So my name is Amy Webb, and a few years ago I found myself at the end of yet another fantastic relationship that came burning down in a spectacular fashion. And I thought, what's wrong with me? I don't understand why this keeps happening.
اسم من امی وب است، و چند سال پیش به خودم آمدم و دیدم باز هم در پایان رابطه ی فوق العاده ی دیگری هستم، که به طرز دردناکی از دست می رفت. و از خودم پرسیدم، مگر من چه مشکلی دارم؟ سر در نمی آوردم که چرا این اتفاق مدام تکرار می شد.
So I asked everybody in my life what they thought. I turned to my grandmother, who always had plenty of advice, and she said, "Stop being so picky. You've got to date around. And most importantly, true love will find you when you least expect it."
پس نظر تمامی افرادی که داخل زندگیم بودند را در این باره پرسیدم. پیش مادربزرگم رفتم، که همیشه مرا نصیحت می کرد، و او گفت، "این قدر سخت نگیر. تو باید با افراد مختلف آشنا شوی و با آن ها باشی. و از همه مهم تر،
Now as it turns out, I'm somebody who thinks a lot about data, as you'll soon find. I am constantly swimming in numbers, formulas and charts. I also have a very tight-knit family, and I'm very, very close with my sister, and as a result, I wanted to have the same type of family when I grew up.
عشق واقعی را زمانی پیدا می کنی که اصلاً انتظارش را نداری. و دست بر قضا، من اطلاعات را خیلی خوب تحلیل می کنم، به زودی متوجه خواهید شد چطور چنین فردی شدم. من همیشه در اعداد و فرمول ها و جداول غرق شده ام. من همیشه در اعداد و فرمول ها و جداول غرق شده ام. من خانواده ای دارم که همگی شبیه به خودم هستند، و رابطه بسیار نزدیکی با خواهرم دارم، و در نتیجه، می خواستم وقتی بزرگ تر شدم، چنین خانواده ای داشته باشم.
So I'm at the end of this bad breakup, I'm 30 years old, I figure I'm probably going to have to date somebody for about six months before I'm ready to get monogamous and before we can sort of cohabitate, and we have to do that for a while before we can get engaged. And if I want to start having children by the time I'm 35, that meant that I would have had to have been on my way to marriage five years ago. So that wasn't going to work.
در نتیجه در پایان این جدایی دردناک، من ۳۰ ساله بودم، با خودم فکر کردم که شاید قبل از این که خودم را آماده کنم که تنها با یک نفر رابطه ای جدی داشته باشم، و قبل از این که ما به زندگی با هم عادت کنیم، باید به مدت ۶ ماه با یک نفر رابطه داشته باشم، و باید قبل از ازدواج نیز مدتی زمان داشته باشیم. و اگر از سن ۳۵ سالگی به فکر بچه دار شدن می افتادم، به این معنی بود که من باید از ۵ سال پیش شروع به آماده شدن برای مراحل ازدواج می کردم. به این معنی بود که من باید از ۵ سال پیش شروع به آماده شدن برای مراحل ازدواج می کردم. پس این روش عملی نبود.
If my strategy was to least-expect my way into true love, then the variable that I had to deal with was serendipity. In short, I was trying to figure out what's the probability of my finding Mr. Right? Well, at the time I was living in the city of Philadelphia, and it's a big city, and I figured, in this entire place, there are lots of possibilities. So again, I started doing some math. Population of Philadelphia: it has 1.5 million people. I figure about half of that are men, so that takes the number down to 750,000. I'm looking for a guy between the ages of 30 and 36, which was only four percent of the population, so now I'm dealing with the possibility of 30,000 men. I was looking for somebody who was Jewish, because I am and that was important to me. That's only 2.3 percent of the population. I figure I'm attracted to maybe one out of 10 of those men, and there was no way I was going to deal with somebody who was an avid golfer. So that basically meant there were 35 men for me that I could possibly date in the entire city of Philadelphia.
اگر نحوه ی انتخاب من این طور می شد که سطح توقعاتم را به حداقل می رساندم، تا به عشق واقعی برسم، در این صورت باید با کسی مثل سرندپیتی (هیولایی زیبای انیمیشنی) سر و کار می داشتم. تا به عشق واقعی برسم، در این صورت باید با کسی مثل سرندپیتی (هیولایی زیبای انیمیشنی) سر و کار می داشتم. به عبارت دیگر، من سعی می کردم بفهمم، مرد مطلوب من چه ویژگی هایی باید داشته باشد؟ خب، وقتی که من در فیلادلفیا زندگی می کردم، که شهر بزرگی بود، با خودم فکر کردم، در کل این شهر، افراد زیادی وجود دارند که بتوانم با آن ها ازدواج کنم. مجدداً، شروع کردم به تحلیل وضعیت با ریاضیات. جمعیت فیلادلفیا ۱/۵ میلیون نفر بود. با خودم فکر کردم که نیمی از آن ها مرد هستند، پس افراد مطلوب من به ۷۵۰٫۰۰۰ نفر کاهش پیدا می کردند. من به دنبال کسی با سنی در بازه ی ۳۰ تا ۳۶ بودم، که تنها 4 درصد این جمعیت را تشکیل می دادند، پس انتخاب من به ۳۰٫۰۰۰ نفر از این مردان محدود می شد. من می خواستم که همسر آینده ی من یهودی باشد، چون خود من یهودی بودم و این معیار برای من مهم بود. جمعیت یهودی ها ۲/۳ درصد جمعیت ایالت بود. من با خودم فکر کردم که شاید یکی از هر ۱۰ نفر از آن ها، بتواند مرا به خود جذب کند، و امکان نداشت که من، سراغ یک گلف باز مشتاق بروم. پس این به این معنا بود که در کل شهر فیلادلفیا ۳۵ نفر وجود داشتند، پس این به این معنا بود که در کل شهر فیلادلفیا ۳۵ نفر وجود داشتند،
In the meantime, my very large Jewish family was already all married and well on their way to having lots and lots of children, and I felt like I was under tremendous peer pressure to get my life going already.
