I'm here to talk about the wonder and the mystery of conscious minds. The wonder is about the fact that we all woke up this morning and we had with it the amazing return of our conscious mind. We recovered minds with a complete sense of self and a complete sense of our own existence, yet we hardly ever pause to consider this wonder. We should, in fact, because without having this possibility of conscious minds, we would have no knowledge whatsoever about our humanity; we would have no knowledge whatsoever about the world. We would have no pains, but also no joys. We would have no access to love or to the ability to create. And of course, Scott Fitzgerald said famously that "he who invented consciousness would have a lot to be blamed for." But he also forgot that without consciousness, he would have no access to true happiness and even the possibility of transcendence.
من به اینجا اومدم تا درباره اعجاب و رمز و راز ذهن هشیار صحبت کنم. اعجاب و رمز و راز ذهن هشیار صحبت کنم. این واقعیت اعجاب انگیزه که همه ما صبح از خواب بیدار شدیم اعجاب درباره این واقعیته که همه ما صبح از خواب بیدار شدیم و همراه با این بیدار شدن ذهن ما بصورت اعجاب انگیزی هشیاری خودش رو به دست آورد. ما ذهن ها رو با حس کاملی از مفهوم خویشتن بازیابی کردیم و با حس کاملی از خودوجود داشتنمون، با این وجود خیلی کم پیش میاد که درباره این اعجاب تامل کنیم. در واقع، ما باید این کار رو بکنیم، چون اگر ذهن هشیار این قابلیت رو نداشت، ما هیچ اطلاعاتی از انسانیت مون نداشتیم; ما هیچ اطلاعاتی از انسانیت مون نداشتیم; ما هیچ اطلاعاتی درباره جهان نداشتیم. هیچ رنجی برایمان بوجود نمی آمد، ولی همچنین هیچ لذتی هم درکار نبود. ما هیچ راهی برای دستیابی به عشق یا به توانایی خلق کردن نداشتیم. ما هیچ راهی برای دستیابی به عشق یا به توانایی خلق کردن نداشتیم. و البته، اسکات فیتزجرالد جمله معروفی داره که میگه "هرکس که هشیاری رو اختراع کرده، به اندازه کافی دلیل برای سرزنش کردنش هست." "هرکس که هشیاری رو اختراع کرده، به اندازه کافی دلیل برای سرزنش کردنش هست." ولی همچنین او فراموش کرده بوده که بدون هشیاری، ولی همچنین او فراموش کرده بوده که بدون هشیاری، او هیچ دسترسی ای به خوشبختی واقعی و حتی به امکان برتر بودن نداشت. او هیچ دسترسی ای به خوشبختی واقعی و حتی به امکان برتر بودن نداشت.
So much for the wonder, now for the mystery. This is a mystery that has really been extremely hard to elucidate. All the way back into early philosophy and certainly throughout the history of neuroscience, this has been one mystery that has always resisted elucidation, has got major controversies. And there are actually many people that think we should not even touch it; we should just leave it alone, it's not to be solved. I don't believe that, and I think the situation is changing. It would be ridiculous to claim that we know how we make consciousness in our brains, but we certainly can begin to approach the question, and we can begin to see the shape of a solution.
دیگه صحبت کردن درباره اعجاز کافیه، حالا نوبت رمز و راز و معمای هشیاریه. این معمایی است که شرح و بیانش بینهایت مشکل بوده. این معمایی است که شرح و بیانش بینهایت مشکل بوده. از گذشته های دور، اوایل علم فلسفه و یقینا در خلال تاریخ علم مغز و اعصاب، این یک معمایی بوده که همیشه در مقابل روشن شدن از خودش مقاومت نشون میداده، این یک معمایی بوده که همیشه در مقابل روشن شدن از خودش مقاومت نشون میداده، و بحث و جدل های زیادی درباره اش بوده. و در واقع افراد زیادی وجود دارند که معتقدند اصلا ما نباید سراغ حل کردن این معما بریم; و در واقع افراد زیادی وجود دارند که معتقدند اصلا ما نباید سراغ حل کردن این معما بریم; معتقدند که ما باید اون رو به حال خودش رها کنیم، اون معما حل شدنی نیست. من این عقیده رو باور ندارم، و معتقدم که شرایط در حال تغییر هستند. خیلی مسخره خواهد بود اگر ما ادعا کنیم که میدونیم چطوری هشیاری رو توی مغزمون میسازیم، که میدونیم چطوری هشیاری رو توی مغزمون میسازیم، ولی یقینا ما میتونیم برای پیدا کردن پاسخ، به سراغ این سوال بریم، ولی یقینا ما میتونیم برای پیدا کردن پاسخ، به سراغ این سوال بریم، و میتونیم کم کم شکل و قیافه راه حل این مساله رو ببینیم.
And one more wonder to celebrate is the fact that we have imaging technologies that now allow us to go inside the human brain and be able to do, for example, what you're seeing right now. These are images that come from Hanna Damasio's lab, and which show you, in a living brain, the reconstruction of that brain. And this is a person who is alive. This is not a person that is being studied at autopsy. And even more -- and this is something that one can be really amazed about -- is what I'm going to show you next, which is going underneath the surface of the brain and actually looking in the living brain at real connections, real pathways. So all of those colored lines correspond to bunches of axons, the fibers that join cell bodies to synapses. And I'm sorry to disappoint you, they don't come in color. But at any rate, they are there. The colors are codes for the direction, from whether it is back to front or vice versa.
