I've been in Afghanistan for 21 years. I work for the Red Cross and I'm a physical therapist. My job is to make arms and legs -- well it's not completely true. We do more than that. We provide the patients, the Afghan disabled, first with the physical rehabilitation then with the social reintegration. It's a very logical plan, but it was not always like this. For many years, we were just providing them with artificial limbs. It took quite many years for the program to become what it is now.
من بیست و یک سال در افقانسان بودم. من برای صلیب سرخ کار میکنم و فیزیوتراپیست هستم. من برای صلیب سرخ کار میکنم و فیزیوتراپیست هستم. کارم ساخت دست و پا است-- خوب این کاملا درست نیست. ما کارهای بیشتری از اون انجام میدیم. ما برای بیماران، افغانی های معلول ، اول توانبخشی و سپس پیوستن مجدد به جامعه را فراهم میکنیم. افغانی های معلول ، اول توانبخشی و سپس پیوستن مجدد به جامعه را فراهم میکنیم. افغانی های معلول ، اول توانبخشی و سپس پیوستن مجدد به جامعه را فراهم میکنیم. این طرح بسیار منطقیست ، اما همواره اینطور نبوده. این طرح بسیار منطقیست ، اما همواره اینطور نبوده. برای سالها ما تنها برای آنها اندامهای مصنوعی را فراهم میکردیم. برای سالها ما تنها برای آنها اندامهای مصنوعی را فراهم میکردیم. سالها زمان برد تا این طرح تبدیل به چیزی که الان هست شد. سالها زمان برد تا این طرح تبدیل به چیزی که الان هست شد.
Today, I would like to tell you a story, the story of a big change, and the story of the people who made this change possible. I arrived in Afghanistan in 1990 to work in a hospital for war victims. And then, not only for war victims, but it was for any kind of patient. I was also working in the orthopedic center, we call it. This is the place where we make the legs. At that time I found myself in a strange situation. I felt not quite ready for that job. There was so much to learn. There were so many things new to me. But it was a terrific job. But as soon as the fighting intensified, the physical rehabilitation was suspended. There were many other things to do. So the orthopedic center was closed because physical rehabilitation was not considered a priority. It was a strange sensation. Anyway, you know every time I make this speech -- it's not the first time -- but it's an emotion. It's something that comes out from the past. It's 21 years, but they are still all there.
علاقمندم امروز برایتان داستانی تعریف کنم، داستان یک تغییر بزرگ را، علاقمندم امروز برایتان داستانی تعریف کنم، داستان یک تغییر بزرگ را، و داستان افرادی که این تغییر را ممکن ساختند. و داستان افرادی که این تغییر را ممکن ساختند. من در سال ۱۹۹۰به منطور کار در یک بیمارستان برای قربانیان جنگ به افغانستان رفتم. من در سال ۱۹۹۰به منطور کار در یک بیمارستان برای قربانیان جنگ به افغانستان رفتم. من در سال ۱۹۹۰به منطور کار در یک بیمارستان برای قربانیان جنگ به افغانستان رفتم. من در سال ۱۹۹۰به منطور کار در یک بیمارستان برای قربانیان جنگ به افغانستان رفتم. نه تنها برای قربانیان جنگ، بلکه برای هر نوع بیماری بود. نه تنها برای قربانیان جنگ، بلکه برای هر نوع بیماری بود. من همچنین برای جایی که ما آن را اُرتوپدی مینامیم کار میکردم. من همچنین برای جایی که ما آن را اُرتوپدی مینامیم کار میکردم. اینجا مکانیست که ما پاها را درست میکنیم. در آن زمان خودم را در موقعیت عجیبی یافتم. در آن زمان خودم را در موقعیت عجیبی یافتم. در آن زمان خودم را در موقعیت عجیبی یافتم. احساس کردم برای این شغل زیاد آماده نیستم. احساس کردم برای این شغل زیاد آماده نیستم. چیزی زیادی برای یادگیری بود. چیزهای زیادی برای من تازه بودند. اما شغل فوق العاده ای بود. اما به محض اینکه جنگ تشدید شد، توانبخشی فیزیکی تعطیل شد. اما به محض اینکه جنگ تشدید شد، توانبخشی فیزیکی تعطیل شد. چیزهای زیاد دیگری برای انجام دادن بود. خُب مرکز اُرتوپدی تعطیل شد زیرا توانبخشی فیزیکی در اولویت نبود. خُب مرکز اُرتوپدی تعطیل شد زیرا توانبخشی فیزیکی در اولویت نبود. خُب مرکز اُرتوپدی تعطیل شد زیرا توانبخشی فیزیکی در اولویت نبود. این یه احساس عجیب بود . به هر حال میدونید، هر دفعه که من درباره این موضوع صحبت میکنم -- این برای اولین بار نیست -- ولی یه هیجانه. این چیزیه که از گذشته ها میاد 21 سال ازش گذشته ولی هنوز در خاطر من هست. 21 سال ازش گذشته ولی هنوز در خاطر من هست.
