As a student of adversity, I've been struck over the years by how some people with major challenges seem to draw strength from them. And I've heard the popular wisdom that that has to do with finding meaning. And for a long time, I thought the meaning was out there, some great truth waiting to be found.
به عنوان کسی که با ناملایمات زیادی دست و پنجه نرم کرده، در طی سالها با این موضوع برخورد کرده ام که چگونه برخی افراد با چالشهایی عمده در زندگی انگار از مشکلات و چالش ها نیرو می گیرند، و این گفته حکیمانه را هم شنیده ام که می گوید که این فرایند در نتیجه یافتن معنا است. و برای مدت زیادی فکر می کردم که این معنا جایی در همین نزدیکی است، حقیقتی ناب، که منتظر است تا کشف شود.
But over time, I've come to feel that the truth is irrelevant. We call it "finding meaning," but we might better call it "forging meaning."
اما با گذشت زمان، احساس کردم که حقیقت امری است بی ربط. ما آن را یافتن معنا می نامیم، اما شاید بهتر باشد آن را جعل معنا نامید.
My last book was about how families manage to deal with various kinds of challenging or unusual offspring. And one of the mothers I interviewed, who had two children with multiple severe disabilities, said to me, "People always give us these little sayings like, 'God doesn't give you any more than you can handle.' But children like ours are not preordained as a gift. They're a gift because that's what we have chosen."
تازه ترین کتابم درباره این است که چطور خانواده ها از پس رویارویی با انواع دشواری هایی برمی آیند که ناشی از داشتن کودکان غیرعادی یا چالش برانگیز است، یکی از مادرانی که با او گفت وگو داشتم، دو فرزند بامعلولیتهای شدید چندگانه داشت، به من گفت: «مردم همیشه چیزهای گذرایی به ما می گویند مثلا، 'خداوند چیزی به آدم نمی دهد که فراتر از قدرتش باشد' اما کودکانی مانند کودکان ما قرار نبوده هدیه الهی باشند. آنها هدیه الهی هستند چون ما اینطور انتخاب کرده ایم.»
We make those choices all our lives. When I was in second grade, Bobby Finkel had a birthday party and invited everyone in our class but me. My mother assumed there had been some sort of error, and she called Mrs. Finkel, who said that Bobby didn't like me and didn't want me at his party. And that day, my mom took me to the zoo and out for a hot fudge sundae. When I was in seventh grade, one of the kids on my school bus nicknamed me "Percy," as a shorthand for my demeanor. And sometimes, he and his cohort would chant that provocation the entire school bus ride, 45 minutes up, 45 minutes back: "Percy! Percy! Percy! Percy!" When I was in eighth grade, our science teacher told us that all male homosexuals develop fecal incontinence because of the trauma to their anal sphincter. And I graduated high school without ever going to the cafeteria, where I would have sat with the girls and been laughed at for doing so, or sat with the boys, and been laughed at for being a boy who should be sitting with the girls.
ما در تمام طول زندگی، چنین انتخابهایی می کنیم. وقتی کلاس دوم بودم، بابی فینکل جشن تولد گرفت و همه بچه های کلاس را دعوت کرد، به جز من. مادرم فکر کرد حتما اشتباهی صورت گرفته، و به خانم فینکل تلفن زد، مادرش گفت که بابی من را دوست ندارد و نمی خواهد که من در مهمانی اش باشم. آن روز مادرم مرا به باغ وحش برد و برایم بستنی با سس شکلات داغ خرید . وقتی کلاس هفتم بودم، یکی از بچه ها در سرویس اتوبوس مدرسه اسم من را گذاشت "پرسی" که عنوانی بود برگرفته از رفتار و کردار من، و گاهی او و رفقایش این کلمه تحریک آمیز را سر می دادند در تمامی مسیر اتوبوس مدرسه ۴۵ دقیقه رفت و ۴۵ دقیقه برگشت، "پرسی! پرسی! پرسی!" وقتی کلاس هشتم بودم، معلم علوم مان گفت که همه مردان همجنسگرا به بیماری بی اختیاری دفع دچار می شوند به خاطر ضرباتی که به اسفنکتر مقعدشان وارد می شود. من از دبیرستان فارغ التحصیل شدم بدون آن که حتی یک بار به کافه تریای مدرسه رفته باشم، تا با دختران بنشینم و به این خاطر مورد استهزا قرار بگیرم، و یا با پسرها بنشینم و به خاطر پسر بودن هدف خنده و استهزا قرار بگیرم پسری که می بایستی با دختران نشست و برخاست کند.