و یکی دیگر از اعجابی که میتونیم از داشتنش خوشحال باشیم این واقعیته که ما دارای تکنولوژی های تصویر برداری هستیم که امروزه به ما اجازه میدن به داخل مغز انسان بریم و مثلا قادر به انجام این کاری باشیم که شما الان دارید میبینید. و مثلا قادر به انجام این کاری باشیم که شما الان دارید میبینید. اینها عکس هایی هستند که در لابراتوار هانا داماسیو تولید شدن، که بازسازی مغز داخل یک مغز زنده رو به شما نشون میدن. که بازسازی مغز داخل یک مغز زنده رو به شما نشون میدن. و این شخص، شخص زنده ایه. این شخص در کالبد شکافی مورد مطالعه قرار نگرفته. این شخص در کالبد شکافی مورد مطالعه قرار نگرفته. و حتی بیشتر -- و این چیزیه که ممکنه آدم رو متحیر کنه -- چیزی که الان میخوام بهتون نشون بدم، که به بخش زیرین قشر مغز میره و در واقع به ارتباطات و اتصالات، و گذرگاه های واقعی یک مغز زنده نگاه میکنه. و در واقع به ارتباطات و اتصالات، و گذرگاه های واقعی یک مغز زنده نگاه میکنه. بنابراین همه این خط های رنگی به گروهی از آکسون ها مربوط اند. رشته هایی که بدنه سلول رو به سیناپس ها متصل میکنند. رشته هایی که بدنه سلول رو به سیناپس ها متصل میکنند. و متاسفم که نا امیدتون میکنم، اونها رنگی نیستند. ولی در هر شرایطی، آنها اونجا هستند. رنگ ها کدهایی برای سمت و سوی ارتباط هستند، که یا از پشت به جلو و یا برعکسه. که یا از پشت به جلو و یا برعکسه.
At any rate, what is consciousness? What is a conscious mind? And we could take a very simple view and say, well, it is that which we lose when we fall into deep sleep without dreams, or when we go under anesthesia, and it is what we regain when we recover from sleep or from anesthesia. But what is exactly that stuff that we lose under anesthesia, or when we are in deep, dreamless sleep? Well first of all, it is a mind, which is a flow of mental images. And of course consider images that can be sensory patterns, visual, such as you're having right now in relation to the stage and me, or auditory images, as you are having now in relation to my words. That flow of mental images is mind.
در هر صورت، هشیاری چه چیزیه؟ مغز هشیار چیه؟ و ممکنه ما از زاویه ساده ای به این سوال ها نگاه کنیم و بگیم، خب، چیزیه که ما اون رو از دست میدیم وقتی که به یه خواب خیلی خیلی عمیق و بدون رویا فرو میریم، و یا وقتی که بیهوش میشیم، و چیزیه که ما وقتی از خواب بیدار میشیم و یا وقتی به هوش میایم، بدستش میاریم. و چیزیه که ما وقتی از خواب بیدار میشیم و یا وقتی به هوش میایم، بدستش میاریم. و چیزیه که ما وقتی از خواب بیدار میشیم و یا وقتی به هوش میایم، بدستش میاریم. ولی اون چیزی که در حین بی هوشی، یا وقتی که به یه خواب عمیق بدون رویا فرو رفتیم از دست میدیم، دقیقا چه چیزیه؟ خب، اول از همه اینکه، یک ذهن وجود داره، خب، اول از همه اینکه، یک ذهن وجود داره، که جریانی از تصاویر ذهنیه. و البته تصاویری رو در نظر بگیرید که میتونن الگوهای حس شده از مراکز حسی، تصویری، مثل این هایی که دارید الان مشاهده میکنید در رابطه با این صحنه که من رو هستم و خود من، یا تصاویر صوتی، که شما در رابطه با حرف های من میشنوید. اون جریان تصاویر ذهنی، ذهنه. اون جریان تصاویر ذهنی، ذهنه.
But there is something else that we are all experiencing in this room. We are not passive exhibitors of visual or auditory or tactile images. We have selves. We have a Me that is automatically present in our minds right now. We own our minds. And we have a sense that it's everyone of us that is experiencing this -- not the person who is sitting next to you. So in order to have a conscious mind, you have a self within the conscious mind. So a conscious mind is a mind with a self in it. The self introduces the subjective perspective in the mind, and we are only fully conscious when self comes to mind. So what we need to know to even address this mystery is, number one, how are minds are put together in the brain, and, number two, how selves are constructed.
ولی چیز دیگری هم وجود داره که همه ما در این اتاق داریم اون رو تجربه میکنیم. ما یه نمایش دهنده منفعل تصویری، صوتی و یا حسی نیستیم. ما یه نمایش دهنده منفعل تصویری، صوتی و یا حسی نیستیم. ما یه نمایش دهنده منفعل تصویری، صوتی و یا حسی نیستیم. ما دارای 'خویشتن' ها هستیم. ما دارای یک 'من' هستیم که در حال حاضر بصورت اتوماتیک در ذهن ما حضور داره. ما دارای یک 'من' هستیم که در حال حاضر بصورت اتوماتیک در ذهن ما حضور داره. ما دارای یک 'من' هستیم که در حال حاضر بصورت اتوماتیک در ذهن ما حضور داره. ما صاحب و مالک ذهنمون هستیم. و ما دارای حسی هستیم که تک تک ما داریم اون رو تجربه میکنیم -- و ما دارای حسی هستیم که تک تک ما داریم اون رو تجربه میکنیم -- نه فرد دیگری که در کنار شما نشسته. بنابراین برای اینکه یک ذهن هشیار داشته باشیم باید دارای یک مفهوم 'خویشتن' داخل ذهن هشیار باشیم. بنابراین یک ذهن هشیار، ذهنیه که مفهوم 'خویشتن' رو داخل خودش داره. این خویشتن درون، یک چشم انداز شخصی و فاعلی ای رو به ذهن معرفی میکنه، و ما فقط وقتی کاملا هشیار هستیم که این مفهوم 'خویشتن' در ذهن ما باشه. و ما فقط وقتی کاملا هشیار هستیم که این مفهوم 'خویشتن' در ذهن ما باشه. پس چیزهایی که برای حل این معما باید بدونیم، اینها هستند، مورد اول اینکه ذهن ها چطوری در داخل مغز قرار داده شده اند، و، مورد دوم اینکه، این 'خویشتن' ها چگونه ساخته شده اند.