که من بتوانم با آن ها ازدواج کنم. در همین وقت، خانواده ی یهودی بزرگ من، همگی ازدواج کرده بودند، و همگی در حال تشکیل خانواده ی پرجمعیتی بودند، و من احساس کردم که فشار بسیار زیادی از روی هم سن و سال های خودم روی من است، که به زندگی خودم سر و سامان بدهم.
So I have two possible strategies at this point I'm sort of figuring out. One, I can take my grandmother's advice and sort of least-expect my way into maybe bumping into the one out of 35 possible men in the entire 1.5-million-person city of Philadelphia, or I could try online dating.
پس با خودم فکر کردم که اگر من در این موقعیت یکی از دو راه پیش رویم را انتخاب کنم، از این شرایط نجات پیدا می کنم. اول، می توانستم به نصیحت مادربزرگم گوش کنم، و سطح توقعاتم را پایین بیاورم و به طور اتفاقی سراغ یکی از ۳۵ مرد مطلوب در کل شهر ۱/۵ میلیون نفری فیلادلفیا می رفتم، در کل شهر ۱/۵ میلیون نفری فیلادلفیا می رفتم، یا این که می توانستم سایت های همسریابی اینترنتی را امتحان کنم.
Now, I like the idea of online dating, because it's predicated on an algorithm, and that's really just a simple way of saying I've got a problem, I'm going to use some data, run it through a system and get to a solution. So online dating is the second most popular way that people now meet each other, but as it turns out, algorithms have been around for thousands of years in almost every culture. In fact, in Judaism, there were matchmakers a long time ago, and though they didn't have an explicit algorithm per se, they definitely were running through formulas in their heads, like, is the girl going to like the boy? Are the families going to get along? What's the rabbi going to say? Are they going to start having children right away? The matchmaker would sort of think through all of this, put two people together, and that would be the end of it. So in my case, I thought, well, will data and an algorithm lead me to my Prince Charming? So I decided to sign on.
خب، من از ایده ی همسریابی اینترنتی خوشم آمد، چون مبتنی بر یک الگوریتم به خصوص بود، و افرادی که سراغ آن می رفتند به طور خیلی ساده می گفتند که در همسریابی به مشکل برخورده اند، از اطلاعات سایت استفاده می کردند، آن را در یک سیستم به اجرا در می آوردند، تا به یک راه حل برسند. همسریابی اینترنتی دومین روش پر طرفدار در میان مردم، برای آشنا شدن با یکدیگر است، اما چنین الگوریتم هایی به مدت هزاران سال تقریباً در هر فرهنگی وجود داشته است. در حقیقت، در فرهنگ یهودی، مدت ها قبل میانجی هایی وجود داشته اند، در حقیقت، در فرهنگ یهودی، مدت ها قبل میانجی هایی وجود داشته اند، و اگرچه هیچ کدام از اول به خودی خود الگوریتم های مشخصی نداشته اند، می توان گفت فرمول هایی را درون ذهن خودشان به اجرا در می آوردند، مثلاً، آیا آن دختر از آن پسر خوشش می آید؟ آیا خانواده هایشان با هم کنار می آیند؟ نظر روحانی در این مورد چیست؟ آیا آن ها بچه دار می شوند؟ و میانجی حساب همه ی این موارد را می کرد، دو نفر از جوانان جامعه اش را انتخاب می کرد، و این پایان ماجرا بود. اما در مورد من، با خودم فکر کردم، آیا اطلاعات مختلف و یک الگوریتم، می توانند مرا به شاهزاده ی رؤیا هایم برسانند؟
Now, there was one small catch.
پس تصمیم گرفتم که یک اکانت درست کنم.
As I'm signing on to the various dating websites, as it happens, I was really, really busy. But that actually wasn't the biggest problem. The biggest problem is that I hate filling out questionnaires of any kind, and I certainly don't like questionnaires that are like Cosmo quizzes. So I just copied and pasted from my résumé.
اما، یک مشکل کوچک وجود داشت. زمانی که من در سایت های مختلف همسریابی اکانت درست می کردم، سرم خیلی خیلی شلوغ بود. اما این بزرگ ترین مشکل من نبود. بزرگ ترین مشکل من این بود که، من از پر کردن قسمت علایق و مشخصات متنفر بودم، و در نتیجه من به هیچ وجه از سؤال هایی که شبیه سؤال های سایت های جنسی بود خوشم نمی آمد. بنابراین من این قسمت را از روی رزومه ام پر کردم.
(Laughter)
(خنده ی حاضرین)
So in the descriptive part up top, I said that I was an award-winning journalist and a future thinker. When I was asked about fun activities and my ideal date, I said monetization and fluency in Japanese. I talked a lot about JavaScript.