I survived that childhood through a mix of avoidance and endurance. What I didn't know then and do know now, is that avoidance and endurance can be the entryway to forging meaning. After you've forged meaning, you need to incorporate that meaning into a new identity. You need to take the traumas and make them part of who you've come to be, and you need to fold the worst events of your life into a narrative of triumph, evincing a better self in response to things that hurt.
دوران کودکی را سپری کردم با ترکیبی از پرهیز و تحمل. چیزی که آن روز نمی دانستم، و امروز می دانم، این است که پرهیز و بردباری می تواند راه ورود به جعل معنا باشد. آدم بعد از این که جعل معنا می کند، باید آن معنا را در هویتی نو درهم بیآمیزد. آدم لازم است صدمات روحی را بگیرد و آن را تبدیل کند به بخشی از کسی که به آن تبدیل شده، و آدم باید بدترین وقایع زندگیاش را بچپاند در روایتی از پیروزی و موفقیت، ارائه یک خویشتن بهتر در واکنش به ناملایمات آزاردهنده.
One of the other mothers I interviewed when I was working on my book had been raped as an adolescent, and had a child following that rape, which had thrown away her career plans and damaged all of her emotional relationships. But when I met her, she was 50, and I said to her, "Do you often think about the man who raped you?" And she said, "I used to think about him with anger, but now only with pity." And I thought she meant pity because he was so unevolved as to have done this terrible thing. And I said, "Pity?" And she said, "Yes, because he has a beautiful daughter and two beautiful grandchildren, and he doesn't know that, and I do. So as it turns out, I'm the lucky one."
یکی دیگر از مادرانی که زمان کار کردن روی کتابم کار با او مصاحبه کردم در بزرگسالی مورد تجاوز قرار گرفته بود، و بعد از آن تجاوز بچه دار شد، رویدادی که برنامه های حرفه ای اش را یکسره نابود کرد و تمامی روابط عاطفی اش را ویران ساخت. اما وقتی که ملاقاتش کردم، ۵۰ ساله بود، به او گفتم، «به مردی که بهت تجاوز کرد زیاد فکر می کنی؟» او گفت:«قبلا با عصبانیت به او فکر می کردم، اما حالا فقط دلم برایش می سوزد.» و من فکر کردم او دلش برای مرد متجاوز می سوخت چرا که آن مرد آن قدر تکامل نایافته بود که مرتکب چنین عمل وحشتناکی شده بود. گفتم: «دلسوزی؟» و او گفت: «بله، چون یک دختر نازنین و دو نوه زیبا دارد و خودش خبر ندارد، اما من این را می دانم. بنابراین این طور که پیداست، این وسط آدم خوشبخت من هستم. »
Some of our struggles are things we're born to: our gender, our sexuality, our race, our disability. And some are things that happen to us: being a political prisoner, being a rape victim, being a Katrina survivor. Identity involves entering a community to draw strength from that community, and to give strength there, too. It involves substituting "and" for "but" -- not "I am here but I have cancer," but rather, "I have cancer and I am here."
برخی کشمکش ها با ما متولد می شوند: جنسیت ما، گرایش جنسی ما، نژاد ما، معلولیت ما. و برخی دیگر برایمان اتفاق می افتند: مثل این که آدم زندانی سیاسی یا قربانی تجاوز شود، یا از طوفان کاترینا جان بدر ببرد. هویت دربرگیرنده ورود به یک جامعه گرفتن قدرت از آن جامعه، و نیز قدرت دادن به آن جامعه است. هویت شامل جایگزین کردن «و» به جای «اما» است-- نه این که «اینجا هستم اما سرطان دارم،» بلکه به جایش بگوییم، «سرطان دارم و اینجا هستم.»
When we're ashamed, we can't tell our stories, and stories are the foundation of identity. Forge meaning, build identity. Forge meaning and build identity. That became my mantra. Forging meaning is about changing yourself. Building identity is about changing the world. All of us with stigmatized identities face this question daily: How much to accommodate society by constraining ourselves, and how much to break the limits of what constitutes a valid life? Forging meaning and building identity does not make what was wrong right. It only makes what was wrong precious.