Now the first part, the first problem, is relatively easy -- it's not easy at all -- but it is something that has been approached gradually in neuroscience. And it's quite clear that, in order to make minds, we need to construct neural maps. So imagine a grid, like the one I'm showing you right now, and now imagine, within that grid, that two-dimensional sheet, imagine neurons. And picture, if you will, a billboard, a digital billboard, where you have elements that can be either lit or not. And depending on how you create the pattern of lighting or not lighting, the digital elements, or, for that matter, the neurons in the sheet, you're going to be able to construct a map. This, of course, is a visual map that I'm showing you, but this applies to any kind of map -- auditory, for example, in relation to sound frequencies, or to the maps that we construct with our skin in relation to an object that we palpate.
حالا اولین قسمت، اولین مورد، تقریبا آسونه --اصلا هم آسون نیست -- حالا اولین قسمت، اولین مورد، تقریبا آسونه --اصلا هم آسون نیست -- ولی چیزیه که تدریجا در علم مغز و اعصاب برای حل کردنش سعی شده. و کاملا روشنه که، برای ساختن ذهن ها، لازمه که ما نقشه های عصبی بسازیم. بنابراین یک شبکه توری مانند، مثل این که الان دارم نشون میدم رو تصور کنید، و حالا در میان اون شبکه، اون صفحه دو بعدی، نورون های مغز رو تصور کنید. و حالا در میان اون شبکه، اون صفحه دو بعدی، نورون های مغز رو تصور کنید. و حالا در میان اون شبکه، اون صفحه دو بعدی، نورون های مغز رو تصور کنید. و اگر موافقید، یک بیلبورد، یک بیلبورد دیجیتالی رو تصور کنید، و اگر موافقید، یک بیلبورد، یک بیلبورد دیجیتالی رو تصور کنید، که روی آن چیزهایی وجود دارند که میتوانند یا روشن باشند یا خاموش. که روی آن چیزهایی وجود دارند که میتوانند یا روشن باشند یا خاموش. و براساس اینکه چطور الگوها را با استفاده از روشن و یا خاموش بودن آن وسایل دیجیتالی، و براساس اینکه چطور الگوها را با استفاده از روشن و یا خاموش بودن آن وسایل دیجیتالی، و براساس اینکه چطور الگوها را با استفاده از روشن و یا خاموش بودن آن وسایل دیجیتالی، یا، نورون هایی که روی آن صفحه وجود دارند، میتوان قادر به ساختن یک نقشه بود. البته، این نقشه ای که دارم به شما نشون میدم، یه نقشه بصریه، ولی این در مورد انواع نقشه ها صادقه -- برای مثال، نقشه های شنیداری، مربوط به فرکانس های صدا، یا مربوط به نقشه هایی که ما با پوستمون میسازیم که به جسمی که لمسش میکنیم مربوطه.
Now to bring home the point of how close it is -- the relationship between the grid of neurons and the topographical arrangement of the activity of the neurons and our mental experience -- I'm going to tell you a personal story. So if I cover my left eye -- I'm talking about me personally, not all of you -- if I cover my left eye, I look at the grid -- pretty much like the one I'm showing you. Everything is nice and fine and perpendicular. But sometime ago, I discovered that if I cover my left eye, instead what I get is this. I look at the grid and I see a warping at the edge of my central-left field.
حالا برای اینکه بتونیم این نکته رو بفهمیم که حالا برای اینکه بتونیم این نکته رو بفهمیم که رابطه بین شبکه نورون ها و چینش مکانی فعالیت های نورون ها رابطه بین شبکه نورون ها و چینش مکانی فعالیت های نورون ها و تجربه های روانی ما تا چه مقداری به همدیگه نزدیکه، و تجربه های روانی ما تا چه مقداری به همدیگه نزدیکه، من میخوام براتون یه داستان شخصی تعریف کنم. اگر من چشم سمت چپم رو بگیرم -- من دارم راجع به خودم صحبت میکنم، نه درباره شما -- اگر من چشم سمت چپم رو بگیرم، و به اون شکل شبکه ای نگاه کنم -- که شبیه به اونیه که دارم نشونتون میدم. همه چیز خوب و عالی و عمودی و قائمه است. ولی چند وقت پیش، من متوجه شدم که اگر من چشم سمت چپم رو بگیرم، بجاش اون چیزی که میبینم، اینطوریه. من به شبکه نگاه میکنم و یک تاب روی لبه ناحیه مرکزی-چپی ام میبینم. من به شبکه نگاه میکنم و یک تاب روی لبه ناحیه مرکزی-چپی ام میبینم.
Very odd -- I've analyzed this for a while. But sometime ago, through the help of an opthamologist colleague of mine, Carmen Puliafito, who developed a laser scanner of the retina, I found out the the following. If I scan my retina through the horizontal plane that you see there in the little corner, what I get is the following. On the right side, my retina is perfectly symmetrical. You see the going down towards the fovea where the optic nerve begins. But on my left retina there is a bump, which is marked there by the red arrow. And it corresponds to a little cyst that is located below. And that is exactly what causes the warping of my visual image.
خیلی عجیب -- من یه مدتی این رو بررسی کردم. ولی چند وقت پیش، به کمک یکی از همکاران متخصص چشم پزشک ام، کارمن پولیافیتو، که یک اسکنر لیزری برای شبکیه چشم ساخته، من چیزی رو متوجه شدم. اگر من شبکیه چشمم رو از طریق اون سطح افقی که شما میتونید اون گوشه ببینید اسکن کنم، اگر من شبکیه چشمم رو از طریق اون سطح افقی که شما میتونید اون گوشه ببینید اسکن کنم، نتیجه اسکن به این صورت خواهد شد. در طرف راست، شبکیه چشم من کاملا متقارنه. شما میتونید در قسمت فوویا (مرکز بینایی در شبکیه)، جایی که اعصاب بینایی شروع میشوند، فرورفتگی رو ببینید. ولی روی شبکیه چشم چپم یک برآمدگی وجود داره، که اونجا با یک فلش قرمز نشون داده شده. که مربوط به یک کیست که زیر اون قرار داره میشه. که مربوط به یک کیست که زیر اون قرار داره میشه. و اون دقیقا چیزیه که باعث تاب داشتن تصویری که من میبینم میشه. و اون دقیقا چیزیه که باعث تاب داشتن تصویری که من میبینم میشه.