پس در قسمت درباره ی خود بالای پروفایلم، نوشتم که من روزنامه نگاری هستم که جوایز مختلفی برده است و به آینده فکر می کنم. وقتی از من در مورد تفریحاتم و همسر ایده آلم پرسیده شد، من نوشتم توزیع ثروت از طریق دولت، و تسلط به زبان ژاپنی.
(Laughter)
و خیلی در مورد برنامه ی جاوا اسکریپت صحبت کردم.
So obviously this was not the best way to put my most sexy foot forward. But the real failure was that there were plenty of men for me to date. These algorithms had a sea full of men that wanted to take me out on lots of dates -- what turned out to be truly awful dates.
همان طور که حتماً متوجه شدید، این بهترین راه برای جذب جنس مخالف به سمت خودم نبود. اما شکست واقعی من زمانی اتفاق افتاد، که تعدادی از مرد ها خواستند با من آشنا شوند. این الگوریتم ها باید جمعیت عظیمی از مرد هایی را که می خواستند با من قرار بگذارند و آشنا شوند تحلیل می کرد --
There was this guy Steve, the I.T. guy. The algorithm matched us up because we share a love of gadgets, we share a love of math and data and '80s music, and so I agreed to go out with him. So Steve the I.T. guy invited me out to one of Philadelphia's white-table-cloth, extremely expensive restaurants. And we went in, and right off the bat, our conversation really wasn't taking flight, but he was ordering a lot of food. In fact, he didn't even bother looking at the menu. He was ordering multiple appetizers, multiple entrées, for me as well, and suddenly there are piles and piles of food on our table, also lots and lots of bottles of wine. So we're nearing the end of our conversation and the end of dinner, and I've decided Steve the I.T. guy and I are really just not meant for each other, but we'll part ways as friends, when he gets up to go to the bathroom, and in the meantime, the bill comes to our table. And listen, I'm a modern woman. I am totally down with splitting the bill. But then Steve the I.T. guy didn't come back.
که همه ی آن ها به قرار های واقعاً مزخرفی ختم شدند. یکی از آن ها این فرد، استیو بود، که در زمینه ی فناوری اطلاعات کار می کرد. الگوریتم سایت همسریابی، ما دو نفر را با هم تطبیق داد، چون ما هر دو عاشق وسایل الکترونیکی بودیم، و همین طور ریاضیات و اطلاعات و موسیقی های دهه ی ۸۰ آمریکا، پس من قبول کردم تا با او بیرون بروم. استیو با من یک قرار گذاشت و مرا به یکی از رستوران های فوق العاده گران قیمت و شیک فیلادلفیا دعوت کرد. و مرا به یکی از رستوران های فوق العاده گران قیمت و شیک فیلادلفیا دعوت کرد. و ما به آن رستوران رفتیم، و دست بر قضا، صحبت بین ما خیلی خوب پیش نرفت، اما او مقدار زیادی غذا سفارش می داد. در حقیقت، او حتی به خودش زحمت نمی داد که به منوی غذا نگاه بیندازد. او پیش غذا ها و غذا های مختلفی را برای خودش و همین طور برای من سفارش می داد، او پیش غذا ها و غذا های مختلفی را برای خودش و همین طور برای من سفارش می داد، و ناگهان میز ما پر شد از توده ای از ظرف های غذا، و همین طور تعداد زیادی از بطری های شراب. صحبت ما و همین طور شام کم کم به پایان خودشان نزدیک می شدند، و من به این نتیجه رسیدم که استیو و من برای هم ساخته نشدیم، اما می توانیم دوستان خوبی باشیم، وقتی که او بلند شد تا به دست شویی برود، صورت حساب شام را سر میز آوردند. ببینید، من زنی امروزی و روشنفکر هستم. من با تقسیم مبلغ صورت حساب هیچ مشکلی نداشتم. اما استیو دیگر برنگشت. (حبس شدن نفس حاضرین)
(Gasping)
And that was my entire month's rent.
و آن پول درآمد کل ماهم بود.
(Audience gasps)
So needless to say, I was not having a good night. So I run home, I call my mother, I call my sister, and as I do, at the end of each one of these terrible, terrible dates, I regale them with the details. And they say to me, "Stop complaining."
بنابراین نیازی به گفتن نیست که، من شب خوبی نداشتم. پس به خانه رفتم، به مادرم زنگ زدم، به خواهرم زنگ زدم، و مثل همیشه، در پایان هر کدام از این قرار های واقعاً افتضاح، و مثل همیشه، در پایان هر کدام از این قرار های واقعاً افتضاح، آن ها را با جزئیات قرار هایم سرگرم می کردم. و آن ها به من می گفتند،
(Laughter)
"این قدر شکایت نکن." (خنده ی حاضرین)
"You're just being too picky."
"تو زیادی سخت می گیری."
So I said, fine, from here on out I'm only going on dates where I know there's Wi-Fi, and I'm bringing my laptop. I'm going to shove it into my bag, I'm going to have this email template, and I'm going to fill it out and collect information on all these different data points during the date to prove to everybody that empirically, these dates really are terrible.