وقتی خجالت زده هستیم، نمی توانیم داستانمان را بگوییم، و داستان ها بنیان هویت هستند. جعل معنا کن، هویت بساز، جعل معنا کن و هویت بساز. این جمله ذکر من است. جعل معنا یعنی تغییر دادن خویشتن. هویت سازی یعنی تغییر دادن جهان. همه مایی که هویت شرم آور داریم هر روزه با این پرسش مواجهیم: چقدر در خدمت جامعه باشیم با مقید کردن خودمان، و تا چه حد بشکنیم قید و بندهای آنچه که یک زندگی معتبر را تشکیل می دهد؟ جعل معنا و هویت سازی غلط را درست نمی کند. بلکه فقط غلط را باارزش می کند.
In January of this year, I went to Myanmar to interview political prisoners, and I was surprised to find them less bitter than I'd anticipated. Most of them had knowingly committed the offenses that landed them in prison, and they had walked in with their heads held high, and they walked out with their heads still held high, many years later. Dr. Ma Thida, a leading human rights activist who had nearly died in prison and had spent many years in solitary confinement, told me she was grateful to her jailers for the time she had had to think, for the wisdom she had gained, for the chance to hone her meditation skills. She had sought meaning and made her travail into a crucial identity. But if the people I met were less bitter than I'd anticipated about being in prison, they were also less thrilled than I'd expected about the reform process going on in their country. Ma Thida said, "We Burmese are noted for our tremendous grace under pressure, but we also have grievance under glamour." She said, "And the fact that there have been these shifts and changes doesn't erase the continuing problems in our society that we learned to see so well while we were in prison."
در ژانویه امسال، برای مصاحبه با زندانیان سیاسی به میانمار رفتم، حیرت کردم از این که وضع آنان به تلخی آنچه پیش بینی می کردم نبود. بیشتر آنان آگاهانه مرتکب تخلفاتی شده بودند که پایشان را به زندان کشاند، آنها با سربلند به زندان قدم گذاشته بودند، و وقتی زندان را ترک می کردند سرشان را همچنان بالا می گرفتند، سالهای سال بعد. دکتر ما تیدا، یک فعال حقوق بشر پیشرو، که در زندان تا پای مرگ رفته بود و سال ها در سلول انفرادی نگهداری شده بود، به من گفت که از کسانی که او را اسیر کردند ممنون است به خاطر زمانی که در اختیارش قرار گرفت تا فکر کند، به خاطر خردی که کسب کرده بود، به خاطر فرصتی که برای تقویت مهارت مدیتیشن یافته بود. او معنا را جست و جو کرده بود و مشقاتش را به هویتی حیاتی بدل کرد. اما اگر آدم هایی که دیدم کمتر از انتظار من تلخ بودند درباره بودن در زندان، شور و شوقشان نیز کمتر از حد انتظارم بود درباره روند اصلاحاتی که در کشورشان جریان داشت. ما تیدا گفت، «ما برمه ای ها معروفیم به خاطر رضایت و متانتی که زیر فشار از خود نشان می دهیم، ولی نارضایی تحت شکوفایی نیز از خصايل دیگر ماست.» او گفت: «این حقیقت که چنین تغییرات و اصلاحاتی رخ داده تداوم مشکلات را در جامعه ما حل نمی کند مشکلاتی که یاد گرفتیم به خوبی ببینیم وقتی که در زندان بودیم.»
I understood her to be saying that concessions confer only a little humanity where full humanity is due; that crumbs are not the same as a place at the table. Which is to say, you can forge meaning and build identity and still be mad as hell.
و دریافتم که می گفت که پذیرش تنها کمی انسانیت اعطاء می کند، وقتی که انسانیت تمام و کمال مورد مطالبه است، و گرفتن خرده ریزه نان و غذا شباهتی به نشستن سر سفره ندارد، به این معنی که آدم می تواند جعل معنا کند و هویت سازی کند، و در عین حال از عصبانیت در حال انفجار باشد.
I've never been raped, and I've never been in anything remotely approaching a Burmese prison. But as a gay American, I've experienced prejudice and even hatred, and I've forged meaning and I've built identity, which is a move I learned from people who had experienced far worse privation than I've ever known. In my own adolescence, I went to extreme lengths to try to be straight. I enrolled myself in something called "sexual surrogacy therapy," in which people I was encouraged to call doctors prescribed what I was encouraged to call exercises with women I was encouraged to call surrogates, who were not exactly prostitutes but who were also not exactly anything else.
