانید. آن ها فرستاده شده بودند تا بررسی کنند که آیا بازاری برای فروختن کفش در آفریقا وجود دارد یا نه؟ پس از بررسی هر دو به منچستر تلگراف زده بودند. یکی از آنها نوشته بود که وضعیت ناامید کننده است. دست نگه دارید. اینها کفش نمی پوشند. نفر دوم نوشته بوده که: فرصت بی نظیری اینجا مهیا است. اینها هنوز هیچکدام کفش ندارند.
(Laughter)
(خنده)
Now, there's a similar situation in the classical music world, because there are some people who think that classical music is dying. And there are some of us who think you ain't seen nothing yet. And rather than go into statistics and trends, and tell you about all the orchestras that are closing, and the record companies that are folding, I thought we should do an experiment tonight. Actually, it's not really an experiment, because I know the outcome.
الان چنین وضعیتی در دنیای موسیقی کلاسیک وجود دارد. چون افرادی هستند که معتقدند، موسیقی کلاسیک در حال مرگ است. و بعضی از ما هستیم که معتقدیم: شما تازه کجاش را دیده اید. بگذارید به جای اینکه سراغ آمار برویم و روند نمودارها را ببینیم و من برای شما در مورد ارکستر هایی که تعطیل شده اند و شرکتهای ضبط و پخشی که در حال کوچک شدن هستند بگویم. من فکر کردم که امشب من برای شما یک آزمایش انجام بدهم -- یک آزمایش البته واقعا این یک آزمایش نیست چون من نتیجه اش را می دانم،
(Laughter)
But it's like an experiment. Now, before we start --
اما خوب شبیه به یک آزمایش است. (خنده)
(Laughter)
Before we start, I need to do two things. One is I want to remind you of what a seven-year-old child sounds like when he plays the piano. Maybe you have this child at home. He sounds something like this.
قبل از اینکه شروع کنیم من باید دو تا کار انجام بدهم. اول من باید برای شما یادآوری کنم که صدای پیانوی یک بچه هفت ساله که دارد نواختن پیانو را یاد میگیرد چطوری است. شاید شما چنین بچه ای در خانه داشته باشید. صدای پیانوی این بچه این طوری است.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
(Music ends)
می بینم که بعضی از شما این بچه را شناختید.
I see some of you recognize this child. Now, if he practices for a year and takes lessons, he's now eight and he sounds like this.
خوب اگر این بچه به کلاس رفتن ادامه بدهد و یک سال تمرین بکند، وقتی هشت ساله بشود این طوری خواهد بود.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
(Music ends)
خوب اگر بعد از آن یک سال دیگر هم تمرین کند و کلاس برود و حالا نه ساله شده است.
He practices for another year and takes lessons -- he's nine.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
(Music ends)
خوب بعد از آن یک سال دیگر هم تمرین می کند و کلاس میرود و حالا ده ساله شده است.
Then he practices for another year and takes lessons -- now he's 10.
♫ (پیانو) ♫
(Music)
(Music ends)
At that point, they usually give up.
به اینجا که میرسند معمولا کار را ول می کنند.
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
Now, if you'd waited for one more year, you would have heard this.
اما اگر یک سال دیگر هم صبر کرده بود،
(Music)
شما چنین چیزی را می شنیدید.
(Music ends)
♫ (پیانو) ♫
Now, what happened was not maybe what you thought, which is, he suddenly became passionate, engaged, involved, got a new teacher, he hit puberty, or whatever it is. What actually happened was the impulses were reduced. You see, the first time, he was playing with an impulse on every note.
خوب اتفاقی که افتاد آن چیزی که شاید شما فکر کردید نیست. که مثلا او یک دفعه خیلی علاقه مند شده است یا خودش را خیلی درگیر این کار کرد یا معلم جدیدش معلم بهتری است یا به سن بلوغ رسیده است یا هر چیزی دیگری اتفاقی که افتاد این بود که تکانه ها کم شدند. ببینید دفعه اول روی هر نت یک تکانه وجود داشت.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
And the second, with an impulse every other note.
دفعه دوم یک نت در میان یک تکانه وجود داشت.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
You can see it by looking at my head.
شما می توانید به سر من نگاه کنید تا متوجه بشوید.
(Laughter)
(خنده)
The nine-year-old put an impulse on every four notes.
