I'm going to tell you about why I became a sculptor, and you may think that sculptors, well, they deal with meta, they deal with objects, they deal with bodies, but I think, really, what I care about most is making space, and that's what I've called this talk: Making Space. Space that exists within us, and without us.
قصد دارم که درباره اینکه چرا من مجسمه ساز شدم براتون بگم، و شاید شما فکر کنید که خُب، این مجسمهسازان، با مواد سروکار دارند، با اشیا سروکار دارند و با بدنها سروکار دارند، با مواد سروکار دارند، با اشیا سروکار دارند و با بدنها سروکار دارند، اما من فکر میکنم، آنچه که من واقعا بیشتر به آن توجه میکنم ساخت فضاست، و برای همینه که من این سخنرانی را ساخت فضا مینامم. ساخت فضاست، و برای همینه که من این سخنرانی را ساخت فضا مینامم. فضایی که در درون ما، و در بیرون از ما وجود دارد. فضایی که در درون ما، و در بیرون از ما وجود دارد.
So, when I was a child, I don't know how many of you grew up in the '50s, but I was sent upstairs for an enforced rest. (Laughter) It's a really bad idea. I mean, after lunch, you're, you know, you're six, and you want to go and climb a tree. But I had to go upstairs, this tiny little room that was actually made out of an old balcony, so it was incredibly hot, small and light, and I had to lie there. It was ridiculous. But anyway, for some reason, I promised myself that I wasn't going to move, that I was going to do this thing that Mummy wanted me to do. And there I was, lying there in this tiny space, hot, dark, claustrophobic, matchbox-sized, behind my eyes, but it was really weird, like, after this went on for days, weeks, months, that space would get bigger and darker and cooler until I really looked forward to that half an hour of enforced immobility and rest, and I really looked forward to going to that place of darkness.
خُب، وقتی که بچه بودم، نمیدونم چند نفر از شما در دهه پنجاه بزرگ شدید، اما من برای استراحت اجباری به طبقه بالا فرستاده میشدم. (خنده تماشاگران) این ایدهی بسیار بدی بود. منظورم اینه که بعد از ناهار، میدانید، تو فقط شش سالته، میخوای بری بیرون و از یک درخت بالا بری. اما من باید میرفتم طبقه بالا، در اون اتاق کوچولو که درواقع یه بالکن قدیمی بود که تبدیل به اتاق شده بود، و بطور باورنکردنی گرم، کوچک و روشن بود، و من میبایستی آنجا دراز میکشیدم. این خیلی مسخره و چرند بود. اما بگذریم، به دلایلی، من به خودم قول دادم که حرکت نکنم، اما بگذریم، به دلایلی، من به خودم قول دادم که حرکت نکنم، و کاری را که مامانم ازم میخواست را انجام بدم. و کاری را که مامانم ازم میخواست را انجام بدم. و من آنجا بودم، در آن فضای کوچولو دراز میکشیدم، یه فضای کوچک، گرم و تنگ و ترسناک به اندازه یه قوطی کبریت پشت چشمهام بود، اما این خیلی عجیب بود، انگار، پس از مدتی بعد از گذشت روزها، هفتهها و ماهها این فضا بزرگتر، تاریکتر و خنکتر شد بعد از گذشت روزها، هفتهها و ماهها این فضا بزرگتر، تاریکتر و خنکتر شد تا اینکه من واقعا با اشتیاق در انتظار این نیم ساعت بیحرکتی و استراحت اجباری بودم، تا اینکه من واقعا با اشتیاق در انتظار این نیم ساعت بیحرکتی و استراحت اجباری بودم، من واقعا با اشتیاق منتظر بودم که در این تاریکی فرو برم. من واقعا با اشتیاق منتظر بودم که در این تاریکی فرو برم.
Do you mind if we do something completely different? Can we all just close our eyes for a minute? Now, this isn't going to be freaky. It isn't some cultic thing. (Laughter) It's just, it's just, I just would like us all to go there. So I'm going to do it too. We'll all be there together.
اشکالی داره اگر یه کار کاملا متفاوت انجام بدیم؟ میشه هممون چشمهامون را فقط برای یک دقیقه ببندیم؟ حالا، این قرار نیست ترسناک باشد. این یک آیین فرقهای نیست. (خنده تماشاگران) این فقط، این فقط، من فقط میخوام همه با هم به آنجا بریم. خب، من هم میخوام چشمهام را ببندم. ما همه آنجا با هم خواهیم بود.