من مورد تجاوز قرار نگرفته ام، و هرگز در جایی نبوده ام که کوچکترین شباهتی داشته باشد به زندان برمه، اما به عنوان یک همجنسگرای آمریکایی، تعصب و حتی تنفر را تجربه کرده ام، و جعل معنا کرده ام و هویت ساخته ام، که عملی است که از افرادی یادگرفتم که خود محرومیت هایی را تجربه کرده بودند فراتر از آنچه که در فهم من باشد. در دوران بلوغم، همه کار کردم تا دگرجنس خواه باشم. در جایی ثبت نام کردم به نام درمان جایگزینی جنسی، که در آن آدم هایی که من مجبور بودم دکتر خطابشان کنم چیزی را به من تجویز کرده بودند که باید تمرین خطاب می کردم همراه با زنانی که مجبور بودم اسمشان را بگذارم جایگزین، زنانی که دقیقا روسپی نبودند اما دقیقا هیچ چیز دیگری هم غیر از آن نبودند.
(Laughter)
(خنده حاضران)
My particular favorite was a blonde woman from the Deep South who eventually admitted to me that she was really a necrophiliac, and had taken this job after she got in trouble down at the morgue.
آدم محبوبم زنی بلوند از اهالی جنوب ایالات متحده بود که آخرسر پیش من اعتراف کرد که نکروفیل (علاقمند به سکس با اجساد) است و این شغل را پس از آن گرفته که در یک غسالخانه مشتش باز شده.
(Laughter)
(خنده حاضران)
These experiences eventually allowed me to have some happy physical relationships with women, for which I'm grateful. But I was at war with myself, and I dug terrible wounds into my own psyche.
این تجربه ها در نهایت به من این امکان را داد تا با زنان برخی روابط شاد فیزیکی داشته باشم، که به خاطرشان سپاسگزار هستم، اما با خودم در جنگ بودم، و بر روح و روان خودم زخم هایی عمیق زدم.
We don't seek the painful experiences that hew our identities, but we seek our identities in the wake of painful experiences. We cannot bear a pointless torment, but we can endure great pain if we believe that it's purposeful. Ease makes less of an impression on us than struggle. We could have been ourselves without our delights, but not without the misfortunes that drive our search for meaning. "Therefore, I take pleasure in infirmities," St. Paul wrote in Second Corinthians, "for when I am weak, then I am strong."
ما تجربیات دردناکی را جست و جو نمی کنیم که هویتمان را شکل دهند، بلکه در جست و جوی هویتمان هستیم در سایه تجربیات دردناک. ما نمی توانیم یک عذاب بی معنا را تاب آوریم، اما می توانیم یک درد عظیم را تحمل کنیم اگر که بدانیم مفهوم و هدفی پشت آن است. فراغت تاثیر کمتری بر ما دارد، در قیاس با تقلا و تلاش. ما بدون شادمانی هایمان می توانیم خودمان باشیم، اما نه بدون مصیبت ها و ناکامی هایمان که موتور محرک ما در جست وجوی معنا است. «بنابراین، من از ضعف ها لذت می برم،» سنت پل در نامه دوم به قرنتیان (عهد جدید کتاب مقدس) این را می گوید، «چرا که وقتی ضعیفم، در عین حال قدرتمندم.»
In 1988, I went to Moscow to interview artists of the Soviet underground. I expected their work to be dissident and political. But the radicalism in their work actually lay in reinserting humanity into a society that was annihilating humanity itself, as, in some senses, Russian society is now doing again. One of the artists I met said to me, "We were in training to be not artists but angels."
در ۱۹۹۸، به مسکو رفتم تا با هنرمندان زیرزمینی شوروی مصاحبه کنم، و انتظار داشتم که کارهایشان دگراندیشانه و سیاسی باشد. اما رادیکالیسم موجود در کارهای آنان در واقع در بازتزریق انسانیت به جامعه ای نهفته است که خود در حال نابودی انسانیت بود، به همان سیاقی که جامعه امروز روسیه در حال حاضر بار دیگر مشغول انجامش است. یکی از هنرمندانی که ملاقات کردم به من گفت، «ما داریم یاد می گیریم که هنرمند نباشیم، بلکه فرشته باشیم.»
In 1991, I went back to see the artists I'd been writing about, and I was with them during the putsch that ended the Soviet Union. And they were among the chief organizers of the resistance to that putsch. And on the third day of the putsch, one of them suggested we walk up to Smolenskaya. And we went there, and we arranged ourselves in front of one of the barricades, and a little while later, a column of tanks rolled up. And the soldier on the front tank said, "We have unconditional orders to destroy this barricade. If you get out of the way, we don't need to hurt you. But if you won't move, we'll have no choice but to run you down." The artist I was with said, "Give us just a minute. Give us just a minute to tell you why we're here." And the soldier folded his arms, and the artist launched into a Jeffersonian panegyric to democracy such as those of us who live in a Jeffersonian democracy would be hard-pressed to present. And they went on and on, and the soldier watched. And then he sat there for a full minute after they were finished and looked at us, so bedraggled in the rain, and said, "What you have said is true, and we must bow to the will of the people. If you'll clear enough space for us to turn around, we'll go back the way we came." And that's what they did. Sometimes, forging meaning can give you the vocabulary you need to fight for your ultimate freedom.