آن بچه ی نه ساله، در هر چهار نت یک بار یک تکانه دارد.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
The 10-year-old, on every eight notes.
و بچه ی ده ساله روی هر هشت نت یک بار.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
And the 11-year-old, one impulse on the whole phrase.
و آن یازده ساله یک تکانه برای کل عبارت.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
I don't know how we got into this position.
من نمی دانم که چطور در این وضعیت قرار گرفتم.
(Laughter)
(خنده)
I didn't say, "I'm going to move my shoulder over, move my body." No, the music pushed me over, which is why I call it one-buttock playing.
حرکت شانه ام به این طرف و بدنم به آن طرف ارادی نبود. موسیقی من را به این شکل در آورد. به همین خاطر من به این روش «نواختن روی یک باسن» می گویم.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
It can be the other buttock.
می شود که روی آن یکی باسن باشد.
(Music)
♫ (پیانو) ♫
You know, a gentleman was once watching a presentation I was doing, when I was working with a young pianist. He was the president of a corporation in Ohio. I was working with this young pianist, and said, "The trouble with you is you're a two-buttock player. You should be a one-buttock player." I moved his body while he was playing. And suddenly, the music took off. It took flight. The audience gasped when they heard the difference. Then I got a letter from this gentleman. He said, "I was so moved. I went back and I transformed my entire company into a one-buttock company."
یک بار یک آقایی سر یکی از نمایش های من بود و من را که با یک پیانیست جوان کار می کردم تماشا می کرد. این آقا مدیر یک شرکت در اوهایو بود. من با این پیانیست جوان کار می کردم و به او گفتم که مشکل تو این است که تو دو باسنه پیانو می زنی. تو باید روی یک باسن پیانو بزنی و من بدنش را در همان حال که داشت پیانو می زد اینطوری جابجا کردم و یک دفعه موسیقی عوض شد و از این رو به آن رو شد. و تماشاگران که تفاوت موسیقی را دیدند یک دفعه از تعجب آه کشیدند. بعداً من یک نامه از این آقای مدیر گرفتم که گفته بود: من خیلی متاثر شدم به طوری که وقتی به اوهایو برگشتم همه ی شرکتم را تغییر دادم و به یک شرکت یک باسنه تبدیل کردم.
(Laughter)
(خنده)
Now, the other thing I wanted to do is to tell you about you. There are 1,600 people, I believe. My estimation is that probably 45 of you are absolutely passionate about classical music. You adore classical music. Your FM is always on that classical dial. You have CDs in your car, and you go to the symphony, your children are playing instruments. You can't imagine your life without classical music. That's the first group, quite small. Then there's another bigger group. The people who don't mind classical music.
دومین چیزی که می خواهم به شما بگویم یک نکته در مورد خود شماست. شما در این سالن ۱۶۰۰ نفر هستید. من تخمین می زنم که احتمالا ۴۵ نفر از شما به طور کامل عاشق موسیقی کلاسیک هستید. شما به موسیقی کلاسیک احترام می گذارید. رادیوی شما همیشه روی کانال کلاسیک تنظیم شده است. شما CD های کلاسیک توی ماشینتان دارید و به سمفونی می روید و بچه های شما سازهای کلاسیک می زنند و شما نمی توانید فکرش را هم بکنید که بدون موسیقی کلاسیک زندگی کنید. این گروه اول بود که گروه خیلی کوچکی هستند. بعد از این گروه دوم هستند که گروه بزرگتری هستند. اینها کسانی هستند که با موسیقی کلاسیک مشکلی ندارند.
(Laughter)
(خنده)
You know, you've come home from a long day, and you take a glass of wine, and you put your feet up. A little Vivaldi in the background doesn't do any harm. That's the second group. Now comes the third group: people who never listen to classical music. It's just simply not part of your life. You might hear it like second-hand smoke at the airport ...
شما شب از کار طولانی برمیگردید. یک لیوان شراب بر می دارید و پاهاتون را بالا می گذارید. و حالا یک ویوالدی هم در پس زمینه اشکالی ندارد. (خنده) این گروه دوم است. اما گروه سوم. اینها کسانی هستند که هرگز به موسیقی کلاسیک گوش نمی دهند. موسیقی کلاسیک هیچ جایی در زندگی اینها ندارد. ممکن است موسیقی کلاسیک را به طور دست دوم مثل دود سیگار یک نفر دیگر توی فرودگاه بشنوند.