So just think of this: you have a grid of neurons, and now you have a plane mechanical change in the position of the grid, and you get a warping of your mental experience. So this is how close your mental experience and the activity of the neurons in the retina, which is a part of the brain located in the eyeball, or, for that matter, a sheet of visual cortex. So from the retina you go onto visual cortex. And of course, the brain adds on a lot of information to what is going on in the signals that come from the retina. And in that image there, you see a variety of islands of what I call image-making regions in the brain. You have the green for example, that corresponds to tactile information, or the blue that corresponds to auditory information.
خب حالا به این فکر کنید: شبکه ای از نورون ها وجود دارند، و حالا یک تغییر مکانیکی در موقعیت شبکه قرار داره، و حالا یک تغییر مکانیکی در موقعیت شبکه قرار داره، و این باعث میشه که شکلی که در ذهن دیده میشه دچار اعوجاج بشه. بنابراین تجربه بصری ذهنی تا این حد به فعالیت نورون های شبکیه چشم نزدیکه، بنابراین تجربه بصری ذهنی تا این حد به فعالیت نورون های شبکیه چشم نزدیکه، بنابراین تجربه بصری ذهنی تا این حد به فعالیت نورون های شبکیه چشم نزدیکه، شبکیه چشم قسمتی از مغزه که داخل کره چشم قرار گرفته، یا، اصلا، صفحه ای از قشر بصریه. بنابراین از قسمت شبکیه به قسمت قشر بصری مربوط میشه. بنابراین از قسمت شبکیه به قسمت قشر بصری مربوط میشه. و البته که، مغز اطلاعات زیادی به سیگنال هایی که از شبکیه میرسه اضافه میکنه. و البته که، مغز اطلاعات زیادی به سیگنال هایی که از شبکیه میرسه اضافه میکنه. و البته که، مغز اطلاعات زیادی به سیگنال هایی که از شبکیه میرسه اضافه میکنه. و البته که، مغز اطلاعات زیادی به سیگنال هایی که از شبکیه میرسه اضافه میکنه. و شما در اون تصویر اونجا، جزیره های متنوعی میبینید که من اسمشون رو گذاشتم مناطق تصویر-سازی مغز. جزیره های متنوعی میبینید که من اسمشون رو گذاشتم مناطق تصویر-سازی مغز. برای مثال سبز که مربوط به اطلاعات لمسی هستند، برای مثال سبز که مربوط به اطلاعات لمسی هستند، یا آبی که مربوط به اطلاعات شنوایی هستند.
And something else that happens is that those image-making regions where you have the plotting of all these neural maps, can then provide signals to this ocean of purple that you see around, which is the association cortex, where you can make records of what went on in those islands of image-making. And the great beauty is that you can then go from memory, out of those association cortices, and produce back images in the very same regions that have perception. So think about how wonderfully convenient and lazy the brain is. So it provides certain areas for perception and image-making. And those are exactly the same that are going to be used for image-making when we recall information.
و اتفاق دیگری که میافته اینه که اون مناطق تصویر-سازی اونجا که طرح این نقشه های نورونی وجود داره، اونجا که طرح این نقشه های نورونی وجود داره، میتونن برای این اقیانوس بنفش که این اطراف میبینید سیگنال هایی فراهم کنند، میتونن برای این اقیانوس بنفش که این اطراف میبینید سیگنال هایی فراهم کنند، که قشر ارتباطی مغز هستند، قسمتی که اتفاقاتی که افتاده، در اون جزیره های تصویر-سازی بایگانی میشه. قسمتی که اتفاقاتی که افتاده، در اون جزیره های تصویر-سازی بایگانی میشه. و زیبایی بزرگ اینجاست که میشه از بخش حافظه مغز، و زیبایی بزرگ اینجاست که میشه از بخش حافظه مغز، به قسمت قشرهای ارتباطی رفت، و تصاویر رو دقیقا در بخش هایی که مشاهده شدن دوباره تولید کرد. و تصاویر رو دقیقا در بخش هایی که مشاهده شدن دوباره تولید کرد. بنابراین به این فکر کنید که مغز ما تا چه حد اعجاب برانگیزی راحت طلب و تنبله. بنابراین به این فکر کنید که مغز ما تا چه حد اعجاب برانگیزی راحت طلب و تنبله. مغز مناطق مشخصی رو برای درک و ساختن تصویر فراهم میکنه. مغز مناطق مشخصی رو برای درک و ساختن تصویر فراهم میکنه. و اونها دقیقا همون مناطقی هستند که وقتی اطلاعات رو به یاد میاوریم، برای تصویر سازی استفاده میشن. و اونها دقیقا همون مناطقی هستند که وقتی اطلاعات رو به یاد میاوریم، برای تصویر سازی استفاده میشن. و اونها دقیقا همون مناطقی هستند که وقتی اطلاعات رو به یاد میاوریم، برای تصویر سازی استفاده میشن.
So far the mystery of the conscious mind is diminishing a little bit because we have a general sense of how we make these images. But what about the self? The self is really the elusive problem. And for a long time, people did not even want to touch it, because they'd say, "How can you have this reference point, this stability, that is required to maintain the continuity of selves day after day?" And I thought about a solution to this problem. It's the following. We generate brain maps of the body's interior and use them as the reference for all other maps.