در سال ۱۹۹۱، بار دیگر به مسکو رفتم تا هنرمندانی را ملاقات کنم که درباره شان می نوشتم، و طی شورش ها با آنان بودم شورشی که به اتحاد شوروی پایان داد، و آن ها در میان سازمان دهندگان عمده مقاومت در جریان آشوب ها بودند. روز سوم آشوب سیاسی، یکی از آن ها پیشنهار کرد به اسمولنسکایا برویم. به آنجا رفتیم، و مقابل یکی از سنگرها جای گرفتیم، کمی بعد، ستونی از تانک نمایان شد، و سربازی که روی تانک پیش قراول بود گفت، «ما دستور بی قید و شرط داریم تا این سنگر را نابود کنیم. اگر از سر راه کنار بروید، به شما آسیبی نمی زنیم، اما اگر از جایتان تکان نخورید، چاره ای نداریم غیر از این که شما را بزنیم.» و هنرمندانی که با آنها بودم گفتند، «فقط یک دقیقه وقت بده. فقط یک دقیقه وقت بده تا برایت بگویم چرا اینجا هستیم.» سرباز دست هایش را به سینه زد، و هنرمند نطقی جفرسونی درباره دمکراسی را آغاز کرد شبیه نطق هایی که آن دسته ای از ما که در یک دمکراسی جفرسونی به سر می برند جان می دهند تا ادا کنند. هنرمندان همینطور یک ریز حرف زدند، و سرباز تماشا کرد، بعد برای دقیقه ای طولانی نشست بعد از آن که حرف هنرمندان تمام شد و به ما که زیر باران موش آب کشیده شده بودیم نگاه کرد، و گفت: «آنچه گفتید درست است، و ما باید به اراده مردم احترام بگذاریم. اگر راه را باز کنید تا ما بتوانیم دور بزنیم، از همان راهی که آمدیم برمی گردیم.» و همین کار را هم کردند. گاهی، جعل معنا کلماتی را در اختیارتان می گذارد که لازم دارید برای مبارزه در جهت آزادی نهایی خویش.
Russia awakened me to the lemonade notion that oppression breeds the power to oppose it. And I gradually understood that as the cornerstone of identity. It took identity to rescue me from sadness. The gay rights movement posits a world in which my aberrances are a victory. Identity politics always works on two fronts: to give pride to people who have a given condition or characteristic, and to cause the outside world to treat such people more gently and more kindly. Those are two totally separate enterprises, but progress in each sphere reverberates in the other. Identity politics can be narcissistic. People extol a difference only because it's theirs. People narrow the world and function in discrete groups without empathy for one another. But properly understood and wisely practiced, identity politics should expand our idea of what it is to be human. Identity itself should be not a smug label or a gold medal, but a revolution.
روسیه چشم های مرا به این مفهوم باز کرد که سرکوب، قدرت مخالفت را می پرورد، و به تدریج به این نکته، به عنوان سنگ بنای هویت پی بردم. هویت لازمه نجات من از اندوه بود. جنبش حقوق همجنس گرایان دنیایی خلق می کند که در آن انحرافات من به منزله پیروزی است. سیاست هویت همواره در دو جبهه مشغول فعالیت است: غرورآفرینی برای افرادی که شرایط یا شخصیت خاصی دارند، و واداشتن جهان بیرون به این که با آن افراد رفتار آرام تر و مهربان تری داشته باشند. این ها دو عمل کاملا جداگانه هستند، اما پیشرفت در هرکدام آز آن ها در دیگری انعکاس می یابد. سیاست هویت ممکن است خودشیفته باشد. افراد تفاوتی را مورد ستایش قرار می دهند فقط و فقط از آن جهت که به خودشان تعلق دارد، آدم ها جهان را کوچک می کنند و در گروه هایی مجزا بدون حس همبستگی به یکدیگر فعالیت می کنند. اما با درک صحیح و عملکرد خردمندانه، سیاست هویت باید مفهوم چگونه انسان بودن را گسترش دهد. هویت به خودی خود نباید فقط یک برچسب ظاهری و شیک باشد یا یک مدال طلا بلکه باید انقلاب باشد.