Anyway, in 1992, the Mujahideen took all Afghanistan. And the orthopedic center was closed. I was assigned to work for the homeless, for the internally displaced people. But one day, something happened. I was coming back from a big food distribution in a mosque where tens and tens of people were squatting in terrible conditions. I wanted to go home. I was driving. You know, when you want to forget, you don't want to see things, so you just want to go to your room, to lock yourself inside and say, "That's enough." A bomb fell not far from my car -- well, far enough, but big noise. And everybody disappeared from the street. The cars disappeared as well. I ducked. And only one figure remained in the middle of the road. It was a man in a wheelchair desperately trying to move away.
به هر صورت در سال ۱۹۹۲، مجاهدین افغانستان را گرفتند. به هر صورت در سال ۱۹۹۲، مجاهدین افغانستان را گرفتند. و مرکز اُرتوپدی بسته شده. من واسه کار برای بیخانمان ها انتخاب شدم، برای آوارگان. من واسه کار برای بیخانمان ها انتخاب شدم، برای آوارگان. اما یه روز، چیزی اتفاق افتاد. من در راه برگشت از محل توزیع مواد غذایی در یک مسجد بودم من در راه برگشت از محل توزیع مواد غذایی در یک مسجد بودم جایی که صدها نفر در شرایط بسیار وحشتناکی چمباته زده بودند. جایی که صدها نفر در شرایط بسیار وحشتناکی چمباته زده بودند. میخواستم بروم خونه. رانندگی میکردم. میدونید وقتی میخواهی چیزی را فراموش کنی، نمیخواهی اونا رو ببینی، میدونید وقتی میخواهی چیزی را فراموش کنی، نمیخواهی اونا رو ببینی، فقط میخواهی بری تو اتاقت و در را از پشت ببندی و بگی ، "کافیه دیگه". فقط میخواهی بری تو اتاقت و در را از پشت ببندی و بگی ، "کافیه دیگه". یه بمب نزدیکی خودرو من افتاد-- خوب به اندازه کافی دور بود ولی صداش خیلی بلند بود. یه بمب نزدیکی خودرو من افتاد-- خوب به اندازه کافی دور بود ولی صداش خیلی بلند بود. در خیابان همه ناپدید شدند. خودرو ها هم ناپدید شدند. خم و قایم شدم. و فقط یک موجود در وسط جاده باقی موند. و فقط یک موجود در وسط جاده باقی موند. یه مرد روی یک صندلی چرخدار بود که نا امیدانه تلاش میکرد که دور شود. یه مرد روی یک صندلی چرخدار بود که نا امیدانه تلاش میکرد که دور شود.
Well I'm not a particularly brave person, I have to confess it, but I could not just ignore him. So I stopped the car and I went to help. The man was without legs and only with one arm. Behind him there was a child, his son, red in the face in an effort to push the father. So I took him into a safe place. And I ask, "What are you doing out in the street in this situation?" "I work," he said. I wondered, what work? And then I ask an even more stupid question: "Why don't you have the prostheses? Why don't you have the artificial legs?" And he said, "The Red Cross has closed." Well without thinking, I told him "Come tomorrow. We will provide you with a pair of legs." The man, his name was Mahmoud, and the child, whose name was Rafi, left. And then I said, "Oh, my God. What did I say? The center is closed, no staff around. Maybe the machinery is broken. Who is going to make the legs for him?" So I hoped that he would not come. This is the streets of Kabul in those days. So I said, "Well I will give him some money."
خوب، باید اقرار کنم که من بطور خاص آدم شجاعی نیستم، اما نتونستم او را نادیده بگیرم. خوب، باید اقرار کنم که من بطور خاص آدم شجاعی نیستم، اما نتونستم او را نادیده بگیرم. خوب، باید اقرار کنم که من بطور خاص آدم شجاعی نیستم، اما نتونستم او را نادیده بگیرم. خُب خودرو را نگه داشتم و برای کمک رفتم. خُب خودرو را نگه داشتم و برای کمک رفتم. مرد بدون پا بود و فقط یک بازو داشت. مرد بدون پا بود و فقط یک بازو داشت. و در پشت اویه کودک بود ، پسرش بود، با صورتی قرمز که در تلاش برای هل دادن پدرش بود. با صورتی قرمز که در تلاش برای هل دادن پدرش بود. بنابراین، من او رو به مکان امنی بردم. پرسیدم ،" در این شرایط بیرون چه میکنید؟" پرسیدم ،" در این شرایط بیرون چه میکنید؟" گفت ،" کار میکنم" تعجب کردم ، چه کاری؟ و سپس سوال احمقانه تری پرسیدم: " چرا پروتز نداری؟ چرا پای مصنوعی نداری؟" " چرا پروتز نداری؟ چرا پای مصنوعی نداری؟" او گفت " صلیب سرخ بسته شده." بدون اینکه فکر کنم بهش گفتم ، " فردا بیا ما برایت یک جفت پا فراهم میکنیم." " فردا بیا ما برایت یک جفت پا فراهم میکنیم." اسم اون مرد محمود بود، و و اسم کودک رفیع، اونجا را ترک کردند. اسم اون مرد محمود بود، و و اسم کودک رفیع، اونجا را ترک کردند. سپس گفتم، آه خدای من چی گفتم؟ مرکزبسته است و هیچ یک از کارکنان نیستند. مرکزبسته است و هیچ یک از کارکنان نیستند. شاید ماشین آلات خراب شده باشند. چه کسی برای او پا میسازه؟ امیدوار بودم که او نیاد. و این خیابانهای کابل در اون روزهاست. و این خیابانهای کابل در اون روزهاست. خوب گفتم، " بهش کمی پول میدهم."