بنابراین به خودم گفتم، خیلی خب، از الآن به بعد، من فقط در رستوران هایی که مطمئنم اینترنت دارد قرار می گذارم، و لپ تاپم را با خودم می برم. آن را به زور در کیفم می چپانم، و این ایمیل پیش فرض را درست خواهم کرد، و برای این که با مدرک به همه ثابت کنم، این قرار ها همگی مفتضحانه تمام می شوند، آن را با اطلاعات مختلف در مورد کسی که با او قرار گذاشته ام، پر می کنم. (خنده ی حاضرین)
(Laughter)
من اطلاعات را این طور پر می کردم،
So I started tracking things like really stupid, awkward, sexual remarks; bad vocabulary; the number of times a man forced me to high-five him.
بیش از حد احمق، دست و پا چلفتی، اشاره به مسائل جنسی؛ استفاده از کلمات نادرست؛ و تعداد دفعاتی که یک مرد مرا مجبور کرده است که "بزنم قدش".
(Laughter)
(خنده ی حاضرین)
So I started to crunch some numbers, and that allowed me to make some correlations. So as it turns out, for some reason, men who drink Scotch reference kinky sex immediately.
من شروع کردم به تجزیه و تحلیل این اعداد، و این اعداد ببه من کمک کردند که روابطی از آن به دست آوردم. طبق نتایجی که گرفتم، به دلایلی نامعلوم، مرد هایی که اسکاچ می نوشیدند (ویسکی اسکاتلندی)
(Laughter)
بلافاصله می خواستند روابط جنسی نامعمولی داشته باشیم.
Well, it turns out that these probably weren't bad guys.
(خنده ی حاضرین)
There were just bad for me. And as it happens, the algorithms that were setting us up, they weren't bad either. These algorithms were doing exactly what they were designed to do, which was to take our user-generated information, in my case, my résumé, and match it up with other people's information. See, the real problem here is that, while the algorithms work just fine, you and I don't, when confronted with blank windows where we're supposed to input our information online. Very few of us have the ability to be totally and brutally honest with ourselves. The other problem is that these websites are asking us questions like, are you a dog person or a cat person? Do you like horror films or romance films? I'm not looking for a pen pal. I'm looking for a husband. Right? So there's a certain amount of superficiality in that data.
خب، شاید این افراد آن قدر ها هم بد نبودند، خب، شاید این افراد آن قدر ها هم بد نبودند، آن ها فقط برای من مناسب نبودند. من به این نتیجه رسیدم که، الگوریتم هایی که سایت همسریابی بر مبنای آن عمل می کردند، هیچ مشکلی نداشتند. این الگوریتم ها دقیقاً کاری را که برای آن طراحی شده بودند، انجام می دادند، ابن برنامه این طور بود که اطلاعات داده شده از طریق کاربر را می گرفت، که در مورد من، رزومه ی کاریم بود، و آن را با اطلاعات داده شده ی باقی افراد تطبیق می داد. ببینید، مشکل اصلی این جاست که، با این که الگوریتم ها درست کار می کنند، ولی این من و شما هستیم که وقتی که با پنجره های خال یمواجه می شویم، که باید در آن اطلاعات مربوط به خودمان را بر روی پروفایل بگذاریم، اشتباه اصلی را مرتکب می شویم. تعداد خیلی کمی از ما هستند که می توانند به طور کامل و بی رحمانه با خودشان صادق باشند. مشکل دیگر ما این جاست که در این سایت ها از ما سؤال هایی پرسیده می شود، مثل این که شما برای یک حیوان خانگی، سگ را ترجیح می دهید یا گربه را؟ از فیلم های ترسناک خوشتان می آید یا فیلم های رمانتیک؟ من دوست اینترنتی نمی خواهم. من به دنبال یک همسر هستم. درسته؟ پس این اطلاعات خواسته شده واقعاً ناکافی هستند.
So I said fine, I've got a new plan. I'm going to keep using these online dating sites, but I'm going to treat them as databases, and rather than waiting for an algorithm to set me up, I think I'm going to try reverse-engineering this entire system. So knowing that there was superficial data that was being used to match me up with other people, I decided instead to ask my own questions. What was every single possible thing that I could think of that I was looking for in a mate?
با خودم گفتم، من نقشه ی جدیدی دارم. من همچنان از این سایت های همسریابی استفاده می کنم، اما از آن ها به عنوان منابع اطلاعاتی استفاده می کنم، و به جای این که از الگوریتم های سایت انتظار نتیجه داشته باشم، ترجیح دادم که تلاش کنم تا کل این سیستم را با مهندسی معکوس بفهمم. پس با در نظر گرفتن این قضیه که اطلاعات کافی برای استفاده جهت تطبیق دادن من با سایر افراد در دسترس نیست، تصمیم گرفتم به جای این سؤال های روتین، سؤال های خودم را بپرسم. سؤال هایی که در مورد تمام ویژگی هایی بود که من می خواستم همسر آینده ام داشته باشد.
So I started writing and writing and writing, and at the end, I had amassed 72 different data points. I wanted somebody was Jew-ish, so I was looking for somebody who had the same background and thoughts on our culture, but wasn't going to force me to go to shul every Friday and Saturday. I wanted somebody who worked hard, because work for me is extremely important, but not too hard. For me, the hobbies that I have are really just new work projects that I've launched. I also wanted somebody who not only wanted two children, but was going to have the same attitude toward parenting that I do, so somebody who was going to be totally okay with forcing our child to start taking piano lessons at age three, and also maybe computer science classes if we could wrangle it. So things like that, but I also wanted somebody who would go to far-flung, exotic places, like Petra, Jordan. I also wanted somebody who would weigh 20 pounds more than me at all times, regardless of what I weighed.