I would have had an easier life if I were straight, but I would not be me. And I now like being myself better than the idea of being someone else, someone who, to be honest, I have neither the option of being nor the ability fully to imagine. But if you banish the dragons, you banish the heroes, and we become attached to the heroic strain in our own lives. I've sometimes wondered whether I could have ceased to hate that part of myself without gay pride's technicolor fiesta, of which this speech is one manifestation.
اگر دگرجنسگرا بودم، احتمالا زندگیم آسان تر بود، اما دیگر خودم نبودم، اما حالا از این که خودم باشم بیشتر رضایت دارم تا این که یک فرد دیگر، کسی که، راستش را بخواهید، نه گزینه اش را دارم و نه وقتی تصور می کنم، توانایی کاملش را دارم. اما وقتی اژدها را بیرون می کنید، قهرمان ها و جنگجویان هم از بین می روند، و ما وابسته ایم به سویه قهرمانانه زندگی خودمان. گاهی اوقات با خودم فکر می کنم کجا می توانستم نفرت نسبت به این بخش از خودم را متوقف کنم بدون جشن رنگارنگ رژه همجنسگرایان که همین سخنرانی یکی از مانیفست هایش است.
(Laughter)
سابقا فکر می کردم خودم را پخته خواهم دانست
I used to think I would know myself to be mature when I could simply be gay without emphasis. But the self-loathing of that period left a void, and celebration needs to fill and overflow it, and even if I repay my private debt of melancholy, there's still an outer world of homophobia that it will take decades to address. Someday, being gay will be a simple fact, free of party hats and blame. But not yet. A friend of mine who thought gay pride was getting very carried away with itself, once suggested that we organize Gay Humility Week.
وقتی که بتوانم بدون فشار، همجسنگرا باشم، اما خودانزجاری آن دوره، حفره عمیقی ایجاد کرد، و لازم است که برگزاری جشن و مراسم آن را پر کند و از بین ببرد، و حتی اگر سهم خودم را از غصه و اندوه بپردازم هم، هنوز همجنسگراهراسی آن بیرون هست که خودش دهه ها وقت می گیرد تا از بین برود. روزی می رسد که، همجنسگرا بودن فقط یک حقیقت ساده خواهد بود، بدون رژه های کلاه به سر و بدون احساس تقصیر، اما آن روز هنوز نرسیده. یکی از دوستانم که فکر می کند رژه افتخار همجنسگراها بیش از حد حالت از خود بی خودشدگی پیدا کرده، یک بار پیشنهاد کرد که بیاییم و
(Laughter)
هفته تحقیر همجنسگرایان را سازماندهی کنیم.
(Applause)
(خنده حاضران)(تشویق حاضران)
It's a great idea.
ایده فوق العاده ای است،
(Laughter)
اما هنوز وقتش نرسیده.
But its time has not yet come.
(Laughter)
(خنده حاضران)
And neutrality, which seems to lie halfway between despair and celebration, is actually the endgame.
خنثی بودنی که به نظر می رسد جایی در میانه سرخوردگی و بالندگی است، در واقع آخر کار است.
In 29 states in the US, I could legally be fired or denied housing for being gay. In Russia, the anti-propaganda law has led to people being beaten in the streets. Twenty-seven African countries have passed laws against sodomy. And in Nigeria, gay people can legally be stoned to death, and lynchings have become common. In Saudi Arabia recently, two men who had been caught in carnal acts were sentenced to 7,000 lashes each, and are now permanently disabled as a result. So who can forge meaning and build identity? Gay rights are not primarily marriage rights, and for the millions who live in unaccepting places with no resources, dignity remains elusive. I am lucky to have forged meaning and built identity, but that's still a rare privilege. And gay people deserve more, collectively, than the crumbs of justice.