So close your eyes for a minute. Here we are, in a space, the subjective, collective space of the darkness of the body. I think of this as the place of imagination, of potential, but what are its qualities? It is objectless. There are no things in it. It is dimensionless. It is limitless. It is endless.
پس چشمهاتان را برای یک دقیقه ببندید. ما اینجاییم، در یک فضا، فضای ذهنی و به هم پیوستهی غوطه ور در تاریکی بدن. فکر میکنم این محلی برای تخیل و توان بالقوهست، فکر میکنم این محلی برای تخیل و توان بالقوهست، اما کیفیت این مکان چیست؟ یک فضای بیجسمست. و هیچ چیزی در آن نیست. ابعاد نداره. نامحدوده. و بینهایته.
Okay, open your eyes.
بسیار خُب، چشمهاتون را باز کنید.
That's the space that I think sculpture -- which is a bit of a paradox, sculpture that is about making material propositions -- but I think that's the space that sculpture can connect us with.
این فضاییست که من فکر میکنم مجسمهسازی -- که کمی در آن تناقض هست، مجسمهساز کارش ساخت طرحهای دارای مادهست -- که کمی در آن تناقض هست، مجسمهساز کارش ساخت طرحهای دارای مادهست -- اما من فکر میکنم که این فضاییست که مجسمه سازی میتونه ما را با آن پیوند بده.
So, imagine we're in the middle of America. You're asleep. You wake up, and without lifting your head from the earth on your sleeping bag, you can see for 70 miles. This is a dry lake bed. I was young. I'd just finished art school. I wanted to do something that was working directly with the world, directly with place. This was a wonderful place, because it was a place where you could imagine that you were the first person to be there. It was a place where nothing very much had happened. Anyway, bear with me. I picked up a hand-sized stone, threw it as far as I was able, it was about 22 meters. I then cleared all the stones within that radius and made a pile. And that was the pile, by the way. And then, I stood on the pile, and threw all of those rocks out again, and here is rearranged desert.
خُب، تصور کنید که ما در وسط آمریکا هستیم. شما خوابیدهاید، بیدار میشید، و بدون اینکه سرتون را از روی زمین بلند کنید از روی کیسه خوابتان، میتونید تا ۱۰۰ کیلومتر را ببینید. این بسترِ خشک یک دریاچهست. جوان بودم و تازه مدرسه هنر را تمام کرده بودم. میخواستم کاری انجام بدم که مستقیما با جهان مرتبط باشه، مستقیما با مکان. میخواستم کاری انجام بدم که مستقیما با جهان مرتبط باشه، مستقیما با مکان. این محل بسیارشگفت انگیزی بود، چون محلی بود که شما میتونستید تصور کنید که اولین کسی هستید که پاتون به اینجا رسیده. که شما میتونستید تصور کنید که اولین کسی هستید که پاتون به اینجا رسیده. این مکانیست که چیز زیادی درش اتفاق نیفتاده. بههرحال، با من باشید. من یک سنگ به اندازه دستم برداشتم، و تا جایی که میتونستم پرتابش کردم، حدود ۲۲ متر دور شد. سپس من همه سنگها را در این شعاع جمع کردم و یه کُپه ساختم. سپس من همه سنگها را در این شعاع جمع کردم و یه کُپه ساختم. به هر حال، این همان کُپهست. و سپس من روی این کُپه ایستادم، و دوباره همه این سنگها را پرتاب کردم، و این صحرای نوآراییشده است.
You could say, well, it doesn't look very different from when he started. (Laughter) What's all the fuss about? In fact, Chris was worried and said, "Look, don't show them that slide, because they're just going to think you're another one of those crazy modern artists who doesn't do much. (Laughter)
شما میتونید بگید، خُب، به نظر خیلی متفاوت با چیزی که شروع کرد نمیرسه. شما میتونید بگید، خُب، به نظر خیلی متفاوت با زمانی که شروع کرد نمیرسه. (خنده تماشاگران) این همه هیاهو برای چه بود؟ در حقیقت، کریس نگران بود و گفت، "نگاه کن، این اسلاید را بهشون نشون نده، چون آنها بلافاصله فکر میکنند که تو یکی دیگر از آن هنرمندان دیوانه نوگرا هستی که کار زیادی نمیکنه." (خنده تماشاگران)
But the fact is, this is evidence of a living body on other bodies, rocks that have been the subject of geological formation, erosion, the action of time on objects. This is a place, in a way, that I just would like you to, in a way, look at differently because of this event that has happened in it, a human event, and in general, it just asks us to look again at this world, so different from, in a way, the world that we have been sharing with each other, the technological world, to look again at the elemental world. The elemental world that we all live in is that space that we all visited together, the darkness of the body. I wanted to start again with that environment, the environment of the intimate, subjective space that each of us lives in, but from the other side of appearance.