پس شروع کردم به نوشتن و نوشتن و نوشتن، و در نهایت، ۷۲ ویژگی متفاوت را جمع آوری کردم. و در نهایت، ۷۲ ویژگی متفاوت را جمع آوری کردم. من می خواستم با کسی که یهودی ... منش باشد، پس من به دنبال کسی بودم که پیش فرض ها و افکار مشابهی را در مورد فرهنگ ما داشته باشد، پس من به دنبال کسی بودم که پیش فرض ها و افکار مشابهی را در مورد فرهنگ ما داشته باشد، اما نمی خواستم کسی باشد که هر جمعه و شنبه مرا مجبور کند که به معبد بروم. اما نمی خواستم کسی باشد که هر جمعه و شنبه مرا مجبور کند که به معبد بروم. من می خواستم با کسی ازدواج کنم که سخت کار کند، چون کار برای من ارزش زیادی دارد، اما این به معنای کار بیش از حد نیست. برای من، تنها تفریحاتی که دارم، پروژه های جدیدی است که به پایان رسانده ام. همین طور می خواستم همسر آینده ام تنها به داشتن دو فرزند قناعت نکند، بلکه مثل خودم عاشق بچه های زیاد باشد، و این که با من در اجبار بچه مان به یاد گرفتن درس های پیانو از سن سه سالگی، هیچ مشکلی نداشته باشد، و شاید کلاس های علوم کامپیوتری البته اگر سر این قضیه دعوا نشود. سؤالاتی از این قبیل، اما من همین طور کسی را می خواستم که به جاهای عجیب و غریب و دور افتاده برود، مثل پترا (شهر سنگی تاریخی) در لبنان. همین طور کسی را می خواستم که همیشه، ۱۰ کیلوگرم از من سنگین تر باشد، صرف نظر از این که وزن من چقدر است.
(Laughter)
(خنده ی حاضرین)
So I now have these 72 different data points, which, to be fair, is a lot. So what I did was, I went through and I prioritized that list. I broke it into a top tier and a second tier of points, and I ranked everything starting at 100 and going all the way down to 91, and listing things like I was looking for somebody who was really smart, who would challenge and stimulate me, and balancing that with a second tier and a second set of points. These things were also important to me but not necessarily deal-breakers.
من ۷۲ معیار انتخاب همسر داشتم، که اگر منصفانه نگاه کنیم، خیلی زیاد بودند. پس من تغییری ایجاد کردم، من آن ها را در لیست اولویت بندی کردم. من آن ها را به دو بخش در لیستم تقسیم کردم، و برای همه ی آن ها نمره ای تعیین کردم، که از ۱۰۰ نمره تا ۹۱ نمره می رفتند، و ویژگی هایی را که برای همسر آینده ام در نظر داشتم، لیست کردم، مثل این که باید باهوش باشد، مرا به چالش بکشد و مرا تشویق کند، و آن را با بخش دوم، یا انتظارات دست دوم من به تعادل برساند. این چیز ها هم برای من مهم بودند
(Laughter)
اما نه آن قدر که به خاطرشان از ازدواج با یک نفر منصرف شوم.
So once I had all this done, I then built a scoring system, because what I wanted to do was to sort of mathematically calculate whether or not I thought the guy that I found online would be a match with me. I figured there would be a minimum of 700 points before I would agree to email somebody or respond to an email message. For 900 points, I'd agree to go out on a date, and I wouldn't even consider any kind of relationship before somebody had crossed the 1,500 point threshold.
پس بعد از این که این برنامه را به طور کامل آماده کردم، یک سیستم امتیازبندی درست کردم، چون می خواستم به صورت ریاضی چون می خواستم به صورت ریاضی بررسی کنم که آیا فردی که من از طریق اینترنت پیدا کردم، همسر مناسبی برای من هست یا نه. با خودم فکر کردم که حداقل امتیاز لازم برای این که من قبول کنم به ایمیل یک نفر جواب بدهم ۷۰۰ امتیاز است. اگر این امتیاز به ۹۰۰ رسید، من قبول می کنم تا با او یک قرار بگذارم، و هیچگونه رابطه ای را قبول نمی کنم، مگر این که آن فدر حداقل ۱٫۵۰۰ امتیاز به دست آورد.
Well, as it turns out, this worked pretty well. So I go back online now. I found Jewishdoc57 who's incredibly good-looking, incredibly well-spoken, he had hiked Mt. Fuji, he had walked along the Great Wall. He likes to travel as long as it doesn't involve a cruise ship. And I thought, I've done it! I've cracked the code. I have just found the Jewish Prince Charming of my family's dreams.
خب، این روش خیلی خوب عمل کرد. پس دوباره در اینترنت فعال شدم. من اکانتی با نام "Jewishdoc57" پیدا کردم (دکتر یهودی ۵۷) که بسیار خوش چهره بود، خیلی خوش صحبت بود، او قلهی کوه فوجی را فتح کرده بود، تمام طول دیوار بزرگ چین را پیاده روی کرده بود. او دوست داشت تا جایی که مجبور نشود سوار یک کشتی مسافربری بشود سفر کند. و من با خودم گفتم، خودشه! من بر این سیستم غلبه کردم. من شاهزاده ی یهودی رؤیا های خانواده ام را پیدا کرده بودم. من شاهزاده ی یهودی رؤیا های خانواده ام را پیدا کرده بودم.