در ۲۹ ایالت آمریکا، من ممکن است قانونا از کار اخراج شوم یا به من خانه ندهند به خاطر همجنسگرا بودن. در روسیه، قانون ضد تبلیغات دولتی منجر به کتک خوردن افراد در خیابان ها شده. ۲۷ کشور آفریقایی قوانینی را علیه لواط تصویب کرده اند، و در نیجریه، این امکان قانونی هست که همجسنگرایان تا حدمرگ سنگسار شوند، و اعدام خودسرانه و بدون محاکمه رواج یافته. اخیرا در عربستان سعودی دو مرد که حین انجام اعمال شهوانی گیرافتاده بودند، هر کدام به ۷ هزار ضربه شلاق محکوم شدند، و حالا در نتیجه انجام مجازات برای همیشه معلول شده اند. پس چه کسی می تواند جعل معنا کند و هویت بسازد؟ حقوق همجنسگرایی اساسا به حق ازدواج ختم نمی شود، و برای میلیون ها انسانی که در کشورهای مخالف حقوق همجنسگرایان هستند و هیچگونه منابعی ندارند، احترام، امری است گریزان. از خوش اقبالی من است که جعل معنا کرده ام و هویت ساخته ام، اما این هنوز که هنوز است یک امتیاز نادر است، و همجنسگرایان سزاوار سهم بیشتری از عدالت هستند و نه فقط برخورداری از تکه پاره های عدالت.
And yet, every step forward is so sweet. In 2007, six years after we met, my partner and I decided to get married. Meeting John had been the discovery of great happiness and also the elimination of great unhappiness. And sometimes, I was so occupied with the disappearance of all that pain, that I forgot about the joy, which was at first the less remarkable part of it to me. Marrying was a way to declare our love as more a presence than an absence.
اما در عین حال، هر گامی به جلو بسی شیرین است. در سال ۲۰۰۷، شش سال بعد از آشنایی، من و شریکم تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. ملاقات جان برابر بود با کشف خوشبختی بزرگ و همینطور از بین رفتن تلخی های فراوان و گاهی، آنقدر سرم گرم می شد به ناپدید شدن تمام آن درد که شادی هم از یادم می رفت، که در ابتدا ناچیزترین بخش برای من بود. ازدواج راهی بود برای اعلام عشق مان به عنوان حضور بیشتر تا غیاب.
Marriage soon led us to children, and that meant new meanings and new identities -- ours and theirs. I want my children to be happy, and I love them most achingly when they are sad. As a gay father, I can teach them to own what is wrong in their lives, but I believe that if I succeed in sheltering them from adversity, I will have failed as a parent. A Buddhist scholar I know once explained to me that Westerners mistakenly think that nirvana is what arrives when all your woe is behind you, and you have only bliss to look forward to. But he said that would not be nirvana, because your bliss in the present would always be shadowed by the joy from the past. Nirvana, he said, is what you arrive at when you have only bliss to look forward to and find in what looked like sorrows the seedlings of your joy. And I sometimes wonder whether I could have found such fulfillment in marriage and children if they'd come more readily, if I'd been straight in my youth or were young now, in either of which cases this might be easier. Perhaps I could. Perhaps all the complex imagining I've done could have been applied to other topics. But if seeking meaning matters more than finding meaning, the question is not whether I'd be happier for having been bullied, but whether assigning meaning to those experiences has made me a better father. I tend to find the ecstasy hidden in ordinary joys, because I did not expect those joys to be ordinary to me.
ازدواج خیلی زود ما را به فرزند رهنمون شد، و آن خود به مفهوم معانی جدید بود و هویت های جدید، هویت های ما و فرزندانمان. من می خواهم فرزندانم خوشبخت باشند، و وقتی که غمگینند دردمندانه دوستشان دارم. به عنوان یک پدر همجنسگرا، می توانم یادشان بدهم که چطور نادرست های زندگیشان را مالکیت و اداره کنند، اما معتقدم اگر آن ها را در مقابل ناملایمات پناه دهم، به عنوان یک والد، کارم را درست انجام نداده ام. دانشمندی بودایی که می شناسم، یک بار برایم توضیح داد که غربی ها به اشتباه گمان می کنند که نیروانا چیزی است که فرا می رسد وقتی تمامی مصیبت ها و غم ها را پشت سر می گذاری و شعف و سعادت، یگانه چیزی است که انتظارت را می کشد. او گفت اما این نیروانا نیست، چرا که سعادت تو در حال حاضر همواره تحت الشعاع شادمانی های گذشته قرار می گیرد. نیروانا، به گفته او، جایی است که به آن می رسی زمانی که فقط در اشتیاق سعادت هستی و در آنچه که به غم و اندوه می ماند، بذر سعادت و شادی خود را می یابی. و من گاهی با خودم فکر می کنم که آیا می توانستم به چنین سعادت و کامیابی برسم در ازدواج و فرزند اگر که آن ها را راحت تر بدست می آوردم، اگر که در جوانی ام دگرجنس خواه می بودم، و یا اگر هنوز جوان بودم، در هر یک از این دو حالت کارم آسان تر می شد. احتمالا می توانستم. شاید تمامی تصورات پیچیده ام روی مسائل دیگری متمرکز می شد. اما اگر جست و جوی معنا از یافتن آن مهمتر باشد، دیگر سوال این نیست که آیا من خوشبخت تر می بودم به خاطر مورد آزار قرار گرفتن، بلکه سوال این است که چطور معنابخشیدن به آن تجربیات من را به پدری بهتر بدل ساخته است. من مایلم خوشبختی بی کران نهفته در شادمانی های کوچک را بیابم، چرا که باور ندارم آن شادمانی ها پیش پا افتاده هستند.