(Laughter)
(خنده)
-- and maybe a little bit of a march from "Aida" when you come into the hall. But otherwise, you never hear it. That's probably the largest group.
یا یک مارشی از آیدا را وقتی به سالن وارد می شوند. اما غیر از این هرگز به کلاسیک گوش نمی کنند. این احتمالا بزرگترین گروه شما است. و در آخر یک گروه خیلی کوچک وجود دارد.
And then there's a very small group. These are the people who think they're tone-deaf. Amazing number of people think they're tone-deaf. Actually, I hear a lot, "My husband is tone-deaf."
اینها کسانی هستند که فکر می کنند کری آهنگ دارند. تعداد زیادی از مردم فکر می کنند که کری آهنگ دارند. راستش من خیلی می شنوم که: «شوهر من کری آهنگ داره» (خنده)
(Laughter)
واقعیت این است که شما نمی توانید کری آهنگ داشته باشید. هیچ کس کری آهنگ ندارد.
Actually, you cannot be tone-deaf. Nobody is tone-deaf. If you were tone-deaf, you couldn't change the gears on your car, in a stick shift car. You couldn't tell the difference between somebody from Texas and somebody from Rome. And the telephone. The telephone. If your mother calls on the miserable telephone, she calls and says, "Hello," you not only know who it is, you know what mood she's in. You have a fantastic ear. Everybody has a fantastic ear. So nobody is tone-deaf.
اگر شما کری آهنگ داشتید نمی توانستید بفهمید که چه موقع باید دنده ماشینتان را عوض کنید. و نمی توانستید فرق یک نفر اهل تگزاس و یک نفر اهل رم را بفهمید. و تلفن. تلفن. اگر مادر شما زنگ بزند با همان تلفن غمناکش. زنگ بزند و بگوید «الو» نه فقط که می فهمید مادرتان زنگ زده بلکه می فهمید توی چه حالی هست. شما یک گوش خیلی عالی دارید. هر کسی گوش خیلی عالی ای دارد. پس هیچ کسی کری آهنگ ندارد.
But I tell you what. It doesn't work for me to go on with this thing, with such a wide gulf between those who understand, love and are passionate about classical music, and those who have no relationship to it at all. The tone-deaf people, they're no longer here. But even between those three categories, it's too wide a gulf. So I'm not going to go on until every single person in this room, downstairs and in Aspen, and everybody else looking, will come to love and understand classical music. So that's what we're going to do.
ولی بهتون بگم برای من کافی نیست که با این وضع ادامه بدهم. با چنین فاصله ای بین شما هایی که عاشق موسیقی کلاسیک هستید و موسیقی کلاسیک را درک می کنید با آنهایی که هیچ رابطه ای با آن ندارند. افرادی که کری آهنگ داشتند که دیگر اینجا نیستند. اما حتی بین اون سه گروه اول هم خیلی شکاف بزرگی هست. پس من ادامه نمی دهم تا اینکه همه کسانی که در این اتاق و در اتاق بالا هستند و همه کسان دیگری که ما را می بینند به موسیقی کلاسیک عشق بورزند و آن را درک کند. پس ما می خواهیم این کار را بکنیم.
Now, you notice that there is not the slightest doubt in my mind that this is going to work, if you look at my face, right? It's one of the characteristics of a leader that he not doubt for one moment the capacity of the people he's leading to realize whatever he's dreaming. Imagine if Martin Luther King had said, "I have a dream. Of course, I'm not sure they'll be up to it."
خوب شما متوجه شدید که کوچکترین شکی در ذهن من وجود ندارد که این کار نتیجه بخش است. اگر به صورت من نگاه کنید می فهمید. این یکی از نشانه های یک رهبر خوب است که حتی برای یک لحظه هم در توانایی های افرادی که آنها را رهبری می کند برای تحقق آرمانهایش شک نکند. تصور بکنید که مارتین لوتر کینگ می گفت: من آرمانی در دل دارم اما مطمئن نیستم که مردم از پس این کار بر بیاند.
(Laughter)
(خنده)
All right. So I'm going to take a piece of Chopin. This is a beautiful prelude by Chopin. Some of you will know it.
خوب من می خواهم یک قطعه از شوپن را بردارم. این یک درآمد زیبا متعلق به شوپن است.
(Music)
♫ (موسیقی) ♫
Do you know what I think probably happened here? When I started, you thought, "How beautiful that sounds."