And so the following day, I went to the orthopedic center. And I spoke with a gatekeeper. I was ready to tell him, "Listen, if someone such-and-such comes tomorrow, please tell him that it was a mistake. Nothing can be done. Give him some money." But Mahmoud and his son were already there. And they were not alone. There were 15, maybe 20, people like him waiting. And there was some staff too. Among them there was my right-hand man, Najmuddin. And the gatekeeper told me, "They come everyday to see if the center will open." I said, "No. We have to go away. We cannot stay here." They were bombing -- not very close -- but you could hear the noise of the bombs. So, "We cannot stay here, it's dangerous. It's not a priority." But Najmuddin told me, "Listen now, we're here." At least we can start repairing the prostheses, the broken prostheses of the people and maybe try to do something for people like Mahmoud." I said, "No, please. We cannot do that. It's really dangerous. We have other things to do." But they insisted. When you have 20 people in front of you, looking at you and you are the one who has to decide ...
و روز بعد، به مرکز اُرتوپدی رفتم. و روز بعد، به مرکز اُرتوپدی رفتم. و با دربان صحبت کردم، آماده بودم بگویم، و با دربان صحبت کردم، آماده بودم بگویم، گوش کن اگر یه کسی با این مشخصات فردا آمد، لطفا بهش بگو که این یه اشتباه بود. گوش کن اگر یه کسی با این مشخصات فردا آمد، لطفا بهش بگو که این یه اشتباه بود. کاری نمیشه کرد. و مبلغی بهش بده." کاری نمیشه کرد. و مبلغی بهش بده." ولی محمود و پسرش قبلا اونجا بودند. و اونها تنها هم نبودند. اونجا 15 یا شاید 20 نفر مثل او منتظر بودند. چند تا از کارمندها هم اونجا بودند. در میان آنها دستیار اصلی من، نجم الدین هم اونجا بود. در میان آنها دستیار اصلی من، نجم الدین هم اونجا بود. و دربان به من گفت، "آنها هر روز میآیند تا ببینید مرکز باز شده باشد یا نه." و دربان به من گفت، "آنها هر روز میآیند تا ببینید مرکز باز شده باشد یا نه." گفتم " نه ما باید از اینجا دور شویم. نمیتونیم اینجا بمونیم." گفتم " نه ما باید از اینجا دور شویم. نمیتونیم اینجا بمونیم." بمباران میشد --خیلی نزدیک نبود-- اما میتونیستید صدای بمب را بشنوید. بنابراین " نمیتونیم اینجا بمونیم، این خطرناکه. این ضروری نیست." بنابراین " نمیتونیم اینجا بمونیم، این خطرناکه. این ضروری نیست." ولی نجم الدین به من گفت ، "گوش کن ما اینجایم. حداقل متونیم شروع به تعمیر پروتزهای آسیب دیده مردم کنیم، و شاید سعی کنیم برای افرادی مثل محمود هم کاری کنیم." و شاید سعی کنیم برای افرادی مثل محمود هم کاری کنیم." گفتم ، " نه لطفا (ادامه نده) ما نمیتونیم این کار را بکنیم. این واقعا خطرناکه. ما کارهای دیگری دارم که انجام دهیم. " اما اونها مصمم بودند. وقتی شما بیست نفر را در جلوی خودت داری که بهت نگاه میکنند اما اونها مصمم بودند. وقتی شما بیست نفر را در جلوی خودت داری که بهت نگاه میکنند اما اونها مصمم بودند. وقتی شما بیست نفر را در جلوی خودت داری که بهت نگاه میکنند و تو کسی هستی که باید تصمیم بگیری ...
So we started doing some repairs. Also one of the physical therapists reported that Mahmoud could be provided with a leg, but not immediately. The legs were swollen and the knees were stiff, so he needed a long preparation. Believe me, I was worried because I was breaking the rules. I was doing something that I was not supposed to do. In the evening, I went to speak with the bosses at the headquarters, and I told them -- I lied -- I told them, "Listen, we are going to start a couple of hours per day, just a few repairs." Maybe some of them are here now.