I know many heterosexuals who have equally happy marriages and families, but gay marriage is so breathtakingly fresh, and gay families so exhilaratingly new, and I found meaning in that surprise.
دگرجنس خواه های بسیاری را می شناسم که ازدواج ها و خانواده های موفق و شادی دارند، اما ازدواج همجنسگرایان پدیده ای است به شدت نو، و خانواده های همجنسگرا چیزی است بسیار جدید، و من در این غافلگیری، معنا یافتم.
In October, it was my 50th birthday, and my family organized a party for me. And in the middle of it, my son said to my husband that he wanted to make a speech. And John said, "George, you can't make a speech. You're four."
اکتبر، تولد ۵۰ سالگی ام بود، و خانواده ام برایم جشنی ترتیب داده بود، وسط مهمانی، پسرم به شوهرم گفت که می خواهد سخنرانی کند، و جان بهش گفت، «جرج، نمیشه سخنرانی کنی. تو فقط چهار سالته.»
(Laughter)
(خنده حاضران)
"Only Grandpa and Uncle David and I are going to make speeches tonight." But George insisted and insisted, and finally, John took him up to the microphone, and George said very loudly, "Ladies and gentlemen! May I have your attention, please?" And everyone turned around, startled. And George said, "I'm glad it's daddy's birthday. I'm glad we all get cake. And Daddy, if you were little, I'd be your friend."
«فقط پدربزرگ و عمو دیوید و من قراره امشب سخنرانی کنیم.» اما جرج اصرار و پافشاری کرد، آخرسر، جان بلندش کرد تا قدش به میکروفن برسد، و جرج با صدای خیلی بلند گفت، «خانم ها و آقایان، میشه به من توجه کنید.» همه فورا برگشتند. و جرج گفت، «خوشحالم که تولد باباست. خوشحالم که کیک داریم. و بابا، اگر تو کوچولو بودی، من دوستت می شدم.»
(Gasp)
And I thought -- (Applause) Thank you. I thought that I was indebted even to Bobby Finkel, because all those earlier experiences were what had propelled me to this moment, and I was finally unconditionally grateful for a life I'd once have done anything to change.
و من فکر کردم- متشکرم. فکر کردم مدیونم حتی به بابی فینکل، چون تمامی آن تجربیات گذشته مرا به این لحظه رسانده بودند، و من بالاخره بی قید و شرط سپاسگزار بودم به خاطر حیاتی که برای تغییر دادنش همه کار کرده بودم.
The gay activist Harvey Milk was once asked by a younger gay man what he could do to help the movement, and Harvey Milk said, "Go out and tell someone." There's always somebody who wants to confiscate our humanity. And there are always stories that restore it. If we live out loud, we can trounce the hatred, and expand everyone's lives.
یک بار مرد جوان همجسنگرایی از هاروی میلک،فعال حقوق همجنسگرایان سوال کرد برای کمک به جنبش چه کاری از دستش ساخته است، و هاروی میلک گفته بود، َ«برو و درباره جنبش به یک نفر بگو.» همیشه کسی هست که بخواهد انسانیت ما را از ما بگیرد، و همیشه هستند داستان هایی که آن را توجیه کنند. اگر بلند بلند زندگی کنیم، می توانیم نفرت را شکست دهیم و زندگی همگان را توسعه دهیم.
Forge meaning. Build identity. Forge meaning. Build identity. And then invite the world to share your joy.
جعل معنا کن. هویت بساز. جعل معنا کن. هویت بساز. و بعد برای قسمت کردن شادمانی ات جهان را بطلب.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حاضران)
Thank you.
متشکرم. (تشویق حاضران)
(Applause)
متشکرم. (تشویق حاضران)
Thank you.
(Applause)
Thank you.
متشکرم. (تشویق حاضران)
(Applause)