می دانید من فکر می کنم توی این اتاق چه اتفاقی افتاد؟ من که شروع کردم، شما فکر کردید چقدر این آهنگ زیبا است.
(Music)
♫ (موسیقی) ♫
"I don't think we should go to the same place for our summer holidays next year."
"من فکر می کنم ما تابستان سال بعد نباید همان جای قبلی برویم."
(Laughter)
(خنده)
It's funny, isn't it? It's funny how those thoughts kind of waft into your head. And of course --
خیلی جالبه. نه؟ خیلی جالبه. چطور این فکرها به ذهن آدم میرسد؟ البته (تشویق)
(Applause)
البته اگر این قطعه طولانی بشود و شما هم روز سختی پشت سر گذاشته باشید،
Of course, if the piece is long and you've had a long day, you might actually drift off. Then your companion will dig you in the ribs and say, "Wake up! It's culture!" And then you feel even worse.
ممکن است به خواب بروید. و ممکن است نفر بغل دستی بزند توی پهلوی شما و بگوید که بیدار شو این فرهنگ است و شما تازه حالتان گرفته تر هم بشود.
(Laughter)
تا حال به این فکر کرده اید که اینکه در موسیقی کلاسیک
But has it ever occurred to you that the reason you feel sleepy in classical music is not because of you, but because of us? Did anybody think while I was playing, "Why is he using so many impulses?" If I'd done this with my head you certainly would have thought it.
شما خوابتان می گیرد شاید تقصیر شما نباشد بلکه تقصیر ما باشد؟ وقتی من داشتم اجرا می کردم کسی اینجا به فکرش نرسید که چرا اینقدر تکانه دارد؟ اگر من سرم را اینطور تکان داده بودم شما حتما این سوال را می پرسیدید.
(Music)
♫ (موسیقی) ♫
(Music ends)
و تا آخر عمر شما هر موقع که موسیقی کلاسیک می شنوید
And for the rest of your life, every time you hear classical music, you'll always be able to know if you hear those impulses.
قادر خواهید بود که این تکانه ها را تشخیص بدهید. خوب بیایید ببینیم واقعا اینجا چه خبر است.
So let's see what's really going on here. We have a B. This is a B. The next note is a C. And the job of the C is to make the B sad. And it does, doesn't it?
ما اینجا یک B داریم. این یک B است. نوت بعدی C است. کار C این است که باعث می شود B غمگین باشد. همین کار را می کند؟ نه؟ (خنده)
(Laughter)
آهنگ سازها این را می دانند. اگر بخواهند موسیقی غمگین درست بکنند،
Composers know that. If they want sad music, they just play those two notes.
این دو را کنار هم می آورند.
(Music)
♫ (موسیقی) ♫
But basically, it's just a B, with four sads.
اما این یک B است با چهار تا غمگین!
(Laughter)
(خنده)
Now, it goes down to A. Now to G. And then to F. So we have B, A, G, F. And if we have B, A, G, F, what do we expect next?
بعد این میرود به A و بعد به G و بعد به F پس ما B A G F داریم خوب اگر ما B A G F را بشنویم بعدش منتظر چی هستیم؟ یک اشکالی بود مثل اینکه،
(Music)
That might have been a fluke. Let's try it again.
بگذارید یک بار دیگر ببینیم. اوه گروه کر TED
(Music)
Oh, the TED choir.
(خنده)
(Laughter)
این یعنی هیچ کسی کری آهنگ ندارد.
And you notice nobody is tone-deaf, right? Nobody is. You know, every village in Bangladesh and every hamlet in China -- everybody knows: da, da, da, da -- da. Everybody knows, who's expecting that E.
هر روستایی در بنگلادش و هر دهکده ای در چین. همه می دانند. همه می فهمند. همه می دانند دا دا دا دا دا. همه می دانند. همه منتظر آن E هستند. اما خوب شوپن نمی خواسته اینجا به E برسد
Chopin didn't want to reach the E there, because what will have happened? It will be over, like Hamlet. Do you remember? Act One, scene three, he finds out his uncle killed his father. He keeps on going up to his uncle and almost killing him. And then he backs away, he goes up to him again, almost kills him. The critics sitting in the back row there, they have to have an opinion, so they say, "Hamlet is a procrastinator." Or they say, "Hamlet has an Oedipus complex." No, otherwise the play would be over, stupid.