خُب ما شروع به تعمیر کردیم. یکی از فیزیوتراپها گزارش داد که محمود میتونه یه جفت پا داشته باشه، اما نه بلافاصله. یکی از فیزیوتراپها گزارش داد که محمود میتونه یه جفت پا داشته باشه، اما نه بلافاصله. یکی از فیزیوتراپها گزارش داد که محمود میتونه یه جفت پا داشته باشه، اما نه بلافاصله. یکی از فیزیوتراپها گزارش داد که محمود میتونه یه جفت پا داشته باشه، اما نه بلافاصله. پا ورم کرده بود و زانو عفونت داشت، پا ورم کرده بود و زانو عفونت داشت، و او به آماده سازی طولانی احتیاج داشت. باور کنید که نگران بودم زیرا من قانون را شکسته بودم. باور کنید که نگران بودم زیرا من قانون را شکسته بودم. داشتم کاری را میکردم که نمیبایستی بکنم. داشتم کاری را میکردم که نمیبایستی بکنم. و عصر ، رفتم که با مدیر در ستاد مرکزی صحبت کنم و به اونها گفتم-- دروغ گفتم-- و عصر ، رفتم که با مدیر در ستاد مرکزی صحبت کنم و به اونها گفتم-- دروغ گفتم-- و عصر ، رفتم که با مدیر در ستاد مرکزی صحبت کنم و به اونها گفتم-- دروغ گفتم-- به اونها گفتم ، " گوش کنید ما قصد داریم چند ساعت در روز فقط برای تعمیر چند مورد مرکز را باز کنیم." به اونها گفتم ، " گوش کنید ما قصد داریم چند ساعت در روز فقط برای تعمیر چند مورد مرکز را باز کنیم." به اونها گفتم ، " گوش کنید ما قصد داریم چند ساعت در روز فقط برای تعمیر چند مورد مرکز را باز کنیم." شاید بعضی از اونا اینرا الان بشنوند.
(Laughter)
(خنده تماشاگران)
So we started. I was working, I was going everyday to work for the homeless. And Najmuddin was staying there, doing everything and reporting on the patients. He was telling me, "Patients are coming." We knew that many more patients could not come, prevented by the fighting. But people were coming. And Mahmoud was coming every day. And slowly, slowly week after week his legs were improving. The stump or cast prosthesis was made, and he was starting the real physical rehabilitation. He was coming every day, crossing the front line. A couple of times I crossed the front line in the very place where Mahmoud and his son were crossing. I tell you, it was something so sinister that I was astonished he could do it every day.
خُب ما شروع کردیم. من هرروز برای بی خانمانان کار میکردم. من هرروز برای بی خانمانان کار میکردم. و نجم الدین اونجا میموند، و همه کارها رو انجام میداد و از بیماران گزارش میداد. و نجم الدین اونجا میموند، و همه کارها رو انجام میداد و از بیماران گزارش میداد. او به من میگفت، " بیماران می آیند." میدونستیم بیماران زیادی به دلیل ممانعت جنگ، نمی توانند بیایند، میدونستیم بیماران زیادی به دلیل ممانعت جنگ، نمی توانند بیایند، اما مردم میآمدند. و محمود هم هر روز میآمد. به آرامی هفته پس از هفته پاهایش بهبود می یافت. به آرامی هفته پس از هفته پاهایش بهبود می یافت. به آرامی هفته پس از هفته پاهایش بهبود می یافت. بخش اصلی یا بُن پروتزها ساخته شد، و او توابخشی فیزیکی را شروع کرد. بخش اصلی یا بُن پروتزها ساخته شد، و او توابخشی فیزیکی را شروع کرد. بخش اصلی یا بُن پروتزها ساخته شد، و او توابخشی فیزیکی را شروع کرد. او با عبور از خط مقدم ( جنگ) هر روز می آمد. او با عبور از خط مقدم ( جنگ) هر روز می آمد. چند بار من از خط مقدم عبور کردم ،از مسیری که محمود و پسرش عبور میکردند. چند بار من از خط مقدم عبور کردم ،از مسیری که محمود و پسرش عبور میکردند. بهتون بگم ، کاری شیطانی بود که من شگفت زده شده بودم که او میتونست هر روز اون را انجام بده. بهتون بگم ، کاری شیطانی بود که من شگفت زده شده بودم که او میتونست هر روز اون را انجام بده.
But finally, the great day arrived. Mahmoud was going to be discharged with his new legs. It was April, I remember, a very beautiful day. April in Kabul is beautiful, full of roses, full of flowers. We could not possibly stay indoors, with all these sandbags at the windows. Very sad, dark. So we chose a small spot in the garden. And Mahmoud put on his prostheses, the other patients did the same, and they started practicing for the last time before being discharged.
ولی در نهایت روز بزرگ رسید. محمود با پاهای جدیدش مرخص میشد. محمود با پاهای جدیدش مرخص میشد. ماه آوریل بود، یه روز زیبا را به خاطر میارم. ماه آوریل بود، یه روز زیبا را به خاطر میارم کابل در ماه آوریل بسیار زیباست، پر از گلهای رز، پر از گُله. کابل در ماه آوریل بسیار زیباست، پر از گلهای رز، پر از گُله. نمیتونستیم داخل خونه رو با اون همه کیسه های شنی کنار پنجره ها تحمل کنیم. نمیتونستیم داخل خونه رو با اون همه کیسه های شنی کنار پنجره ها تحمل کنیم. خیلی غم انگیز و تاریکه. ما یک محل کوچک را در باغ انتخاب کردیم. و محمود پروتزهایش را گذاشت و دیگر بیمارن نیز گذاشتند، و محمود پروتزهایش را گذاشت و دیگر بیمارن نیز گذاشتند، برای آخرین بار قبل از اینکه مرخص شوند ، شروع به تمرین کردند. برای آخرین بار قبل از اینکه مرخص شوند ، شروع به تمرین کردند.