There was only one problem: He didn't like me back. And I guess the one variable that I haven't considered is the competition. Who are all of the other women on these dating sites? I found SmileyGirl1978. She said she was a "Fun girl who is Happy and Outgoing." She listed her job as "teacher." She said she is "silly, nice and friendly." She likes to make people laugh "alot."
تنها یک مشکل وجود داشت: او از من خوشش نیامد. و من با خودم فکر کردم هنوز یک متغیر در این رقابت باقی مانده است که در نظر نگرفته ام. و من با خودم فکر کردم هنوز یک متغیر در این رقابت باقی مانده است که در نظر نگرفته ام. دختر های دیگری که در این سایت های همسریابی هستند چه کسانی هستند؟ من اکانتی به نام "SmileyGirl1978" را پیدا کردم. (دختر خندان ۱۹۷۸) او گفته بود که "دختر باحال و خوشحال و پایه ی گشت و گذار" ی است. او خودش را به عنوان یک معلم معرفی کرده بود. او گفته بود که "دیوانه، بامزه و دوست داشتنی" است. او دوست داشت که کاری کند که همه "تا سر حد مرگ" بخندند.
At this moment I knew, clicking profile after profile that looked like this, that I needed to do some market research. So I created 10 fake male profiles. Now, before I lose all of you --
در این لحظه، شروع به چک کردن تمامی پروفایل ها کردم. پروفایل های خیلی زیادی بودند که شبیه این بودند، و من باید آن ها را تجزیه و تحلیل می کردم. پس من ۱۰ پروفایل قلابی با جنسیت مذکر ساختم. قبل از این که همه ی شما از من متنفر شوید --
(Laughter) --
(خنده ی حاضرین)
understand that I did this strictly to gather data about everybody else in the system. I didn't carry on crazy Catfish-style relationships with anybody. I really was just scraping their data. But I didn't want everybody's data. I only wanted data on the women who were going to be attracted to the type of man that I really, really wanted to marry.
این موضوع را در نظر بگیرید که من این کار را تنها برای جمع آوری اطلاعات درباره ی تمامی افراد دیگر در این سیستم انجام دادم. من نمی خواستم یک رابطه ی دیوانه وار اینترنتی با هویت جعلی با کسی داشته باشم. من فقط داشتم به اطلاعاتشان ناخنک می زدم. اما من اطلاعات همه را نمی خواستم. من تنها اطلاعات دختر هایی را می خواستم که برای مرد هایی مثل مردی که من واقعاً دوست داشتم با او ازدواج کنم، جذاب بودند. (خنده ی حاضرین)
When I released these men into the wild, I did follow some rules. So I didn't reach out to any woman first. I just waited to see who these profiles were going to attract, and mainly what I was looking at was two different data sets. So I was looking at qualitative data, so what was the humor, the tone, the voice, the communication style that these women shared in common? And also quantitative data, so what was the average length of their profile, how much time was spent between messages? What I was trying to get at here was that I figured, in person, I would be just as competitive as a SmileyGirl1978. I wanted to figure out how to maximize my own profile online.
وقتی من این اکانت های جعلی با جنسیت مذکر را در سایت های همسریابی ساختم، از قوانین به خصوصی پیروی می کردم. اول این که سراغ هیچ دختری نمی رفتم. تنها صبر می کردم و می دیدم چه دختر هایی جذب این پروفایل ها می شوند، و من به دو سری اطلاعات متفاوت رسیدم. من روی اطلاعات کیفی آن ها تمرکز می کردم، چه شوخی هایی می کردند، چه تن صدایی داشتند، صدایشان، و در کل نحوه ی برقراری ارتباطی که همه ی این دختر ها از آن لحاظ مشترک بودند. و همین طور اطلاعات کمّی، میانگین طول عکس پروفایل آن ها چقدر بود، چقدر طول می کشید تا آن ها به یک ایمیل پاسخ بدهند؟ نتیجه ای که به شخصه می خواستم به آن برسم، نتیجه ای که به شخصه می خواستم به آن برسم، این بود که به اندازه ی "SmileyGirl1978" پرطرفدار باشم. این بود که به اندازه ی "SmileyGirl1978" پرطرفدار باشم. من می خواستم بفهمم چطور می توانم پروفایلم را در سطح این سایت ها پر طرفدار کنم. من می خواستم بفهمم چطور می توانم پروفایلم را در سطح این سایت ها پر طرفدار کنم.
Well, one month later, I had a lot of data, and I was able to do another analysis. And as it turns out, content matters a lot. So smart people tend to write a lot -- 3,000, 4,000, 5,000 words about themselves, which may all be very, very interesting. The challenge here, though, is that the popular men and women are sticking to 97 words on average that are written very, very well, even though it may not seem like it all the time. The other hallmark of the people who do this well is that they're using non-specific language. So in my case, "The English Patient" is my most favorite movie ever, but it doesn't work to use that in a profile, because that's a superficial data point, and somebody may disagree and decide they don't want to go out because they didn't like sitting through the three-hour movie.