چون که خوب چه اتفاقی می افتاده است؟ خوب کار تمام می شده است مثل هملت شما هملت را یادتان می آید؟ پرده اول صحنه سوم، می فهمد که عمویش، پدرش را کشته است. یادتان می آید که چطور می رود به سمت عمویش و نزدیک است که او را بکشد و بعد عقب می آید و بعد دوباره میرود که او را بکشد و بعد آن نقادهایی که آن عقب هستند و دارند کار را نقد می کنند، می نویسند که هملت آدمی است که کارها را به تعویق می اندازد. (خنده) یا نتیجه می گیرند که هملت سرخوردگی جنسی دوران کودکی داشته است. نه - اگر اینطور نباشد که نمایش زود تمام می شود ابله ها.
(Laughter)
برای همین است که شکسپیر آن همه چیز را توی هملت گذاشته است.
That's why Shakespeare puts all that stuff in Hamlet -- Ophelia going mad, the play within the play, and Yorick's skull, and the gravediggers. That's in order to delay -- until Act Five, he can kill him.
می دانید که مثل عصبانی شدن اوفیلیا و آن نمایش در نمایش جمجمه یوریک و گورکن ها. این برای به تاخیر انداختن کار تا پرده پنجم است که بالاخره می تواند او را بکشد. اینجا شوپن هم همین کار را کرده است. همین که می خواهد به E برسد می گوید،
It's the same with the Chopin. He's just about to reach the E, and he says, "Oops, better go back up and do it again." So he does it again. Now, he gets excited.
آخ بیایید برویم دوباره بالا و از اول بیاییم و دوباره، حالا هیجان زده می شود.
(Music)
That's excitement, don't worry about it. Now, he gets to F-sharp, and finally he goes down to E, but it's the wrong chord -- because the chord he's looking for is this one, and instead he does ... Now, we call that a deceptive cadence, because it deceives us. I tell my students, "If you have a deceptive cadence, raise your eyebrows, and everybody will know."
این هیجان است نگرانش نباشید. و بالاخره میرود به F sharp و بعد پایین به سمت E اما این E درست نیست و توی یک کورد دیگر است. درستش این E است ولی شوپن این یکی را استفاده کرده است. ما به این یک فرود فریبکار می گوییم چون ما را فریب می دهد. من همیشه به شاگردهایم می گویم اگر به یک فرود فریب رسیدید حتما ابروهایتان را بالا بیاندازید تا همه متوجه بشوند. (خنده)
(Laughter)
(تشویق)
(Applause)
Right. He gets to E, but it's the wrong chord. Now, he tries E again. That chord doesn't work. Now, he tries the E again. That chord doesn't work. Now, he tries E again, and that doesn't work. And then finally ... There was a gentleman in the front row who went, "Mmm."
پس میرسیم به E ولی توی کورد اشتباه بعد میرسد به E ولی این کورد هم فایده ندارد. بعد میرسد به E دوباره ولی این یکی کورد هم فایده ندارد. بعد دوباره E را امتحان می کند ولی این E درست نیست. و بالاخره در آخر . یک آقایی اینجا توی ردیف اول این شکلی شد.
(Laughter)
این همان کاری بود که وقتی بعد از یک روز کار طولانی به خانه میایید
It's the same gesture he makes when he comes home after a long day, turns off the key in his car and says, "Aah, I'm home." Because we all know where home is.
و ماشین را خاموش می کنید میگویید آه بالاخره رسیدم به خانه چون ما همه می دانیم خانه کجا است. خوب این یک قطعه ای بود که از دور دست به خانه آمد.
So this is a piece which goes from away to home. I'm going to play it all the way through and you're going to follow. B, C, B, C, B, C, B -- down to A, down to G, down to F. Almost goes to E, but otherwise the play would be over. He goes back up to B, he gets very excited. Goes to F-sharp. Goes to E. It's the wrong chord. It's the wrong chord. And finally goes to E, and it's home. And what you're going to see is one-buttock playing.
و من حالا همه مسیر را برای شما اجرا می کنم و شما دنبال من خواهید آمد. B C B C B C همینطور تا A بعد پایین تر تا G بعد پایین تر تا نزدیک E اما نه تا خود E چون در اینصورت نمایش تمام می شد. دوباره میرود بالا تا B هیجان زده می شود. بعد میرود تا E که اشتباه است و همین طور تا چیزهای دیگر که همه کورد اشتباه هستند تا اینکه در آخر به خانه بر می گردد و چیزی که الان بهتون نشون می دهم اجرا با یک باسن است. (خنده)
(Laughter)
Because for me, to join the B to the E, I have to stop thinking about every single note along the way, and start thinking about the long, long line from B to E.