Suddenly, they started fighting. Two groups of Mujahideen started fighting. We could hear in the air the bullets passing. So we dashed, all of us, towards the shelter. Mahmoud grabbed his son, I grabbed someone else. Everybody was grabbing something. And we ran. You know, 50 meters can be a long distance if you are totally exposed, but we managed to reach the shelter. Inside, all of us panting, I sat a moment and I heard Rafi telling his father, "Father, you can run faster than me." (Laughter) And Mahmoud, "Of course I can. I can run, and now you can go to school. No need of staying with me all the day pushing my wheelchair." Later on, we took them home. And I will never forget Mahmoud and his son walking together pushing the empty wheelchair. And then I understood, physical rehabilitation is a priority. Dignity cannot wait for better times.
ناگهان مجاهدین شروع به جنگ کردند. دو گروه از مجاهدین شروع به جنگ کردند. میتونستیم صدای فشنگها را که در هوا حرکت میکردند بشنویم. میتونستیم صدای فشنگها را که در هوا حرکت میکردند بشنویم. بنابراین همه ما به سرعت به طرف پناهگاه رفتیم. بنابراین همه ما به سرعت به طرف پناهگاه رفتیم. محمود پسرش را برداشت و من هم شخص دیگری را. هر کسی چیزی را برداشت و دویدیم. هر کسی چیزی را برداشت و دویدیم. میدونید ۵۰ متر میتونه راه طولانی باشه اگر شما کاملا در معرض (خطر) باشید. میدونید ۵۰ متر میتونه راه طولانی باشه اگر شما کاملا در معرض (خطر) باشید. ولی ما موفق شدیم به پناهگاه برسیم. همه ما در داخل پناهگاه له له میزدیم، برای لحظه ای نشستم و شنیدم که رفیع به پدرش میگفت، " پدر تو از من تند تر دویدی." برای لحظه ای نشستم و شنیدم که رفیع به پدرش میگفت، " پدر تو از من تند تر دویدی." ( خنده تماشاگران) و محمود گفت، البته که من میتونم. من میتونم بدوم و تو میتونی به مدرسه بروی. دیگری نیازی به اینکه همه روز را با من باشی و صندلی چرخدار مرا هل بدی نیست. دیگری نیازی به اینکه همه روز را با من باشی و صندلی چرخدار مرا هل بدی نیست. کمی بعد ما آنها را به خانه بردیم. و هرگز فراموش نخواهم کرد که محمود و پسرش با هم راه میرفتند و هرگز فراموش نخواهم کرد که محمود و پسرش با هم راه میرفتند صندلی چرخدار خالی را هل میدادند. و سپس فهمیدم که توابخشی و توابخشی فیزیکی یک اولویته. و سپس فهمیدم که توابخشی و توابخشی فیزیکی یک اولویته. شان و کرامت انسانی نمیتواند برای زمان بهتری صبر کند.
From that day on, we never closed a single day. Well sometimes we were suspended for a few hours, but we never, we never closed it again. I met Mahmoud one year later. He was in good shape -- a bit thinner. He needed to change his prostheses -- a new pair of prostheses. I asked about his son. He told me, "He's at school. He'd doing quite well." But I understood he wanted to tell me something. So I asked him, "What is that?" He was sweating. He was clearly embarrassed. And he was standing in front of me, his head down. He said, "You have taught me to walk. Thank you very much. Now help me not to be a beggar anymore." That was the job. "My children are growing. I feel ashamed. I don't want them to be teased at school by the other students." I said, "Okay." I thought, how much money do I have in my pocket? Just to give him some money. It was the easiest way. He read my mind, and he said, "I ask for a job." And then he added something I will never forget for the rest of my life. He said, "I am a scrap of a man, but if you help me, I'm ready to do anything, even if I have to crawl on the ground." And then he sat down. I sat down too with goosebumps everywhere.