اما در حقیقت، این شاهدی از یه بدن زنده در کالبدهای دیگر است، اما در حقیقت، این شاهدی از یه بدن زنده در کالبدهای دیگر است، سنگهایی که اجزای سازندهای زمینیشناسی بودهاند، و فرسایش، یعنی تاثیر زمان براین اجسام. این فضاییست، که من فقط دلم میخواد شما، به شیوهای، بهش متفاوت نگاه کنید این فضاییست، که من فقط دلم میخواد شما، به شیوهای، بهش متفاوت نگاه کنید به دلیل این رویدادی که در آن اتفاق افتاده، یک رویداد انسانی، و در کل، این فقط از ما میخواد که دوباره به این دنیا نگاه کنیم، به شیوهای خیلی متفاوت از جهانی که با هم تقسیم میکنیم، به شیوهای خیلی متفاوت از جهانی که با هم تقسیم میکنیم، جهان وابسته به فنآوری، تا دوباره به جهان پایهای و ابتدایی روی بیاریم. این جهان ابتدایی که همه ما در آن زندگی میکنیم همان فضاییست که یکدیگر را در آن ملاقات کردیم، تاریکی بدن. من میخواستم که دوباره با آن محیط شروع کنم، محیطی مانوس، فضایی ذهنی که هر یک از ما در آن زندگی میکنیم، اما از منظر دیگری. که هر یک از ما در آن زندگی میکنیم، اما از منظر دیگری.
So here is a daily activity of the studio. You can see I don't do much. I'm just standing there, again with my eyes closed, and other people are molding me, evidential. This is an indexical register of a lived moment of a body in time.
خُب این فعالیتهای روزانه استودیوست. میبینید که من کار زیادی نمیکنم. من فقط اینجا میایستم، دوباره با چشمان بسته، و دیگران، ظاهرا، مرا قالبگیری میکنند. دوباره با چشمان بسته، و دیگران، ظاهرا، مرا قالبگیری میکنند. این ثبتِ فهرستوار یک لحظهی زنده از یک پیکره در طی زمان است. این ثبتِ فهرستوار یک لحظهی زنده از یک پیکره در طی زمان است.
Can we map that space, using the language of neutrinos or cosmic rays, taking the bounding condition of the body as its limit, but in complete reversal of, in a way, the most traditional Greek idea of pointing? In the old days they used to take a lump of Pentelic marble and drill from the surface in order to identify the skin, the appearance, what Aristotle defined as the distinction between substance and appearance, the thing that makes things visible, but here we're working from the other side.
آیا میتونیم این فضا را با زبان نوترینوها یا پرتوهای کیهانی نقشه برداری کنیم، و شرایط مرزی بدن را بهعنوان محدودههای آن در نظر بگیریم، اما بهشیوهای کاملا معکوس و شرایط مرزی بدن را بهعنوان محدودههای آن در نظر بگیریم، اما بهشیوهای کاملا معکوس به سنتیترین روش نشانهگذاری یونانی عمل کنیم؟ در روزگار قدیم آنها یک تکه از مرمر کوههای پِنتلیک برمیداشتند سطح مرمر را سوراخ میکردند تا پوسته آن را شناسایی کنند، سیما و ظاهر آن را، آنچه ارسطو به عنوان تمایز میان ماهیت و ظاهر تعریف کرد، آنچه ارسطو به عنوان تمایز میان ماهیت و ظاهر تعریف کرد، چیزی که باعث میشه همه چیز قابل دیدن بشه، اما ما اینجا از وجه دیگری کار میکنیم.
Or can we do it as an exclusive membrane? This is a lead case made around the space that my body occupied, but it's now void. This is a work called "Learning To See." It's a bit of, well, we could call it night, we could call it the 96 percent of gravity that we don't know about, dark matter, placed in space, anyway, another version of a human space in space at large, but I don't know if you can see, the eyes are indicated, they're closed. It's called "Learning To See" because it's about an object that hopefully works reflexively and talks about that vision or connection with the darkness of the body that I see as a space of potential.