تا اینجا رمز و راز ذهن هشیار یه مقدار کمتر شد تا اینجا رمز و راز ذهن هشیار یه مقدار کمتر شد چون ما یک مفهوم کلی از اینکه چطوری این تصویرها رو میسازیم، داریم. چون ما یک مفهوم کلی از اینکه چطوری این تصویرها رو میسازیم، داریم. ولی مساله 'خویشتن' چی؟ 'خویشتن' واقعا مساله مشکلیه. و برای مدت طولانی ای، حتی هیچ کس نمیخواست سراغش بره، چون ممکن بود این رو بگن که، "ما چطور و چگونه دارای این اصل ارجاع، این ثبات، که برای حفظ کردن استمرار خویشتن خود نیاز داریم، هستیم؟" که برای حفظ کردن استمرار خویشتن خود نیاز داریم، هستیم؟" و من درباره راه حل این مشکل فکر کردم. به این صورته. ما از قسمت های داخلی بدن نقشه های مغزی تولید میکنیم ما از قسمت های داخلی بدن نقشه های مغزی تولید میکنیم و از اونها به عنوان مرجع برای همه نقشه های دیگه استفاده میکنیم.
So let me tell you just a little bit about how I came to this. I came to this because, if you're going to have a reference that we know as self -- the Me, the I in our own processing -- we need to have something that is stable, something that does not deviate much from day to day. Well it so happens that we have a singular body. We have one body, not two, not three. And so that is a beginning. There is just one reference point, which is the body. But then, of course, the body has many parts, and things grow at different rates, and they have different sizes and different people; however, not so with the interior. The things that have to do with what is known as our internal milieu -- for example, the whole management of the chemistries within our body are, in fact, extremely maintained day after day for one very good reason. If you deviate too much in the parameters that are close to the midline of that life-permitting survival range, you go into disease or death. So we have an in-built system within our own lives that ensures some kind of continuity. I like to call it an almost infinite sameness from day to day. Because if you don't have that sameness, physiologically, you're going to be sick or you're going to die. So that's one more element for this continuity.
خب بزارین یک کم راجع به اینکه چطوری به این نتیجه رسیدم بهتون بگم. من به این نتیجه رسیدم چون، اگر بخوایم مرجعی از اون چیزی که به عنوان 'خویشتن' میشناسیم-- اگر بخوایم مرجعی از اون چیزی که به عنوان 'خویشتن' میشناسیم-- این 'من'، در پردازش هایمان داشته باشیم -- ما به چیزی احتیاج داریم که ثابت باشه، چیزی باشه که روز به روز همش تغییر نکنه. چیزی باشه که روز به روز همش تغییر نکنه. خب این خیلی اتفاق میافته که ما یه بدن داریم. ما یک بدن داریم، نه دوتا، نه سه تا. و خب این آغازه. فقط یک نقطه مرجع وجود داره، که بدنمونه. ولی بعدش، البته که، این بدن اعضاء زیادی داره، و عضوها با سرعت های مختلفی رشد میکنند، و آنها اندازه های مختلفی دارند و آدم های مختلف; اگرچه، بخش داخلی اینطور نیست. اون چیزهایی که به یه قسمت در درون ما، که به قلمرو داخلی ما معروفه مربوطند -- اون چیزهایی که به یه قسمت در درون ما، که به قلمرو داخلی ما معروفه مربوطند -- برای مثال، کل قسمت مدیریت مواد شیمیایی درون بدن ما برای مثال، کل قسمت مدیریت مواد شیمیایی درون بدن ما در واقع، روز به روز، برای یک دلیل خوب، به شدت نگهداری میشن. در واقع، روز به روز، برای یک دلیل خوب، به شدت نگهداری میشن. در واقع، روز به روز، برای یک دلیل خوب، به شدت نگهداری میشن. اگر تغییرات زیادی در پارامترهایی که به حد وسط اگر تغییرات زیادی در پارامترهایی که به حد وسط اگر تغییرات زیادی در پارامترهایی که به حد وسط محدوده ای که بقا برای زندگی امکان پذیره، صورت بگیره، فرد مریض میشه یا میمیره. بنابراین ما یک سیستم داخلی درون زندگیمون داریم بنابراین ما یک سیستم داخلی درون زندگیمون داریم که یه جورایی دوام و استمرار رو تضمین میکنه. من دوست دارم اسمش رو 'یک یکنواختی تقریبا بی نهایت در طول روزگار بگذارم.♪ چون اگر فردی اون یکنواختی رو از نظر فیزیولوژیکی نداشته باشه، مریض میشه یا میمیره. پس این یکی دیگه از اصل ها، برای برقراری این استمراره.
And the final thing is that there is a very tight coupling between the regulation of our body within the brain and the body itself, unlike any other coupling. So for example, I'm making images of you, but there's no physiological bond between the images I have of you as an audience and my brain. However, there is a close, permanently maintained bond between the body regulating parts of my brain and my own body.
و مورد آخر اینه که رابطه جدانشدنی ای بین تنظیم بدن ما در داخل مغزمون و خود بدنمون وجود داره، اینه که رابطه جدانشدنی ای بین تنظیم بدن ما در داخل مغزمون و خود بدنمون وجود داره، اینه که رابطه جدانشدنی ای بین تنظیم بدن ما در داخل مغزمون و خود بدنمون وجود داره، برخلاف دیگر رابطه ها. برای مثال، من از شما تصاویری رو میسازم، ولی رابطه فیزیولوژیکی ای بین تصاویری که من از شما به عنوان حاضرین دارم ولی رابطه فیزیولوژیکی ای بین تصاویری که من از شما به عنوان حاضرین دارم و مغز من وجود نداره. اما، یک رابطه نزدیک و پایدار بین بدن من که قسمت هایی از مغز من رو تنظیم میکنه، اما، یک رابطه نزدیک و پایدار بین بدن من که قسمت هایی از مغز من رو تنظیم میکنه، و بدن خود من وجود داره.