خب، یک ماه بعد، من اطلاعات زیادی داشتم، و می توانستم تجزیه و تحلیل دیگری انجام دهم. و این بار می دانستم که جزئیات پروفایل تا چه حد اهمیت دارند. افرادی که باهوش تر بودند خیلی در مورد خودشان می نوشتند -- ۳٫۰۰۰، ۴٫۰۰۰ یا ۵٫۰۰۰ کلمه در مورد خودشان می نوشتند، ۳٫۰۰۰، ۴٫۰۰۰ یا ۵٫۰۰۰ کلمه در مورد خودشان می نوشتند، که باعث می شد پروفایلشان خیلی جذاب شود. مسئله ای که وجود داشت، این بود که پسر ها و دختر های پر طرفدار به طور میانگین ۹۷ کلمه درباره ی خود می نویسند، پسر ها و دختر های پر طرفدار به طور میانگین ۹۷ کلمه درباره ی خود می نویسند، که بسیار هوشمندانه و دقیق نوشته شده اند، اگرچه همیشه این طور به نظر نمی رسد. کار دیگری که افراد پرطرفدار انجام می دهند، این است که به طور کلی صحبت می کنند. در مورد من، می دانید، "بیمار انگلیسی" فیلم محبوب من است، اما نوشتن این در پروفایل من کار درستی نیست، چون جزء اطلاعات جزئی و غیر ضروری محسوب می شود، و ممکن است بعضی ها از این فیلم خوششان نیاید و تصمیمشان در مورد آشنا شدن با من عوض شود، تنها به خاطر این که حوصله نداشته اند پای این فیلم سه ساعته بنشینند.
Also, optimistic language matters a lot. So this is a word cloud highlighting the most popular words that were used by the most popular women, words like "fun" and "girl" and "love." And what I realized was not that I had to dumb down my own profile. Remember, I'm somebody who said that I speak fluent Japanese and I know JavaScript and I was okay with that. The difference is that it's about being more approachable and helping people understand the best way to reach out to you.
همچنین، داشتن لحن خوشبینانه و پر امید خیلی مهم است. این مجموعه ای از کلمات است که پرطرفدار ترین کلماتی که توسط پر طرفدار ترین دختر ها استفاده شده اند را در خود جای داده است، کلماتی مانند "باحال" و "دختر" و "عشق". نتیجه ای که به آن رسیدم این نبود که باید حالت احمقانه ای به پروفایلم بدهم. نتیجه ای که به آن رسیدم این نبود که باید حالت احمقانه ای به پروفایلم بدهم. اگر یادتان بیاید، من کسی هستم که در پروفایل خودش نوشته بود، به زبان ژاپنی تسلط کامل دارد و با زبان جاوا اسکریپت کار می کند و از این شرح پروفایلم خوشم می آمد. تفاوت این دو لحن در این بود که راه جدید واضح تر است، و به بقیه کمک می کند بهترین راه برقراری ارتباط با تو را درک کنند.
And as it turns out, timing is also really, really important.
و به بقیه کمک می کند بهترین راه برقراری ارتباط با تو را درک کنند.
Just because you have access to somebody's mobile phone number or their instant message account and it's 2 o'clock in the morning and you happen to be awake, doesn't mean that that's a good time to communicate with those people. The popular women on these online sites spend an average of 23 hours in between each communication. And that's what we would normally do in the usual process of courtship.
و به این نتیجه رسیدم که فاصله ی بین ایمیل ها خیلی خیلی مهم است. تنها به این خاطر که شما شماره ی موبایل یک نفر را دارید، تنها به این خاطر که شما شماره ی موبایل یک نفر را دارید، یا این که می توانید از طریق اینترنت برای او پیغام آنی بفرستید، اگر ساعت ۲ صبح باشد و شما به طور اتفاقی بیدار باشید، به این معنا نیست که آن ساعت، وقت خوبی برای صحبت کردن با آن افراد است. زن های پر طرفدار در این سایت های همسریابی به طور متوسط ۲۳ ساعت بعد از هر ارتباطی، به آن پاسخ می دهند. به طور متوسط ۲۳ ساعت بعد از هر ارتباطی، به آن پاسخ می دهند. ما معمولاً در دوران نامزدی همین طور رفتار می کنیم.
And finally -- there were the photos. All of the women who were popular showed some skin. They all looked really great, which turned out to be in sharp contrast to what I had uploaded.
ما معمولاً در دوران نامزدی همین طور رفتار می کنیم. و نهایتاً، اهمیت عکس های پروفایل. تمام زن های پر طرفدار در این سایت ها، در عکس هایشان لباس های بازی می پوشیدند. همه ی آن ها عالی به نظر می رسیدند، که از لحاظ ظاهری اختلاف فاحشی با عکس هایی که من در پروفایلم گذاشته بود داشت.
(Laughter)
وقتی من تمامی این تحلیل ها را انجام دادم،
Once I had all of this information, I was able to create a super profile, so it was still me, but it was me optimized now for this ecosystem. And as it turns out, I did a really good job. I was the most popular person online.
توانستم یک پروفایل فوق العاده درست کنم، با این که هنوز خودم بودم، اما عملکرد من در این جامعه ی مجازی بهینه شده بود. و بعداً به این نتیجه رسیدم که در این کار موفق شده ام. من پرطرفدار ترین دختر سایت های همسریابی شده بودم.
(Laughter)
(خنده ی حاضرین)
(Applause)
(تشویق حاضرین)
And as it turns out, lots and lots of men wanted to date me. So I call my mom, I call my sister, I call my grandmother. I'm telling them about this fabulous news, and they say, "This is wonderful! How soon are you going out?" I said, "Actually, I'm not going to go out with anybody." Because remember, in my scoring system, they have to reach a minimum threshold of 700 points, and none of them have done that. They said, "What? You're still being too damn picky."