آیا میتونیم این را به عنوان پوستهای منحصر بفرد دربیاریم؟ این قالب سربی ساخته شده از سراسر فضایی است که بدن من آن را اشغال کرده، اما الان خالیست. این اثریست به نام "فراگیریِ دیدن". این یک کمی، خب، میتونستیم بهش بگیم شب، میتونستیم اسمش را از روی آن ۹۶ درصد گرانشی که دربارهاش هیچی نمیدونیم بگذاریم، مادهی سیاه، که در فضا تعبیه شده، به هر حال، نسخهی دیگری از فضای انسانی در فضا در مقیاس بزرگ، اما نمیدونم شما میتونید ببینید، چشمها نشان داده شدهاند، آنها بستهاند. این "فراگیری دیدن" نامیده میشه چون که این درباره جسمیست که امیدوارم تاثیر بازتابانندهای بگذارد و دربارهی بصیرت یا پیوند با تاریکی بدن که امیدوارم تاثیر بازتابانندهای بگذارد و دربارهی بصیرت یا پیوند با تاریکی بدن که من آن را به عنوان فضای بالقوه میبینم صحبت کنه.
Can we do it another way, using the language of particles around a nucleus, and talk about the body as an energy center? No longer about statues, no longer having to take that duty of standing, the standing of a human body, or the standing of a statue, release it, allow it to be an energy field, a space in space that talks about human life, between becoming an entropy as a sort of concentration of attention, a human place of possibility in space at large.
آیا میتونیم این را به شیوه دیگری انجام بدیم، با استفاده از زبان ذرات اطراف هسته اتم، و درباره بدن به عنوان مرکز انرژی صحبت کنیم؟ ذرات اطراف هسته اتم، و درباره بدن به عنوان مرکز انرژی صحبت کنیم؟ دیگر مجسمهای در کار نباشه، مجبور نباشیم وظیفهی برپاماندن را به عهده نگیریم، برپایی بدن انسان را، دیگر مجسمهای در کار نباشه، مجبور نباشیم وظیفهی برپاماندن را به عهده نگیریم، برپایی بدن انسان را، و یا برپاماندن مجسمه را، رهاش کنید، بهش اجازه بدید که یک میدان انرژی باشد، جایی در فضا که درباره زندگی انسان حرف میزند، در هنگامهی دگردیسی به آنتروپی به عنوان نوعی از تمرکز توجه، یک مکان انسانی از امکان در فضا به مقیاس بزرگ.
Is there another way? Dark matter now placed against a horizon. If minds live in bodies, if bodies live in clothes, and then in rooms, and then in buildings, and then in cities, do they also have a final skin, and is that skin perceptual? The horizon. And is art about trying to imagine what lies beyond the horizon? Can we use, in a way, a body as an empty catalyst for a kind of empathy with the experience of space-time as it is lived, as I am standing here in front of you trying to feel and make a connection in this space-time that we are sharing, can we use, at it were, the memory of a body, of a human space in space to catalyze an experience, again, firsthand experience, of elemental time. Human time, industrial time, tested against the time of the tides, in which these memories of a particular body, that could be any body, multiplied as in the time of mechanical reproduction, many times, placed over three square miles, a mile out to sea, disappearing, in different conditions of day and night. You can see this work. It's on the mouth of the Mersey, just outside Liverpool. And there you can see what a Liverpool sea looks like on a typical afternoon. The pieces appear and disappear, but maybe more importantly -- this is just looking north from the center of the installation -- they create a field, a field that involves living and the surrogate bodies in a kind of relation, a relation with each other and a relation with that limit, the edge, the horizon.