So here's how it looks. Look at the region there. There is the brain stem in between the cerebral cortex and the spinal cord. And it is within that region that I'm going to highlight now that we have this housing of all the life-regulation devices of the body. This is so specific that, for example, if you look at the part that is covered in red in the upper part of the brain stem, if you damage that as a result of a stroke, for example, what you get is coma or vegetative state, which is a state, of course, in which your mind disappears, your consciousness disappears. What happens then actually is that you lose the grounding of the self, you have no longer access to any feeling of your own existence, and, in fact, there can be images going on, being formed in the cerebral cortex, except you don't know they're there. You have, in effect, lost consciousness when you have damage to that red section of the brain stem.
پس قیافه اش اینطوریه. به این قسمت نگاه کنید. اون بخش ساقه مغزه که بین مخچه و ستون فقرات قرار داره. اون بخش ساقه مغزه که بین مخچه و ستون فقرات قرار داره. و داخل اون ناحیه، که الان میخوام براتون مشخص اش کنم و داخل اون ناحیه، که الان میخوام براتون مشخص اش کنم قسمتیه که جایگاه همه وسایلیه که بدن رو تنظیم میکنند. قسمتیه که جایگاه همه وسایلیه که بدن رو تنظیم میکنند. قسمتیه که جایگاه همه وسایلیه که بدن رو تنظیم میکنند. این انقدر مشخصه که برای مثال، اگر به اون قسمت که با رنگ قرمز مشخص شده نگاهی بندازید در قسمت بالایی بخش ساقه مغز، اگر اون قسمت برای مثال به دلیل سکته آسیب ببینه، طرف به کما یا وضعیت زندگی گیاهی میره، طرف به کما یا وضعیت زندگی گیاهی میره، که البته، موقعیتیه که ذهن فرد از بین میره، که البته، موقعیتیه که ذهن فرد از بین میره، هشیاری اش از بین میره. اتفاقی که در واقع میافته اینه که طرف اساس 'خویشتن' اش رو از دست میده، طرف هیچ دسترسی ای به احساس وجود داشتن خودش نداره، در واقع، ممکنه تصاویری در مخچه شکل بگیره، در واقع، ممکنه تصاویری در مخچه شکل بگیره، ولی طرف ازشون خبری نداره. در نتیجه، اگر اون قسمت قرمز رنگ از مغز آسیب ببینه، طرف هشیاری اش رو از دست میده. در نتیجه، اگر اون قسمت قرمز رنگ از مغز آسیب ببینه، طرف هشیاری اش رو از دست میده.
But if you consider the green part of the brain stem, nothing like that happens. It is that specific. So in that green component of the brain stem, if you damage it, and often it happens, what you get is complete paralysis, but your conscious mind is maintained. You feel, you know, you have a fully conscious mind that you can report very indirectly. This is a horrific condition. You don't want to see it. And people are, in fact, imprisoned within their own bodies, but they do have a mind. There was a very interesting film, one of the rare good films done about a situation like this, by Julian Schnabel some years ago about a patient that was in that condition.
ولی اگر اون بخش سبز رنگ از ساقه مغز آسیب ببینه، اتفاقی مثل حالت قبل نخواهد افتاد. به این اندازه مشخصه. حالا اون قسمت سبز تشکیل دهنده ساقه مغز، اگر آسیب ببینه، که معمولا این اتفاق میافته، طرف فلج کامل میشه، ولی ذهن هشیارش باقی میمونه. طرف حس میکنه، میدونه، کاملا یک ذهن هشیار داره که میتونه خیلی دقیق گزارش بده. این یه موقعیت خیلی ناگواره. بهتره نبینیدش. و افراد در واقع در بدن خودشون زندانی هستند، و افراد در واقع در بدن خودشون زندانی هستند، ولی ذهن شون کار میکنه. یه فیلم جالب بود، یکی از اونایی که به ندرت خوب روش کار شده بود یه فیلم جالب بود، یکی از اونایی که به ندرت خوب روش کار شده بود که درباره یه موقعیت شبیه به این بود، جولیان اشنابل چند سال پیش اون رو در باره یه مریض که در همچین موقعیتی بود، ساخته بود. جولیان اشنابل چند سال پیش اون رو در باره یه مریض که در همچین موقعیتی بود، ساخته بود.
So now I'm going to show you a picture. I promise not to say anything about this, except this is to frighten you. It's just to tell you that in that red section of the brain stem, there are, to make it simple, all those little squares that correspond to modules that actually make brain maps of different aspects of our interior, different aspects of our body. They are exquisitely topographic and they are exquisitely interconnected in a recursive pattern. And it is out of this and out of this tight coupling between the brain stem and the body that I believe -- and I could be wrong, but I don't think I am -- that you generate this mapping of the body that provides the grounding for the self and that comes in the form of feelings -- primordial feelings, by the way.
حالا میخوام بهتون یه عکس نشون بدم قول میدم راجع به این عکس هیچ چیزی بهتون نمیگم، فقط اینکه شما رو خواهد ترسوند. فقط بهتون میگم که در اون قسمت قرمز رنگ بخش ساقه مغز، فقط بهتون میگم که در اون قسمت قرمز رنگ بخش ساقه مغز، برای اینکه ساده بهتون بگم، همه اون بخش های کوچکی هستند که به واحدهایی که در واقع نقشه های مغزی از جنبه های مختلف درون ما، در واقع نقشه های مغزی از جنبه های مختلف درون ما، و جنبه های مختلف بدن ما رو میسازند، مربوط میشوند. آنها بسیار عالی جایگذاری شده اند و به صورت بدیع ای در یک الگوی بازگشتی به همدیگه متصل هستند. و به صورت بدیع ای در یک الگوی بازگشتی به همدیگه متصل هستند. و بخاطر این وابستگی نزدیک بین ساقه مغز و بدنه که من معتقدم -- و بخاطر این وابستگی نزدیک بین ساقه مغز و بدنه که من معتقدم -- و ممکنه در اشتباه باشم، ولی فکر نکنم -- و ممکنه در اشتباه باشم، ولی فکر نکنم -- که نقشه های بدن فرد ساخته میشه که اساس 'خویشتن' رو برای او فراهم میکنه که نقشه های بدن فرد ساخته میشه که اساس 'خویشتن' رو برای او فراهم میکنه و به صورت احساسات خودش رو نشون میده -- احساسی که اساسی و دیرینه است.