چون برای اینکه من بتوانم B را E متصل کنم، باید توقف روی هر نت را فراموش کنم و باید به کل مسیر از B تا E فکر کنم.
You know, we were just in South Africa, and you can't go to South Africa without thinking of Mandela in jail for 27 years. What was he thinking about? Lunch? No, he was thinking about the vision for South Africa and for human beings. This is about vision. This is about the long line. Like the bird who flies over the field and doesn't care about the fences underneath, all right? So now, you're going to follow the line all the way from B to E. And I've one last request before I play this piece all the way through. Would you think of somebody who you adore, who's no longer there? A beloved grandmother, a lover -- somebody in your life who you love with all your heart, but that person is no longer with you. Bring that person into your mind, and at the same time, follow the line all the way from B to E, and you'll hear everything that Chopin had to say.
ما اخیرا در آفریقای جنوبی بودیم و شما نمی توانید به آفریقای جنوبی بروید بدون اینکه به یاد نلسون ماندلا و بیست و هفت سال زندان رفتنش نباشید. ماندلا به چه فکر می کرده است؟ نهار؟ نه او به آرمانهایی که برای آفریقای جنوبی داشته فکر می کرده است. برای انسان ها. این ماندلا را زنده نگه داشته است. این در مورد یک آرمان است در مورد یک مسیر طولانی است. مثل یک پرنده ای که بر فراز یک زمین پرواز می کند. و به دیوارهای روی زمین فکر نمی کند. خوب. حالا شما می توانید مسیر را دنبال کنید. همه مسیر از B تا E را. من قبل از اینکه این قطعه را اجرا کنم یک خواهش دیگر دارم. می خواهم از شما خواهش کنم به یک کسی فکر کنید که شما خیلی دوستش دارید ولی دیگر با شما نیست. یک مادربزرگ عزیز یک عاشق، یک کسی در زندگی شما که با تمام قلبتان دوستش دارید اما دیگر با شما نیست. این فرد را به ذهنتان بیاورید و در همین حال همه ی مسیر از B تا E را دنبال کنید. در این صورت همه ی چیزی را که شوپن می خواسته است بگوید خواهید شنید.
(Music)
♫ (موسیقی) ♫
(Music ends)
(Applause)
(تشویق)
Now, you may be wondering --
شما ممکن است از خودتان بپرسید
(Applause)
من چرا دست می زنم؟
(Applause ends)
You may be wondering why I'm clapping. Well, I did this at a school in Boston with about 70 seventh graders, 12-year-olds. I did exactly what I did with you, and I explained the whole thing. At the end, they went crazy, clapping. I was clapping. They were clapping. Finally, I said, "Why am I clapping?" And one of them said, "Because we were listening."
من همین کار را در یک مدرسه در بوستون برای بچه های کلاس هفتم یعنی بچه های دوازده ساله انجام دادم. من دقیقا همین کارها را که برای شما کردم آنجا هم انجام دادم و همه این ماجرا را برایشان گفتم و بعد برایشان قطعه را اجرا کردم و آنها دیوانه شدند و همینطور دست می زدند. من دست می زدم آنها دست می زدند . یک دفعه من پرسیدم من برای چی دارم دست می زنم. یکی از این بچه های کوچک گفت خوب چون ما گوش می کردیم.
(Laughter)
(خنده)
Think of it. 1,600 people, busy people, involved in all sorts of different things, listening, understanding and being moved by a piece by Chopin. Now, that is something. Am I sure that every single person followed that, understood it, was moved by it? Of course, I can't be sure.
فکرش را بکنید. ۱۶۰۰ نفر افرادی که خیلی کار دارند و سرشان شلوغ است نشستنه اند و به یک قطعه از شوپن گوش می کنند و آن را درک می کنند و از آن متاثر می شوند. این خیلی مهم است. البته خوب من نمی توانم مطمئن بشوم که تک تک شما گوش می کردید و درک می کردید و تحت تاثیر قرار گرفته اید. ولی بگذارید یک چیزی برای شما بگویم.