آیا شیوهی دیگری هم هست؟ مادهی تاریک در مقابل یک افق قرار میگیره. اگر ذهن در بدنها زندگی میکنه، و اگر بدنها در لباسها زندگی میکنند، و سپس در اتاقها، و ساختمانها و بعدتر در شهرها، آیا آنها پوستهی نهایی و آخری دارند، و آیا این پوست ادراکی ست؟ افق. و آیا هنر تلاشیست در جهت تصور آنچه که فراتر ازاین افق نهفته است؟ و آیا هنر تلاشیست در جهت تصور آنچه که فراتر ازاین افق نهفته است؟ آیا به طریقی میتوانیم، بدن را به عنوان یک میانجی خالی مورد استفاده قرار دهیم، تا به نوعی یگانگی با تجربهی فضا-زمان در لحظهی وقوع برسیم، در لحظهای که من اینجا ایستادهام تا به نوعی یگانگی با تجربهی فضا-زمان در لحظهی وقوع برسیم، در لحظهای که من اینجا ایستادهام روبروی شما و تلاش میکنم که پیوندی را در این فضا-مکان مشترک احساس کنم و بسازم، روبروی شما و تلاش میکنم که پیوندی را در این فضا-مکان مشترک احساس کنم و بسازم، آیا میتونیم این را همانطور که هست، بهعنوان حافظه یک بدن، از یک فضای انسانی در فضا بهکار بگیریم تا به یک تجربه سرعت ببخشیم، یک تجربهی ناب، از یک فضای انسانی در فضا بهکار بگیریم تا به یک تجربه سرعت ببخشیم، یک تجربهی ناب، از زمانِ محض. زمان انسانی، زمان صنعتی، آزموده شده در برابر زمان جزر و مد، که در آنها خاطراتِ یک بدن خاص، که هر بدنی میتواند باشد، همزمان با نوزایی مکانیکی، بارها و بارها تکثیر میشود، در فضایی برابر هشت کیلومتر مربع، یک و نیم کیلومتر درون دریا، جای میگیرد، در فضایی برابر هشت کیلومتر مربع، یک و نیم کیلومتر درون دریا، جای میگیرد، در شرایط مختلف روز و شب، ناپدید میشود. میتونید این کار را ببینید. در دهانهی رود مِرسِی برپا شده، درست خارج از لیورپول. میتونید این کار را ببینید. در دهانهی رود مِرسِی برپا شده، درست خارج از لیورپول. و آنجا میتونید ببینید که دریای لیورپول در یک بعد از ظهر عادی چگونه است. و آنجا میتونید ببینید که دریای لیورپول در یک بعد از ظهر عادی چگونه است. این مجسمه ها پدیدار و ناپدید میشن، اما شاید مهمتر از همه -- این فقط نمای شمالی از مرکز چیدمان است -- آنها یک میدان را میآفرینند، میدانی که دربرگیرندهی بدنهای زنده و جایگزین در شکلی از وابستگیست. پیوندی با یکدیگر و پیوندی با آن مرز، آن کرانه، آن افق.
Just moving on, is it possible, taking that idea of mind, body, body-building, to supplant the first body, the biological body, with the second, the body of architecture and the built environment.
از این بگذریم، آیا ممکنه، با در نظر گرفتن آن ایدهی ذهن، بدن، بدن-ساختار، پیکر نخست را، پیکر بیولوژیکی را، با پیکر دوم جایگزین کنیم، پیکر نخست را، پیکر بیولوژیکی را، با پیکر دوم جایگزین کنیم، پیکرهای از معماری و محیط ترکیبی.
This is a work called "Room for the Great Australian Desert." It's in an undefined location and I've never published where it is. It's an object for the mind. I think of it as a 21st-century Buddha. Again, the darkness of the body, now held within this bunker shape of the minimum position that a body needs to occupy, a crouching body. There's a hole at the anus, penis level. There are holes at ears. There are no holes at the eyes. There's a slot for the mouth. It's two and a half inches thick, concrete with a void interior. Again, a site found with a completely flat 360-degree horizon. This is just simply asking, again, as if we had arrived for the first time, what is the relationship of the human project to time and space?
این اثر دیگریست به نام "اتاقی برای صحرای بزرگ استرالیا". این مکان مشخص نشدهای است و من هرگز منتشر نکردم که این کجاست. این جسمی برای ذهن است. برای من مثل بودای قرن بیست و یکم میماند. و دوباره، تاریکی این بدن، که حالا درون این فضای مخزنیشکل محبوس شده در کمترین فضایی که یک بدن نیاز داره که تصرف کند. یک بدن قوز کرده. یک سوراخ در ارتفاع مقعد، آلت تناسلی مرد وجود دارد. سوراخ هایی برای گوشها وجود دارد. برای چشم ها سوراخی نیست. یک شکاف برای دهان هست. ۷ سانتیمتر ضخامت داره، از جنس بتن و میان تهی. و دوباره یک زمین کشف شدهی کاملا مسطح با افق ۳۶۰ درجه. دوباره، این خیلی ساده داره میپرسه، انگار که ما برای اولین بار به اینجا پا گذاشتیم، ارتباط بین نگاشت انسانی با زمان و فضا چیست؟ ارتباط بین نگاشت انسانی با زمان و فضا چیست؟
Taking that idiom of, as it were, the darkness of the body transferred to architecture, can you use architectural space not for living but as a metaphor, and use its systolic, diastolic smaller and larger spaces to provide a kind of firsthand somatic narrative for a journey through space, light and darkness? This is a work of some proportion and some weight that makes the body into a city, an aggregation of cells that are all interconnected and that allow certain visual access at certain places.