So what is the picture that we get here? Look at "cerebral cortex," look at "brain stem," look at "body," and you get the picture of the interconnectivity in which you have the brain stem providing the grounding for the self in a very tight interconnection with the body. And you have the cerebral cortex providing the great spectacle of our minds with the profusion of images that are, in fact, the contents of our minds and that we normally pay most attention to, as we should, because that's really the film that is rolling in our minds. But look at the arrows. They're not there for looks. They're there because there's this very close interaction. You cannot have a conscious mind if you don't have the interaction between cerebral cortex and brain stem. You cannot have a conscious mind if you don't have the interaction between the brain stem and the body.
حالا توی این عکسی که اینجا میبینیم چی هست؟ به "قشر مخچه" مغز نگاه کنید، به "ساقه مغز" نگاه کنید، به "بدن" نگاه کنید، به "قشر مخچه" مغز نگاه کنید، به "ساقه مغز" نگاه کنید، به "بدن" نگاه کنید، و شما تصویری از اتصالات داخلی بدست میاورید که میبینید ساقه مغز اساس و پایه 'خویشتن' رو با رابطه ای جدا نشدنی با بدن، فراهم میکنه. که میبینید ساقه مغز اساس و پایه 'خویشتن' رو با رابطه ای جدا نشدنی با بدن، فراهم میکنه. و شما قشر مخچه رو میبینید که منظره و دیدگاه فوق العاده زهن ما رو با استفاده از تصاویر فراوانی که در واقع محتویات ذهن ما هستند فراهم میکنه با استفاده از تصاویر فراوانی که در واقع محتویات ذهن ما هستند فراهم میکنه و معمولا ما بیشتر حواسمون رو به اون تصاویر میدیم، و باید هم اینکار رو بکینم، چون اونها در واقع فیلمی هستند که داخل مغز ما در حال پخش شدن هستند. و باید هم اینکار رو بکینم، چون اونها در واقع فیلمی هستند که داخل مغز ما در حال پخش شدن هستند. ولی به اون فلش ها نگاه کنید. اونها برای خوشگلی اونجا نیستن. اونها بخاطر این این فعل و انفعال نزدیک و فشرده اونجا وجود دارند. شما یک ذهن هشیار نخواهید داشت اگر این کنش و واکنش ها بین قشر مخچه و ساقه مغز رو نداشته باشید. اگر این کنش و واکنش ها بین قشر مخچه و ساقه مغز رو نداشته باشید. شما یک ذهن هشیار نخواهید داشت اگر کنش و واکنش بین ساقه مغز و بدن رو نداشته باشید. اگر کنش و واکنش بین ساقه مغز و بدن رو نداشته باشید.
Another thing that is interesting is that the brain stem that we have is shared with a variety of other species. So throughout vertebrates, the design of the brain stem is very similar to ours, which is one of the reasons why I think those other species have conscious minds like we do. Except that they're not as rich as ours, because they don't have a cerebral cortex like we do. That's where the difference is. And I strongly disagree with the idea that consciousness should be considered as the great product of the cerebral cortex. Only the wealth of our minds is, not the very fact that we have a self that we can refer to our own existence, and that we have any sense of person.
موضوع دیگه ای که جالب توجهه اینه که ساقه مغزی که ما دارای اون هستیم بین موجودات مختلف دیگه ای مشترکه. بنابراین در میان همه مهره داران، طراحی ساقه مغز خیلی شبیه به ما است، که به نظر من یکی از دلایلیه که اون موجودات هم مثل ما ذهن هشیار دارن. با این تفاوت که مال اونا به اندازه ما غنی و کامل نیست، چون اونها مثل ما قشر مخچه مغز را ندارند. فرقش اونجاست. و من به شدت با این ایده که هشیاری باید به عنوان محصول بزرگ مخچه دیده بشه مخالفم. و من به شدت با این ایده که هشیاری باید به عنوان محصول بزرگ مخچه دیده بشه مخالفم. و من به شدت با این ایده که هشیاری باید به عنوان محصول بزرگ مخچه دیده بشه مخالفم. فقط سرمایه و وجود داشتن ذهن ما محصول مخچه است، نه این واقعیت که ما دارای 'خویشتن' هستیم که میتونیم اون رو به وجود داشتنمون ارجاع بدیم، که میتونیم اون رو به وجود داشتنمون ارجاع بدیم، و حسی از فرد بودن رو حس کنیم.
Now there are three levels of self to consider -- the proto, the core and the autobiographical. The first two are shared with many, many other species, and they are really coming out largely of the brain stem and whatever there is of cortex in those species. It's the autobiographical self which some species have, I think. Cetaceans and primates have also an autobiographical self to a certain degree. And everybody's dogs at home have an autobiographical self to a certain degree. But the novelty is here.
حالا میتونیم سه سطح از 'خویشتن' را در نظر بگیریم -- دلالتی، ذاتی و شرح حالی. دوتای اولی بین خیلی، خیلی از موجودات دیگه شریک هستن، دوتای اولی بین خیلی، خیلی از موجودات دیگه شریک هستن، و بیشتر محصول ساقه مغز و دیگر قشرهای مغزی در اون موجودات هستند. و بیشتر محصول ساقه مغز و دیگر قشرهای مغزی در اون موجودات هستند. و بیشتر محصول ساقه مغز و دیگر قشرهای مغزی در اون موجودات هستند. خویشتن شرح حالی اونیه که من معتقدم بعضی از موجودات دارا هستند. خویشتن شرح حالی اونیه که من معتقدم بعضی از موجودات دارا هستند. آببازسانان و نخستینیان هم تا اندازه ای دارای خویشتن شرح حالی هستند. آببازسانان و نخستینیان هم تا اندازه ای دارای خویشتن شرح حالی هستند. و همه سگ هایی که افراد توی خونه شون دارن تا اندازه ای دارای خویشتن شرح حالی هستند. ولی مساله نوظهور اینجاست.