But I'll tell you what happened to me in Ireland during the Troubles, 10 years ago, and I was working with some Catholic and Protestant kids on conflict resolution. And I did this with them -- a risky thing to do, because they were street kids. And one of them came to me the next morning and he said, "You know, I've never listened to classical music in my life, but when you played that shopping piece ..."
من ایرلند بودم. در زمان آن شلوغی ها حدود ده سال پیش و من با یک عده بچه کاتولیک و پروتستان برای رفع خصومتها کار می کردم. و من همین کار را با آنها انجام دادم. البته خیلی کار پر خطری بود چون اینها بچه های خیابانی بودند. فردا یکی از این بچه ها آمد پیش من و گفت: می دانی من تا حالا توی عمرم به موسیقی کلاسیک گوش نکرده بودم. ولی وقتی شما آن قطعه «شاپینگ» را اجرا کردید (خنده)
(Laughter)
گفت که، سال پیش برادر من با گلوله کشته شد و من برایش تا حالا گریه نکرده بودم
He said, "My brother was shot last year and I didn't cry for him. But last night, when you played that piece, he was the one I was thinking about. And I felt the tears streaming down my face. And it felt really good to cry for my brother." So I made up my mind at that moment that classical music is for everybody. Everybody.
ولی دیشب که آن قطعه را اجرا می کردید، من به یاد برادرم بودم و دیدم که اشک از چهره ام سرازیر شده است. و خیلی احساس خوبی بود که برای برادرم گریه می کردم. آن موقع بود که من مطمئن شدم موسیقی کلاسیک برای همه است. همه.
Now, how would you walk -- my profession, the music profession doesn't see it that way. They say three percent of the population likes classical music. If only we could move it to four percent, our problems would be over.
ببینید - شما چطور راه می روید اگر که بدانید می دانید دنیای موسیقی با من موافق نیست. آنها می گویند سه درصد مردم موسیقی کلاسیک را دوست دارند. اگر ما بتوانیم این را به چهار درصد افزایش بدهیم مشکلاتمان حل می شود.
(Laughter)
من می گویم که شما چطور راه میروید چطور حرف می زنید چطور وجود خواهید داشت،
How would you walk? How would you talk? How would you be? If you thought, "Three percent of the population likes classical music, if only we could move it to four percent." How would you walk or talk? How would you be? If you thought, "Everybody loves classical music -- they just haven't found out about it yet." See, these are totally different worlds.
اگر فکر می کنید که فقط سه درصد مردم موسیقی کلاسیک را دوست دارند. چه می شد اگر ما آن را به چهار درصد افزایش بدهیم. در آن صورت چطور راه می رفتید؟ چطور حرف می زدید؟ چطور زندگی می کردید؟ اگر فکر می کردید که همه عاشق موسیقی کلاسیک هستند ولی هنوز این موضوع را متوجه نشده اند. (خنده) این دو تا دنیاهای کاملا متفاوتی هستند.
Now, I had an amazing experience. I was 45 years old, I'd been conducting for 20 years, and I suddenly had a realization. The conductor of an orchestra doesn't make a sound. My picture appears on the front of the CD --
یک اتفاق جالب برای من افتاد وقتی من چهل و پنج ساله بودم و بیست سال بود که رهبر ارکستر بودم و یک دفعه متوجه شدم که رهبر ارکستر هیچ صدایی تولید نمی کند. عکس من را روی CD می زنند.
(Laughter)
(خنده)
But the conductor doesn't make a sound. He depends, for his power, on his ability to make other people powerful. And that changed everything for me. It was totally life-changing. People in my orchestra said, "Ben, what happened?" That's what happened. I realized my job was to awaken possibility in other people. And of course, I wanted to know whether I was doing that. How do you find out? You look at their eyes. If their eyes are shining, you know you're doing it. You could light up a village with this guy's eyes.
اما رهبر ارکستر هیچ صدایی در نمی آورد. رهبر به قدرتش در قدرت بخشیدن به بقیه مردم متکی است. این همه چیز را برای من عوض کرد. این کلاً زندگی من را عوض کرد. افراد ارکستر من می آمدند و می پرسیدند، بن چیزی شده؟ این اتفاقی بود که افتاده بود: من متوجه شده بودم که شغل من این است که استعدادهای موجود در سایر افراد را بیدار کنم. و من می خواستم ببینم که چقدر در این کار موفقم. می دانید چطور می شود این را فهمید. شما باید به چشمهایشان نگاه کنید. اگر چشمهایشان برق بزند شما می فهمید که کارتان درست بوده است. شما می توانید یک روستا را با برق چشم این آقا روشن بکنید.