با در نظر گرفتن این اصطلاح، همانطور که بود، تاریکی بدن که به معماری منتقل میشود، آیا میتوانید از فضای معماری برای زندگی استفاده نکنید، بلکه برای استعاره استفاده کنید، و ضربان آن را، انقباض و انبساط آن را فضاهای کوچکتر و بزرگتر را برای ارائه نوعی روایت مادی ناب بهکاربریم، تا به مکاشفهای درون فضا، فضاهای کوچکتر و بزرگتر را برای ارائه نوعی روایت مادی ناب بهکاربریم، تا به مکاشفهای درون فضا، نور و تاریکی دست یازیم؟ این اثریست از تناسب و وزن بدن را به یک شهر تبدیل میکند، تجمعی از سلولها که همه با هم پیوند دارند و اجازه دسترسی خاص بصری در مکانهای خاص را میدهد . و اجازه دسترسی خاص بصری در مکانهای خاص را میدهد .
The last work that I just wanted to share with you is "Blind Light," which is perhaps the most open work, and in a conference of radical openness, I think maybe this is as radical as I get, using light and water vapor as my materials. Here is a box filled at one and a half atmospheres of atmospheric pressure, with a cloud and with very bright light. As you walk towards the ever-open threshold, you disappear, both to yourselves and to others. If you hold your hand out in front of you, you can't see it. If you look down, you can't see your feet. You are now consciousness without an object, freed from the dimensionful and measured way in which life links us to the obligatory. But this is a space that is actually filled with people, disembodied voices, and out of that ambient environment, when people come close to your own body zone, very close, they appear to you as representations. When they appear close to the edge, they are representations, representations in which the viewers have become the viewed.
و آخرین اثری که الان میخواهم با شما در میان بگذارم "نورِ کور" است که شاید آزادانهترین اثر باشد، و دریک کنفرانس آزادی افراطی، فکر میکنم شاید این بیشترین حد افراط در من باشه، از نور و بخار آب به عنوان مواد کارم استفاده کردم. اینجا یک جعبه است که از یکونیم اتمسفر فشارهوا پر شده، با یک ابر و با نور بسیار روشن . همانطور که شما درآستانهی همیشه باز آن راه میرید، ناپدید میشید، هم برای خودتان و هم برای دیگران. اگر دستتان را جلو خودتون بگیرید، نمیتونید ببینیدش. اگر پایین را نگاه کنید، نمیتونید پاهاتون را ببینید. حال شما آگاه و بدون جسم هستید، آزاد از بُعدناکی و شیوه اندازگیریشده ای که در آن زندگی ما را با جبر پیوند میده. و شیوه اندازگیریشده ای که در آن زندگی ما را با جبر پیوند میده. اما این فضاییست که واقعا با مردم پر شده، صداهایی رها از تن، و خارج از این محیط پیرامونی و فراگیر، هنگامی که مردم نزدیک منطقه بدن شما میشن، خیلی نزدیک، آنها به عنوان تمثال برای شما ظاهر میشن. و هنگامی که به کرانهها نزدیک میشن، آنها تمثال هستند، تمثالی که در آن ناظران خود تبدیل به منظر شدهاند.
For me, art is not about objects of high monetary exchange. It's about reasserting our firsthand experience in present time. As John Cage said, "We are not moving towards some kind of goal. We are at the goal, and it is changing with us. If art has any purpose, it is to open our eyes to that fact." Thank you very much. (Applause)
برای من، هنر ربطی به ارزش پولی زیاد ندارد. این مربوط به بازیابی تجربهی ناب ما در زمان حالست. این مربوط به بازیابی تجربهی ناب ما در زمان حالست. همانطور که جان کیج گفت، "ما درحال حرکت به طرف یک جور هدف نیستیم. ما در خود هدف هستیم، و این با ما تغییر میکند. اگر هنر مقصودی داشته باشد، آن باز کردن چشمان ما به این حقیقت است." بسیار متشکرم. (تشویق تماشاگران)