از اون روز تا به حال ما هرگز یک روز هم نبستیم. خوب گاهی ما برای چند ساعتی متوقف میشدیم، اما هرگز دوباره اون را نبستیم. خوب گاهی ما برای چند ساعتی متوقف میشدیم، اما هرگز دوباره اون را نبستیم. یکسال بعد دوباره محمود رو دیدم. در وضعیت خوبی بود-- کمی لاغرتر. او نیاز به عوض کردن پروتز هایش داشت-- یه جفت پروتز جدید میخواست. او نیاز به عوض کردن پروتز هایش داشت-- یه جفت پروتز جدید میخواست. درباره پسرش ازش سوال کردم. بهم گفت ،" او مدرسه است و بسیار خوبه." اما متوجه شدم که میخواد چیزی بهم بگه. خُب ازش سوال کردمُ" موضوع چیه؟ " او عرق میریخت. به وضوح خجالت زده بود. جلو من ایستاده بود، و سرش پائین بود. جلو من ایستاده بود، و سرش پائین بود. جلو من ایستاده بود، و سرش پائین بود. بسیار ممنونم. و حالا به من کمک کن تا دیگه گدائی نکنم." این شغلش بود. " بچه هام دارند بزرگ میشوند. من خجالت میکشم. " بچه هام دارند بزرگ میشوند. من خجالت میکشم. نمیخوام بچه هام توسط همکلاسی هاشون مسخره بشن." نمیخوام بچه هام توسط همکلاسی هاشون مسخره بشن." گفتم ، خوب. فکر کردم ، چقدر پول تو جیبم دارم؟ که بهش مقداری پول بدم. این آسون ترین راه بود. اون فکرم را خوند، و گفت ، " من یه شغل خواستم " اون فکرم را خوند، و گفت ، " من یه شغل خواستم " سپس او چیزی اضافه نمود که من هرگز برای بقیه عمرم فراموش نخواهم کرد. سپس او چیزی اضافه نمود که من هرگز برای بقیه عمرم فراموش نخواهم کرد. او گفت، " من یه آدم به دردنخور هستم، اما اگر بهم کمک کنی، او گفت، " من یه آدم به دردنخور هستم، اما اگر بهم کمک کنی، من آماده ام که هر کاری انجام دهم، حتی اگر لازم باشه که روی زمین سینه خیز برم." من آماده ام که هر کاری انجام دهم، حتی اگر لازم باشه که روی زمین سینه خیز برم." وبعد نشست. من هم نشستم، پوستم -از شدت احساسات- مثل پوست مرغ شده بود.
Legless, with only one arm, illiterate, unskilled -- what job for him? Najmuddin told me, "Well we have a vacancy in the carpentry shop." "What?" I said, "Stop." "Well yes, we need to increase the production of feet. We need to employ someone to glue and to screw the sole of the feet. We need to increase the production." "Excuse me?" I could not believe. And then he said, "No, we can modify the workbench maybe to put a special stool, a special anvil, special vice, and maybe an electric screwdriver." I said, "Listen, it's insane. And it's even cruel to think of anything like this. That's a production line and a very fast one. It's cruel to offer him a job knowing that he's going to fail." But with Najmuddin, we cannot discuss. So the only things I could manage to obtain was a kind of a compromise. Only one week -- one week try and not a single day more. One week later, Mahmoud was the fastest in the production line. I told Najmuddin, "That's a trick. I can't believe it." The production was up 20 percent. "It's a trick, it's a trick," I said. And then I asked for verification. It was true.
بدون پا و تنها با یک دست، بی سواد و بدون مهارت-- چه شغلی میشد بهش داد؟ بدون پا و تنها با یک دست، بی سواد و بدون مهارت-- چه شغلی میشد بهش داد؟ بدون پا و تنها با یک دست، بی سواد و بدون مهارت-- چه شغلی میشد بهش داد؟ بدون پا و تنها با یک دست، بی سواد و بدون مهارت-- چه شغلی میشد بهش داد؟ نجم الدین بهم گفت، خوب ما یک جای خالی در کارگاه نجاری داریم. نجم الدین بهم گفت، خوب ما یک جای خالی در کارگاه نجاری داریم. گفتم ، چی؟ وایستا " خوب آره، ما باید تولید پا رو افزایش بدیم. نیاز داریم که یه نفر را برای چسب زدن و پیچ کردن کف پاها استخدام کنیم. نیاز داریم که یه نفر را برای چسب زدن و پیچ کردن کف پاها استخدام کنیم. ما باید تولید رو افزایش بدیم." "معذرت میخوام چی؟" نمیتونستم باور کنم. و سپس او گفت، "نه، ما میتونیم میز کار را تغییر دهیم و سپس او گفت، "نه، ما میتونیم میز کار را تغییر دهیم شاید یه صندلی مخصوص اونجا بگذاریم، یه سندان مخصوص، یه منگنه مخصوص و شاید هم یه پیچ گوشتی الکترونیکی." یه سندان مخصوص، یه منگنه مخصوص و شاید هم یه پیچ گوشتی الکترونیکی." گفتم، "گوش کن این احمقانه اس. و حتی فکر کردن بهش هم بی رحمانه اس. گفتم، "گوش کن این احمقانه اس. و حتی فکر کردن بهش هم بی رحمانه اس. این یه خط تولیده و خیلی سریعه. این بی رحمیه، که شغلی به او پیشنهاد کنیم که میدونیم نمیتونه انجام بده." این بی رحمیه، که شغلی به او پیشنهاد کنیم که میدونیم نمیتونه انجام بده." این بی رحمیه، که شغلی به او پیشنهاد کنیم که میدونیم نمیتونه انجام بده." اما با نجم الدین نمیشه بحث کرد. بنابراین به تنها نتیجه ای که تونستم برسم این بود که سر یه چیزی با هم توافق کنیم. بنابراین به تنها نتیجه ای که تونستم برسم این بود که سر یه چیزی با هم توافق کنیم. تنها یک هفته -- فقط یک هفته این رو امتحان میکنیم، نه یک روز بیشتر. یک هفته بعد، محمود سریعترین فرد در خط تولید بود. یک هفته بعد، محمود سریعترین فرد در خط تولید بود. به نجم الدین گفتم "این یه کلکه. نمیتونم باور کنم." تولید ۲۰ درصد افزایش یافته بود. گفتم، "این یه کلکه، این یه کلکه" سپس خواستم که صحتش را نشون بدهند. حقیقت بود.