(Laughter)
(خنده)
Right. So if the eyes are shining, you know you're doing it. If the eyes are not shining, you get to ask a question. And this is the question: who am I being that my players' eyes are not shining? We can do that with our children, too. Who am I being, that my children's eyes are not shining? That's a totally different world.
اگر چشمها برق بزند شما می فهمید که کارتان را درست انجام می دهید. اگر چشمها برق نزند شما باید از خودتان بپرسید، باید از خودتان بپرسید: من کی هستم که چشمهای نوازنده هایم برق نمی زند. در مورد فرزندانتان هم می توانید همین را بپرسید. من کی هستم که چشمهای بچه هایم برق نمی زند. این دنیا، دنیای کاملا متفاوتی خواهد بود.
Now, we're all about to end this magical, on-the-mountain week, we're going back into the world. And I say, it's appropriate for us to ask the question, who are we being as we go back out into the world? And you know, I have a definition of success. For me, it's very simple. It's not about wealth and fame and power. It's about how many shining eyes I have around me.
خوب، این هفته ی جادویی در کوهستان، برای همه ما رو به اتمام است. و ما به دنیا برمی گردیم و من می گویم که ما باید از خودمان بپرسیم که ما کی هستیم که به دنیا بر می گردیم و من یک تعریفی از موفقیت دارم. برای من خیلی این ساده است مربوط به شهرت و ثروت و قدرت نیست. من دنبال این هستم که ببینم چند تا چشم درخشان دور و برم هست.
So now, I have one last thought, which is that it really makes a difference what we say -- the words that come out of our mouth. I learned this from a woman who survived Auschwitz, one of the rare survivors. She went to Auschwitz when she was 15 years old. And ... And her brother was eight, and the parents were lost. And she told me this, she said, "We were in the train going to Auschwitz, and I looked down and saw my brother's shoes were missing. I said, 'Why are you so stupid, can't you keep your things together for goodness' sake?'" The way an elder sister might speak to a younger brother. Unfortunately, it was the last thing she ever said to him, because she never saw him again. He did not survive. And so when she came out of Auschwitz, she made a vow. She told me this. She said, "I walked out of Auschwitz into life and I made a vow. And the vow was, "I will never say anything that couldn't stand as the last thing I ever say." Now, can we do that? No. And we'll make ourselves wrong and others wrong. But it is a possibility to live into.
خوب من یک فکر دیگر هم دارم و آن این است که حرفهایی که ما می زنیم واقعا موثر هستند و تغییر ایجاد می کنند. حرفهایی که از دهان ما خارج می شوند. من این را از یک خانمی که از آشویتز زنده بیرون آمده بود یاد گرفتم. یکی از معدود افرادی که زنده ماندند. او وقتی پانزده ساله بوده است به آشویتز برده شده بود و برادرش در آن زمان هشت ساله بوده و پدر و مادرش را از دست داده بوده است. این را او برای من گفت. گفت که ما توی قطار بودیم و به سمت آشویتز می رفتیم و من پایین را نگاه کردم و دیدم که کفشهای برادرم گم شده است. و من گفتم تو چقدر احمقی که نمی توانی مواظب وسایلت باشی. برای رضای خدا. جوری که یک خواهر بزرگ ممکن است با برادر کوچکش صحبت بکند. متاسفانه این آخرین چیزی بود که خواهر به برادر گفته بود. چون که دیگر آن دو هم را ندیدند، چون که برادر زنده نمانده بود. بعد که خواهر از آشویتز نجات پیدا کرده بود قسم خورده بود، به من گفت که من از آشویتز به دنیای بیرون آمدم و قسم خوردم و آن قسم این بود که من هرگز چیزی نخواهم گفت که نشود که آخرین چیزی باشد که می گویم. آیا ما می توانیم این کار را بکنیم. نه. ما خودمان و دیگران را به خطا می اندازیم. ولی خوب ممکن است ما به آن سمت حرکت کنیم. متشکرم.
Thank you.
(Applause)
(تشویق)
Shining eyes.
چشمهاش برق می زنه. چشمهاش برق می زنه.
(Applause)
Shining eyes.
(Applause)
Thank you, thank you.
متشکرم. متشکرم