The autobiographical self is built on the basis of past memories and memories of the plans that we have made; it's the lived past and the anticipated future. And the autobiographical self has prompted extended memory, reasoning, imagination, creativity and language. And out of that came the instruments of culture -- religions, justice, trade, the arts, science, technology. And it is within that culture that we really can get -- and this is the novelty -- something that is not entirely set by our biology. It is developed in the cultures. It developed in collectives of human beings. And this is, of course, the culture where we have developed something that I like to call socio-cultural regulation.
خویشتن شرح حالی بر پایه خاطرات گذشته خویشتن شرح حالی بر پایه خاطرات گذشته و خاطرات کارهایی که انجام دادیم ساخته شده; اون زندگی گذشته و انتظار کشیدن و پیش بینی برای آینده است. و خویشتن شرح حالی از حافظه گسترده، استدلال کردن، خیال و تصور، قوه ابتکار و زبان استفاده کرده. از حافظه گسترده، استدلال کردن، خیال و تصور، قوه ابتکار و زبان استفاده کرده. و از نتیجه اون ابزار فرهنگ، دین ها، عدالت، و از نتیجه اون ابزار فرهنگ، دین ها، عدالت، تجارت، هنرها، علم، تکنولوژی رو بوجود آورده. و با استفاده از اون فرهنگه که ما واقعا میتونیم -- و اینه که نوظهوره -- که ما واقعا میتونیم -- و اینه که نوظهوره -- چیزی رو به دست بیاریم که کاملا توسط بیولوژی به ما دیکته نشده. اون داخل فرهنگ ها ایجاد شده. اون داخل اجتماعی از انسان ها تولید شده. و البته این، فرهنگه که ما با استفاده از اون چیزی رو که من مایلم اون رو آیین نامه های اجتماعی-فرهنگی بنامم، تولید کردیم. چیزی رو که من مایلم اون رو آیین نامه های اجتماعی-فرهنگی بنامم، تولید کردیم.
And finally, you could rightly ask, why care about this? Why care if it is the brain stem or the cerebral cortex and how this is made? Three reasons. First, curiosity. Primates are extremely curious -- and humans most of all. And if we are interested, for example, in the fact that anti-gravity is pulling galaxies away from the Earth, why should we not be interested in what is going on inside of human beings?
و در انتها، ممکنه شما این سوال رو بپرسید، که چرا باید این مساله برامون مهم باشه؟ و در انتها، ممکنه شما این سوال رو بپرسید، که چرا باید این مساله برامون مهم باشه؟ چرا باید برامون مهم باشه که توی ساقه مغزه یا توی قشر مخچه است و چطوری ساخته شده؟ سه دلیل داره. اول، کنجکاوی. نخستینیان به شدت کنجکاو هستند -- و انسانها از همه بیشتر. و اگر برای مثال ما علاقمند به این واقعیت هستیم که نیروی خلاف جاذبه و اگر برای مثال ما علاقمند به این واقعیت هستیم که نیروی خلاف جاذبه داره کهکشان ها رو از سیاره زمین دورتر میکنه، چرا نباید به اتفاقاتی که درون بدن ما انسانها میافته علاقمند نباشیم؟ چرا نباید به اتفاقاتی که درون بدن ما انسانها میافته علاقمند نباشیم؟
Second, understanding society and culture. We should look at how society and culture in this socio-cultural regulation are a work in progress. And finally, medicine. Let's not forget that some of the worst diseases of humankind are diseases such as depression, Alzheimer's disease, drug addiction. Think of strokes that can devastate your mind or render you unconscious. You have no prayer of treating those diseases effectively and in a non-serendipitous way if you do not know how this works. So that's a very good reason beyond curiosity to justify what we're doing, and to justify having some interest in what is going on in our brains.
دوم، درک و فهمیدن جامعه و فرهنگ. ما باید ببینیم جامعه و فرهنگ در این آیین نامه های اجتماعی-فرهنگی چگونه در حال پیشرفت هستند. ما باید ببینیم جامعه و فرهنگ در این آیین نامه های اجتماعی-فرهنگی چگونه در حال پیشرفت هستند. ما باید ببینیم جامعه و فرهنگ در این آیین نامه های اجتماعی-فرهنگی چگونه در حال پیشرفت هستند. ما باید ببینیم جامعه و فرهنگ در این آیین نامه های اجتماعی-فرهنگی چگونه در حال پیشرفت هستند. و در نهایت، دارو. نباید فراموش کنیم که بعضی از وخیم ترین بیماری های نوع انسان نباید فراموش کنیم که بعضی از وخیم ترین بیماری های نوع انسان بیماری هایی مثل افسردگی، آلزایمر، اعتیاد به مواد مخدر هستند. بیماری هایی مثل افسردگی، آلزایمر، اعتیاد به مواد مخدر هستند. به سکته فکر کنید که میتونه ذهن رو ویران و فرد رو بی هوش کنه. به سکته فکر کنید که میتونه ذهن شما رو ویران، شما رو بی هوش کنه. هیچ شانسی برای درمان موثر اون بیماری ها از راه های معمول هیچ شانسی برای درمان موثر اون بیماری ها از راه های معمول هیچ شانسی برای درمان موثر اون بیماری ها از راه های معمول وجود نخواهد داشت اگر ندونیم که اون چطوری کار میکنه. بنابراین دلیل خیلی خوبی، فرای کنجکاویه بنابراین دلیل خیلی خوبی، فرای کنجکاویه که کاری که داریم میکنیم رو توجیه کنیم، و علاقمندی مون رو به اینکه توی مغزهامون چی میگذره توجیه کنیم.
Thank you for your attention.
از شما بخاطر توجهتون تشکر میکنم.
(Applause)
(تشویق حاضرین)