The comment of Najmuddin was Mahmoud has something to prove. I understood that I was wrong again. Mahmoud had looked taller. I remember him sitting behind the workbench smiling. He was a new man, taller again. Of course, I understood that what made him stand tall -- yeah they were the legs, thank you very much -- but as a first step, it was the dignity. He has regained his full dignity thanks to that job. So of course, I understood. And then we started a new policy -- a new policy completely different. We decided to employ as many disabled as possible to train them in any possible job. It became a policy of "positive discrimination," we call it now.
نظر نجم الدین این بود که محمود میخواد چیزی رو ثابت کنه. فهمیدم که دوباره من اشتباه کردم. فهمیدم که دوباره من اشتباه کردم. محمود به نظر بلندتر میآمد. به خاطر میارم که محمود پشت میز کار نشسته بود و لبخند میزد. او مرد جدیدی بود، دوباره بلند قامت. او مرد جدیدی بود، دوباره بلند قامت. البته، فهمیدم که چی اون را بلندتر کرده-- البته، فهمیدم که چی اون را بلندتر کرده-- بله، پاهای او بود، خیلی ممنونم-- اما اولین گام ، این عزت و کرامت بود. اما اولین گام ، این عزت و کرامت بود. او عزت و کرامت انسانیش را بازیافته بود. از این شغل سپاسگزارم. خُب البته، فهمیدم. و سپس ما سیاست جدیدی اتخاذ کردیم-- خط مشی جدید کاملا متفاوت بود. ما تصمیم گرفتم تا جایی که امکان دارد معلولین را استخدام کنیم ما تصمیم گرفتم تا جایی که امکان دارد معلولین را استخدام کنیم و آنها را برای هر شغل ممکنی آموزش دهیم. این تبدیل به خط مشی ای شد که ما اون رو " تبعیض مثبت " مینامیم. این تبدیل به خط مشی ای شد که ما اون رو " تبعیض مثبت " مینامیم.
And you know what? It's good for everybody. Everybody benefits from that -- those employed, of course, because they get a job and dignity. But also for the newcomers. They are 7,000 every year -- people coming for the first time. And you should see the faces of these people when they realize that those assisting them are like them. Sometimes you see them, they look, "Oh." And you see the faces. And then the surprise turns into hope. And it's easy for me as well to train someone who has already passed through the experience of disability. Poof, they learn much faster -- the motivation, the empathy they can establish with the patient is completely different, completely. Scraps of men do not exist.
میدونید چیه؟ این برای همه خوبه. همه از این منفعت میبرند -- البته ، کارکنان چونکه هم شغل دارند و هم عزت و کرامت انسانی. البته ، کارکنان چونکه هم شغل دارند و هم عزت و کرامت انسانی. البته ، کارکنان چونکه هم شغل دارند و هم عزت و کرامت انسانی. همچنین برای تازه واردان. ۷ِ۰۰۰ نفر در سال هستند که برای اولین بار می آیند. ۷ِ۰۰۰ نفر در سال هستند که برای اولین بار می آیند. باید چهره این افراد را ببینید هنگامی که میفهمند کسانی که به اونها کمک میکنند مثل خودشان هستند . باید چهره این افراد را ببینید هنگامی که میفهمند کسانی که به اونها کمک میکنند مثل خودشان هستند . باید چهره این افراد را ببینید هنگامی که میفهمند کسانی که به اونها کمک میکنند مثل خودشان هستند ، اونها را میبینی که متعجبند. چهره هایشان را میبینید. و تعجب به امید مبدل میشود. و این برای من آسونه که کسی را آموزش دهم که قبلا تجربه معلول بودن را داشته. و این برای من آسونه که کسی را آموزش دهم که قبلا تجربه معلول بودن را داشته. اونها خیلی سریعتر یاد میگرفتند-- انگیزه، همدلی ای که آنها میتوانند با بیمار ایجاد کنند کاملا متفاوته، کاملا همدلی ای که آنها میتوانند با بیمار ایجاد کنند کاملا متفاوته، کاملا دیگه مرد از کار افتاده ای وجود نداره.
People like Mahmoud are agents of change. And when you start changing, you cannot stop. So employing people, yes, but also we started programming projects of microfinance, education. And when you start, you cannot stop. So you do vocational training, home education for those who cannot go to school. Physical therapies can be done, not only in the orthopedic center, but also in the houses of the people. There is always a better way to do things. That's Najmuddin, the one with the white coat. Terrible Najmuddin, is that one. I have learned a lot from people like Najmuddin, Mahmoud, Rafi. They are my teachers.