و تعداد زیادی از مرد ها می خواستند با من آشنا شوند. پس من به مادرم زنگ زدم، و خواهرم، و همین طور مادربزرگم. به آن ها از خبر های شگفت انگیز جدید گفتم، و آن ها گفتند، "فوق العاده است! کی می خواهی شروع کنی با آن ها آشنا شوی؟" و من جواب دادم،"خب، راستش، دلم نمی خواهد با هیچکس آشنا شوم." اگر یادتان باشد، در سیستم امتیاز دهی، آن ها باید حداقل ۷۰۰ امتیاز می آوردند، ولی هیچ کدام از آن ها نتوانسته بودند این امتیاز را بگیرند. پس گفتند، "چی؟ تو هنوز بیش از حد سخت می گیری."
Well, not too long after that, I found this guy, Thevenin, and he said that he was culturally Jewish, he said that his job was an arctic baby seal hunter, which I thought was very clever. He talked in detail about travel. He made a lot of really interesting cultural references. He looked and talked exactly like what I wanted, and immediately, he scored 850 points. It was enough for a date.
خب، مدت نه چندان طولانی بعد از این قضیه، من با این فرد، "تِوِنین"، آشنا شدم، و او در خانواده ای با فرهنگ یهودی بزرگ شده بود، او گفت که شغلش شکار بچه فک های قطبی است، که به نظرم خیلی هوشمندانه بود. او درباره ی سفر هایش با جزئیات حرف می زد. او منابع فرهنگی شگفت انگیز زیادی داشت. او مرا بررسی کرد و دقیقاً همان طور که می خواستم صحبت کرد، و بلافاصله، او ۸۵۰ امتیاز به دست آورد. این برای یک قرار آشنایی کافی بود.
Three weeks later, we met up in person for what turned out to be a 14-hour-long conversation that went from coffee shop to restaurant to another coffee shop to another restaurant, and when he dropped me back off at my house that night I re-scored him --
سه هفته بعد، ما یکدیگر را ملاقات کردیم، که این ملاقات به یک مکالمه ی 14 ساعته تبدیل شد، و ما را از کافی شاپ به رستوران و از آن جا به یک کافی شاپ دیگر و از آن جا به یک رستوران دیگر برد، و وقتی آن شب مرا به خانه ام برگرداند، من دوباره به او امتیاز دادم --
[1,050 points!]
[۱٫۰۵۰ امتیاز!] --
Thought, you know what, this entire time, I haven't been picky enough. Well, a year and a half after that, we were non-cruise ship traveling through Petra, Jordan, when he got down on his knee and proposed. A year after that, we were married, and about a year and a half after that, our daughter, Petra, was born.
با خودم فکر کردم، در تمام این مدت من حتی به اندازه ی کافی سخت نمی گرفتم. خب، در یک سال و نیم بعد از آن، ما دائم در حال مسافرت های زمینی در پترا در لبنان بودیم، ما دائم در حال مسافرت های زمینی در پترا در لبنان بودیم، که او در مقابلم زانو زد و درخواست ازدواج داد. و یک سال بعد، ما ازدواج کردیم، و یک سال و نیم بعد، دخترمان، پترا، به دنیا امد.
Audience: Oh!
(تشویق حاضرین)
(Applause)
[What it means...]
Obviously, I'm having a fabulous life, so --
همان طور که معلوم است، من زندگی فوق العاده ای دارم، پس --
(Laughter)
(خنده ی حاضرین) --
The question is, what does all of this mean for you?
سؤال این جاست، از حرف های من چه برداشتی کرده اید؟
Well, as it turns out, there is an algorithm for love. It's just not the ones that we're being presented with online. In fact, it's something that you write yourself. So whether you're looking for a husband or a wife or you're trying to find your passion or you're trying to start a business, all you have to really do is figure out your own framework and play by your own rules, and feel free to be as picky as you want.
خب، حتماً فکر می کنید الگوریتمی برای عشق وجود دارد. و این الگوریتم الزاماً تنها همان منطق هایی نیستند که در سایت های همسریابی در مورد ما استفاده می شوند. در حقیقت، این الگوریتم را خود ما می نویسیم. پس چه به دنبال یک شوهر یا یک زن می گردید، یا این که تلاش می کنید ذوق و استعداد خود را در یک رشته پیدا کنید، یا این که تلاش می کنید کاری را شروع کنید، تمام کاری که واقعاً نیاز دارید انجام دهید این است که چارچوب خودتان را تعیین کنید، و با قوانین خودتان بازی کنید، و هر قدر خواستید سختگیری به خرج دهید.
Well, on my wedding day, I had a conversation again with my grandmother, and she said, "All right, maybe I was wrong. It looks like you did come up with a really, really great system. Now, your matzah balls ... They should be fluffy, not hard."
خب، در روز عروسیم، من دوباره با مادربزرگم صحبت کردم، و او گفت، "خیلی خب، شاید من اشتباه می کردم. انگار تو با سیستم فوق العاده ی خودت موفق شدی. انگار تو با سیستم فوق العاده ی خودت موفق شدی. اما حالا تو دست پختت را خوب کن. گوشت قلقلی هایت باید پف دار باشند، نه سفت."
(Laughter)
و من در این زمینه به نصیحت او گوش کردم.
And I'll take her advice on that.
(تشویق حاضرین)
(Applause)