افرادی مثل محمود عوامل تفییر هستند. افرادی مثل محمود عوامل تفییر هستند. و هنگامی که شروع به تغییر میکنی نمیتوانی متوقف شوی. استخدام افراد، بله ولی همچنین ما شروع به برنامه ریزی پروژه های وام های کوچک و آموزش و پرورش کردیم. ولی همچنین ما شروع به برنامه ریزی پروژه های وام های کوچک و آموزش و پرورش کردیم. و هنگامی که شروع میکنی ، نمیتونی متوقف شوی. آموزش حرفه ای میگذاری، آموزش خانگی برای کسانی که نمیتوانند به مدرسه بروند میگذاری. فیزیوتراپی نه تنها میتونه در مرکز ارتوپدی انجام بشه بلکه میتونه در خونه افراد هم انجام بشه. فیزیوتراپی نه تنها میتونه در مرکز ارتوپدی انجام بشه بلکه میتونه در خونه افراد هم انجام بشه. همیشه راه بهتری برای انجام هر چیزی هست. این نجم الدینه که با کت سفیده. نجم الدین هولناک، اونه. من از افرادی مثل نجم الدین، محمود و رفیع خیلی یا گرفتم. من از افرادی مثل نجم الدین، محمود و رفیع خیلی یا گرفتم. اونها معلمین من بوند.
I have a wish, a big wish, that this way of working, this way of thinking, is going to be implemented in other countries. There are plenty of countries at war like Afghanistan. It is possible and it is not difficult. All we have to do is to listen to the people that we are supposed assist, to make them part of the decision-making process and then, of course, to adapt. This is my big wish.
یه آرزو دارم یه آرزوی بزرگ، این راه و روش کار کردن و فکر کردنه یه آرزو دارم یه آرزوی بزرگ، این راه و روش کار کردن و فکر کردن در کشورهای دیگه هم انجام شود. کشورهای زیادی مثل افغانستان در جنگ هستند. این ممکنه و خیلی هم مشکل نیست. همه اونچه که باید انجام دهیم اینه که به مردمی که قرار بهشون کمک کنیم گوش بدیم، همه اونچه که باید انجام دهیم اینه که به مردمی که قرار بهشون کمک کنیم گوش بدیم، همه اونچه که باید انجام دهیم اینه که به مردمی که قرار بهشون کمک کنیم گوش بدیم، و اونها را بخشی از فرایند تصمیم گیری کنیم، و البته سپس آن را مطابقت داده و تعدیل کنیم. و اونها را بخشی از فرایند تصمیم گیری کنیم، و البته سپس آن را مطابقت داده و تعدیل کنیم. و اونها را بخشی از فرایند تصمیم گیری کنیم، و البته سپس آن را مطابقت داده و تعدیل کنیم. این آرزوی بزرگ منه.
Well don't think that the changes in Afghanistan are over; not at all. We are going on. Recently we have just started a program, a sport program -- basketball for wheelchair users. We transport the wheelchairs everywhere. We have several teams in the main part of Afghanistan. At the beginning, when Anajulina told me, "We would like to start it," I hesitated. I said, "No," you can imagine. I said, "No, no, no, no, we can't." And then I asked the usual question: "Is it a priority? Is it really necessary?" Well now you should see me. I never miss a single training session. The night before a match I'm very nervous. And you should see me during the match. I shout like a true Italian.
خوب فکر نکنید که تغییرات در افغانستان تمام شده؛ اصلا اینطور نیست، ما تغییرات را ادامه خواهیم داد. اخیرا ما یک طرح را شروع کرده ایم یه طرح ورزشی-- بسکتبال برای استفاده کنندگان از صندلی چرخدار. ما صندلیهای چرخدار را همه جا میبریم. ما چند تا تیم در بخشهای اصلی افغانستان داریم . در ابتدا وقتی اناجولیانا بهم گفت، میخواهیم اینرا شروع کنیم، در ابتدا وقتی اناجولیانا بهم گفت، میخواهیم اینرا شروع کنیم، در ابتدا وقتی اناجولیانا بهم گفت، میخواهیم اینرا شروع کنیم، من تردید کردم. گفتم، "نه،" میتونی تصور کنی. گفتم، "نه ، نه، نه، نمی تونیم." و سپس سوال همیشگی را پرسیدم: "آیا این یک اولویت است؟ آیا واقعا این ضروریست؟" حالا باید من رو ببینید. من هرگز یه جلسه آموزشی را از دست نمیدم. درست قبل از مسابقه خیلی عصبیم. و من رو باید در طول مسابقه ببینید. من مثل یه ایتالیایی واقعی فریاد میزنم.
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
What's next? What is going to be the next change? Well I don't know yet, but I'm sure Najmuddin and his friends, they have it already in mind.
بعدی چیه؟ چه چیزی قراره که تغییر کنه؟ خوب هنوز نمیدونم، اما مظمئن هستم نجم الدین و دوستانش، از قبل اینو توی ذهنشون دارند. خوب هنوز نمیدونم، اما مظمئن هستم نجم الدین و دوستانش، از قبل اینو توی ذهنشون دارند. خوب هنوز نمیدونم، اما مظمئن هستم نجم الدین و دوستانش، از قبل اینو توی ذهنشون دارند.
That was my story. Thank you very much.
این داستان من بود. بسیار از شما سپاسگزارم.
(Applause)
( تشویق تماشاگران)